مرگهای نورسیده

استاندارد

qana_bخوشه های بمب
بر حریر خواب کودکان
سقوط می کنند

فصل
فصل مرگهای نورسیده است
موسم درو رسیده است…

کیست تکیه گاه کودکان خسته
جز عروسکی شکسته
آن زمان که بمبها
شهر را کویر لوت می کنند؟!

رستخیز دیگری ست
آسمان سیاه،
شالی از غبار ، گرد ماه
مادران چه ساده مرگ را
ناگزیر می شوند
کودکان
در هراس ناشناس مرگ
پیر می شوند…

آه آه از این نگاههای رهگذر
آههای بی اثر…

واژه های شرمگین
سکوت می کنند!

جسارت است..!

استاندارد

عبید زاکانی در کتاب شریف اخلاق الاشراف مساله مهمی را بررسی کرده است که همانا تفاوت دریافت نسلهای مختلف از مفاهیم اخلاقی است. او در این رساله نخست فضائل گوناگون اخلاقی را بر می شمارد و از آنها  با عنوان ” مذهب منسوخ” و ” به غایت مجوّف و مکرر! ” یاد می کند و بعد تلقی بزرگان زمانه خود را از آن فضائل  به عنوان ” مذهب مختار ” مورد اشاره قرار می دهد.  مقصود عبید آن است که نشان بدهد آنچه روزی فضیلت تلقی می شده امروز چگونه رنگ باخته و احیانا رذیلت پنداشته می شود.یکی از فضائلی که عبید در اخلاق الاشراف به آن اشاره کرده ” شجاعت ” و به قول امروزیها “جسارت” است. او می نویسد:

و حکما شجاع کسی را گفته اند که در او نجدت و همّت بلند و سکون نفس و ثبات و تحمّل و تواضع و حمیّت و رقّت باشد. آن کس را که بدین خصلت موصوف بود ، ثنا گفته اند و بدین واسطه در میان خلق سرافراز بوده و این عادت را قطعا عار نداشته اند …و گفته اند که

سر  مایه مرد مردانگی ست          دلیریّ و رادیّ و فرزانگی ست

عبید سپس به سیره عملی بزرگان زمانه خویش اشاره می کند که شجاعت را مایه بی خردی می شمرده اند و نامردی و مخنّث بودن را بر آن برتری می داده اند و حکایات با مزّه ای هم در باره آنان نقل می کند و سرانجام  رندانه می نویسد:

ای یاران ، معاش و سنّت این بزرگان غنیمت دانید . مسکین پدران ما که عمری در ضلالت به سر بردند و فهم ایشان بدین معانی منتقل نگشت!

حالا به قول آقای عمران صلاحی حکایت ماست! در این روزگار ، گویا در مواردی جسارت و دلیری حتی از زمان عبید هم نازل تر شده و خلایق با تخفیف ویژه ای که در این باب قائل شده اند ، احیانا کسانی را جسور می دانند که قدیم ترها شایسته چنین لقبی شمرده نمی شدند و ما با همین چشمهای خودمان دیده بودیم که سرشان را می انداختند پایین و احساس سرشکستگی هم می کردند!

