رفیع مشهدی از شاعران کم شناخته سبک هندی در قرن یازدهم هجری است. جاذبه دیار افسانه ها او را که در زمره دیوانیان و منشیان بود ، چون بسیاری دیگر از شاعران و سخنوران ، به هند کشاند.
رفیع واپسین سالهای زندگی را در شاهجهان آباد در انزوای درویشانه سپری کرد. دیوان او گویا هنوز چون بسیاری آثار این دوره، تصحیح و چاپ نشده است. اینک نمونه ای از تاملات شاعرانهء اوکه از صیادان معنی برگزیده ایم:
دست صاحب همتان کشور دانش تهی ست
طرفه اقلیمی ست کز وی یک توانگر برنخاست
عمر اگر خوش گذرد زندگی خضر کم است
ور به ناخوش گذرد نیم نفس بسیار است
دیدم که در ره عشق تنها نمی توان رفت
همراه خویش بردم سوز و گداز خود را
سحر ز سجدهء بت باز ماندم از مستی
به عمر خویش گناهی که کرده ام این است!
من نه آنم که ز رخسار تو بردارم چشم
بلهوس بود کزین باغ گلی چید و گذشت!
نکته سنجان همه غارتگر مضمون هم اند
سخن تازه کم و دزد سخن بسیار است!
نه محبتی نه دردی نه غمی ، از این چه حاصل
که چو صبح آه سردی ز جگر کشیده باشی
بازیگران دهر ز خود غافل اند و ما
در گوشه ای برای تماشا نشسته ایم!
صد هنر چون خامهء مو دارم و نقاش دهر
انتقام از هر سر مویم به رنگی می کشد!
عیش و محنت چون گل و شبنم به هم وابسته اند
خندهء شادی بود با گریه غم آشنا
خنده زد برق بر اساس جهان
ابر بهر چه می گریست بگو
بجز از مرگ دوستان دیدن
حاصل عمر خضر چیست بگو
خلق عالم بس که بی خود از شراب غفلت اند
مستم و از خود نمی بینم کسی هشیارتر!
ما قوت پرواز نداریم ، و گر نه
عمری ست که صیاد شکسته ست قفس را
چون ابر به هر وادی و چون سیل به هر دشت
می گریم و می نالم و فریاد رسی نیست
از بس که ستم دیده ام از مردم عالم
از مردمک چشم خودم هم گله دارم!
من یک شب از تو دور شدم ، سوختم ز غم
خورشید از فراق تو هر شب چه می کند
گفتی که چیست بی لب من پیشهء لبت؟
خون می خورد ز حسرت آن لب ، چه می کند؟!
پروای من سوخته دل نیست کسی را
خاکستر پروانه خریدار ندارد