کلیدیه!

استاندارد

کلیدیه

بگشود قفل کهنهء فرسوده را کلید
با آنکه بود ساکت و بی ادعا کلید 

این درس ساده ای ست که باید فرا گرفت
هنگام  بازکردن  هر قفل  با کلید 

وقتی که زور می زنی و وانمی شود
شاید درون قفل نیفتاده  جا  کلید 

زاری مکن ز تنگی سوراخ رزق خویش
عبرت بگیر آخر از این بی نوا کلید   

بنگر کلید را به کجا می بری فرو
مگذار ناشیانه به هر  ناکجا کلید  

در پیش چشمهای شما صف کشیده اند
درهای لامروت و بس قفل لاکلید  

عمری ست بر ضریح شما قفل بسته ایم
اما  نکرد  حاجت ما را روا  کلید 

روز الست ما به در بسته خورده ایم
ما را نداد پاسخ
« قالو بلی » کلید  

بعضی کلیدها که فقط قفل می کنند
آن وقت ادعا کنند که ماییم ما کلید!  

با آنکه می خورد به تمامی قفلها
آخر که ساخته ست ز جنس هوا کلید؟!

هر کس که پشت درب فروبسته مانده است
فریاد می زند که  خدایا  خدا… کلید!  

مقصود حق گشودن درهای بسته بود
روزی  که  آفرید  برای شما  کلید  

قفلی که می زنند بزرگان به کار خلق
باور مکن که ساده شود باز با کلید

تا وا شود ز کار خلایق یکی دو قفل
دندان  نهاده  بر جگر  قفلها  کلید   

جرم کلید نیست که در وا نمی شود
بیچاره نیست مستحق ناسزا کلید   

با یک کلید ساده به جایی نمی رسیم
باید نشست و ساخت یکی دو فراکلید!  

مشکل گشای خلق نبودیم و کاش بود
در دستها به جای هرانگشت ما کلید    

سر می کشد به داخل سوراخ قفلها
تا پی برد به  زیر و بم  ماجرا  کلید  

این ماجرای عشقی قفل و کلیدها
دیری ست خورده است در این سینما کلید  

در این قصیده جای دعا و شریطه نیست
احسنت و آفرین  و  زه و مرحبا کلید!   

آن عاشقان که ره به در بسته برده اند
از خود  نکرده اند زمانی جدا  کلید 

ای فیض در هجوم تمنای قفل ها
ما مانده ایم و این همه قفل و دو تا کلید!

 این کلیدیه در اقتفای کلیدیه شاعر طنز پرداز گرامی جناب ناصر فیض سروده شده است.

مضامین گم شده (1)

استاندارد

غنی کشمیری (متوفی۱۰۹۷ه ق) از سرآمدان سبک هندی به شماراست.
غنی که به مشرب فقر وعرفان گرایش داشت، زندگانی در گوشه نشینی گذراند و در چهل
سالگی این جهان را وداع گفت. در اینجا نمونه ای از ابیات او را می آوریم.
این نخستین  بخش از « مضامین گم شده » است.
هر گاه حوصله ای حاصل شد به سراغ برخی دیگر از شاعران این شیوه خواهیم رفت.

تا بود  گفت و  گو سخنم  ناتمام  بود
نازم به خامشی که سخن را تمام کرد

بالش  خوبان  دگر از  پر  است
 شوخ مرا فتنه به زیر سر است!

افتادن و برخاستن باده پرستان
 در مذهب رندان خرابات نماز است

خوشا عهدی که مردم آدم بی سایه را دیدند
غریب است این زمان گر سایه آدم شودپیدا

تابوت مرده ای دوش هشیار کرد ما را
پای  به  خواب  رفته  بیدار  کرد ما را

شعر دگران را همه دارند به خاطر
شعری که غنی گفت کسی یاد ندارد!

خواستم کز گلشن دیدار او چینم گلی
چشم واکردن در حیرت به رویم باز کرد

غافل  دادیم  دل  به  دستت
ما را یاد  و تو را فراموش!

ستاره سوخته

استاندارد
ستاره سوخته ای در شب سیاه شدم

سموم و صاعقه بگذشت و من تباه شدم

 

ز چشمزخم زمان، در وبال طالع خویش

دچار شومی نفرین مهر و ماه شدم

 

نگاه کردم و دیدم… ولی نمی دیدم

و ناگهان همه تن بهت یک نگاه شدم

 

طلسم بغض مرا دستهای اشک گشود

زپا فتادم و لبریز سوز و آه شدم…

 

دعای خیر تو یک عمر تکیه گاهم بود

تو پرکشیدی و من سخت بی پناه شدم

 

مرا دوباره در آغوش خود بگیر پدر!

سرم به سنگ بلا خورد و سر به راه شدم

عطر پونه

استاندارد

تویی که عطر پونه رو دوس داری

قناریای خونه رو دوس داری

 

مثل تموم مادرای شرقی

قصه عاشقونه رو دوس داری

 

سر می ذاری به شونه آسمون

گریه بی بهونه رو دوس داری

 

گر چه دلت گرفته از زمونه

مردم این زمونه رو دوس داری

 

به شونه هات صلیب رنجه اما

زخمای روی شونه رو دوس داری

 

نشون به اون نشون که خیلی وقتا

یه حس بی نشونه رو دوس داری

 

پرنده ای، مهاجری، غریبی

سفر به آشیونه رو دوس داری

 

دلت اسیر شعره، توی دنیا

همین یکی یه دونه رو دوس داری