به عنوان مثال راه دوری نروید و به بعضی از همین وبلاگهای محترم فارسی نگاهی بیندازید:
– تازه از راه رسیده ای از سر بی خبری از معنای کلمات و بدون منظوری خاص ، واژه ای را در شعرش به غلط به کار می برد، یا دانسته و ندانسته قاعده ای را نادیده می گیرد، یکباره سیل کامنتها جاری می شوند و همگی ” جسارت ” او را ستایش می کنند، جوری که امر بر خود طرف هم مشتبه می شود !
– وبلاگ نویس مونثی (که گاه خلافش ثابت می شود و همه می فهمند سبیلهایی داشته به هیات دسته موتور یاماها!) بر می دارد و احساسات زنانه خاصی را بروز می دهد . ناگهان چند کامیون کامنت  بر شعر او نوشته می شود و او را با فروغ و سیمین مقایسه می کنند و  طبق معمول ” جسارت” بی نظیرش را می ستایند!
حالا اگر در این آشفته بازار،  آشفته ای درگیر با عقده های فروخورده گوناگون و در تنگنای غریزه گرفتار ،  پیدا شود و  چند واژه به اصطلاح ممنوعه و “تابو”! در شعر خویش بیاورد که دیگر می شود مجسمه “جسارت”! …و از این قبیل  موارد  که شما بیشتر از من دیده اید و من جسارت  ذکر خیلی هایش را ندارم!
***
در دنیایی که سکس و همجنس بازی و  خشونت و …از در و دیوار رسانه هایش می بارد و مسخره کردن مفاهیم معتبر گذشته “مذهب مختار” ، و خلاف آن ” تابو” تلقی می شود ، طبیعی است که شجاعت و جسارت هم تغییر معنی بدهند ، بنابر این تعجب نکنید اگر برخی ، چنان که دیدیم ، “شنا کردن در مسیر جریان زمانه” را  هم  ” جسارت ” و دلیری بدانند! در اوضاع و احوالی از این دست ، به نظر  عبید ، دو اتفاق می تواند رخ داده باشد:
۱. مفاهیم گذشته ” اندراس پذیرفته ” باشند .
۲.  مزاج خلایق آن قدر ” لطیف “! شده باشد که چنین مواردی را هم مصداق جسارت و دلیری بدانند!
بنده جسارتا احتمال دوم را قوی تر می دانم تا شما چه بفرمایید!

… وبا او با نگاه فریاد می کردیم!

استاندارد

۲۱ تیرماه در غفلت دیرینه ام گذشت و من تازه  امروز ، وقتی داشتم مطلب دیگری را برای شما تایپ می کردم ،ناگهان به یاد آوردم که هفت سال پیش درسحرگاه ۲۱ تیر کسی را از دست داده ام ….  نام مرحوم علی صفایی حائری و کتابهایش  که با امضای عین صاد منتشر می شد ، برای هم نسلان من آشناست. ..

من او را تنها یک بار دیده بودم ، شبی با یکی دو دوست به منزلشان رفتیم و با او صحبت کردیم. در نگاهش هشیاری عجیبی موج می زد و با همه وجودش نشان می داد که سرنوشت ما و حل مشکلات فکری ما برایش خیلی مهم است و واقعا مهم بود…تنها چیزی که در اطراف او نگرانم می کرد ،  ارادت عجیبی بود که  اطرافیانش نسبت به او نشان می دادند ….

آقای صفایی شخصا اهل مریدسازی و مریدبازی نبود ، اما توجهش به دیگران و نیازهای روحی و عاطفیشان باعث می شد که به او گره بخورند و شاید بعضی از همین مریدها در مشکلاتی که برای او پیش آمد ، بی تقصیر نبودند. در شخصیت صفایی ، علاوه بر آنچه گفتم ویژگیهای جالبی بود که در آن سالها در هم لباسان او به ندرت دیده می شد. او واقعا  اهل ادبیات و شعر و رمان بود و با نگاه خاصی آثار ادبیات روز را درک و نقد می کرد.  عین صاد نثر ویژه و زیبا و موثری هم داشت که خواننده را به دو باره خواندن کتابهایش دعوت می کرد.

صفایی در برخورد با آدمها خیلی دقیق و فهیم بود . او دین را ، بخلاف دیگران از فلسفه و کلام و فقه و تفسیر آغاز نمی کرد ، و با آنکه در همه این مباحث صاحب نظر بود ، به درستی عقیده داشت که مسائل دیگری هست که پیش از این مسائل مهم باید در وجود آدمها پاسخ بگیرد و موانع درک دین را از جلو پای ذهن آنها بردارد. او از  خودشناسی و تربیت شروع می کرد و جواب دادن به نیازهای روحی و عاطفی را مقدم می شمرد…و همین بود راز توجه فوق العاده ای که به جوانها نشان می داد . او در هنگام پاسخ دادن به سئوالها و شبهه ها ، قبل از آنکه در مباحث پیچیده کلامی غرق شود ، می کوشید گره های ذهنی طرف مقابل را بفهمد  و انگیزه هایی را که باعث شده تا این پرسشهای عجیب و غریب و آن بهانه جوییها شکل بگیرند تحلیل کند…

نمونه ای از سروده ها و آثار او را می توانید در وب سایت او که در  پیوندهای وبلاگ هم قابل دسترسی است بخوانید. خدایش بیامرزاد!

مضامین گمشده 5

استاندارد

واعظ قزوینی از عالمان و  شاعران و خطیبان سده یازده هجری است. دیوان او را مرحوم دکتر سید حسن سادات ناصری به سال ۱۳۳۹ به عنوان رساله دکتری خویش تصحیح و سپس منتشر کرده است. گویا برگزیده ای از سروده های او به سلیقه مرحوم سید محمد عباسیه کهن در دست چاپ است و آقای محمد علی حضرتی نیز کتابی در شرح احوال و آثار او آماده چاپ دارند. بعضی از ابیات او را بارها از زبان مردم کوچه و بازار  شنیده اید:

ما را بغیر عمر که آمد به سر  دگر
هرگز کسی نکرد ز یاران عیادتی!

روزگاری که منش سر به قدم می سودم
زلف او در عدم آباد کمر می گردید!

از پایهّ بلند ز خود بی خبر شدن
افتادم آن قدر که فتادم به فکر خویش!

ز خود هر چند بگریزم ، همان در بند خود باشم
رم آهوی تصویرم ، شتاب ساکنی دارم!

گفتم ز چه آیا طرب از ما رفته ست
شوق از سر و ذوق طلب از پا رفته ست

  بر چهره چو نردبان چینها دیدم
معلومم شد که عمر بالا رفته ست!

گر شدم محروم دوش از خدمتت معذور دار
بود مهمان عزیزی همچو تنهایی مرا!

نالهّ من ز ناتوانی ها
بی صدا تر ز آب تصویر است!

بر درگه خلق بندگی ما را کشت
هر سو پی نان دوندگی ما را کشت

  فارغ نشویم یک دم از فکر معاش
ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت!

جدال مدعیان با سعدی!!

استاندارد

سخنان سعدی، علی رغم سادگی و روانی ، گاه از چنان ظرافتی برخوردار است که بزرگان در برابر آن سپر می افکنند یا در فهم آن دچار لغزش می شوند. وقتی بزرگان این چنین سرنوشتی داشته باشند تکلیف دیگران از پیش معلوم است!در این میان مدعیانی نیز پیدا می شوند که به واسطهّ قلّت تدبّر و سخن ناشناسی، با سعدی دست و گریبان می شوند و هر چه  دلشان خواست نثار او می کنند!

 به عنوان مثال، برخی از این مدعیان ، عبارت” دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه انگیز” را علت تباهی خلق و خوی ما ایرانیان دانسته و دروغگوییهای ما را به گردن آموزشهای سعدی گذاشته اند!  و کسانی نیز یافت می شوند که عبارت “هرکه از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید” را مروج  حرامیگری  و دزدی از مال وقف می پندارند!شماری نیز سخنان سعدی را در وصف باده و ساده عله العلل رواج فسق و فجور و منکرات و انحرافات اخلاقی جور واجور می شمارند! و….

در میان فهرست اتهامات سعدی ، یکی هم طرفداری از سرمایه داران و توانگران و به عبارتی ” مرفهان بی درد ” است!  از اشکالات بزرگی که توده ایهای قدیم بر سعدی می گرفتند یکی همین طرفداری از سرمایه داری و پشت کردن به “پرولتاریا” بود! بزرگترین دلیل این جماعت ،مضمون سخنان سعدی در قصّّّه “جدال سعدی با مدعی” است که در باب هفتم گلستان آمده است.  این دیدگاه البته اختصاصی به توده ایها ندارد و دیگران، از جمله  یکی از مبلّغان پرشور  جامعه باز پوپری در ایران، نیز در این اندیشه با جماعت  یاد شده همداستان هستند. [اسم طرف را نخواهید که ما از غلیان احساسات مریدان و هواداران غیور ایشان سخت در هراسیم!] حسب نظر معظم له ” سعدی در طرفداری از توانگران ،  چون مواردی دیگر، پیرو اندیشه های امام محمد غزالی است و…”که ما در این ادعا نیز ایشان را مصیب نمی دانیم و جای این بحث در اینجا نیست.

سعدی در قصه مذکور ، چنان که می دانید ، سخن از نادرویش زبان آوری به میان می آورد که در محفلی ذمّ توانگران آغاز کرده بود و  علیه آنان حرف می زد. سعدی که خود را “پرورده نعمت بزرگان ” می داند ، بر آشفته می شود و با  فصاحت و بلاغت به ادعاهای او پاسخ می دهد و در برابر معایبی که طرف مقابل برای ثروتمندان می شمارد ، نقاط ضعف فقیران را شرح می دهد ودر نهایت توانگری را برتر از درویشی می شمارد. سرانجام کار بالا می گیرد و بحث از مرحله گفتمان به فحشمان و مشتمان و کوفتمان و برخورد فیزیکی می رسد! صحنه ای که سعدی در اینجا ترسیم کرده اوج طنز است:
عاقبه الامر دلیلش نماند، ذلیلش کردم. دست تعدی دراز کرد و بیهده گفتن آغاز…دشنامم داد، سقطش گفتم، گریبانم درید، زنخدانش گرفتم.
او در من و من در او  فتاده      خلق از پی ما دوان و خندان
انگشت تعجب جهانی           از گفت و شنید ما به دندان

القصه کار به محکمه و قاضی می کشد . قاضی که آدم فهمیده ای است ،سخن دو طرف را به دقت می شنود و پس از تامل می گوید: هیچ یک بر حق نیستید. واقعیت آن است که ” هر جا که گل است خار است وبا خمر خمار است و بر سر گنج مار است و …” پس هر توانگری نکوهیده و هر درویشی ستوده نیست و  بالعکس ، و در هر جماعتی خوب و بد وجود دارند. و بدینگونه دعوا به پایان می رسد و ماجرا با عذرخواهی طرفین ختم به خیر می شود.

“جدال سعدی با مدعی ” یک مقامه تمام عیار و در اوج فصاحت و بلاغت است. شخصیت پردازی نویسنده نیز از لحاظ فن قصه نویسی قابل تامل به نظر می رسد. با اندک دقتی در مضمون قصه واضح می شود که شخصیت “سعدی” در داستان ، به هیچ وجه خود واقعی نویسنده نیست، بلکه قصه گو این شخصیت را برای پروردن قصه خلق کرده و مانند شخصیت “درویش” وارد کشاکش داستان کرده است. در واقع  سخنگوی واقعی نویسنده  و “سعدی واقعی” شخصیت “قاضی” است که در پایان وارد  می شود و ماجرا را فیصله می دهد!بنابر این سخنان “سعدی قصه” در طرفداری از اعیان و اشراف را نباید به پای سعدی  داستان پرداز  گذاشت.

متاسفانه برخی، از جمله آن استاد معظم که اسمش را نمی خواهیم ببریم،[اصرار نفرمایید!] از این نکته ساده غفلت ورزیده و از درک سخن سعدی که از قضا بسیار ساده است درمانده اند. جالب اینجاست که برخی از این افراد ، ادعای شرح مقاصد کتاب سترگ مثنوی را هم دارند وبا این مایه از درک متن و  فهم عبارت، معلوم نیست که چه بازیها و شعبده ها با کتاب مولانا خواهند فرمود! سخن نهائی از آن سعدی است که فرمود:
نبیند مدعی جز خویشتن را
که دارد پرده پندار در پیش….!

همسفر بادها

استاندارد

خانه به دوش فنا در شب طوفانی ام
داغ کدامین خطا خورده به پیشانی ام

همسفر بادها ، رفته ام از یادها
فاصله ای نیست تا لحظهّ ویرانی ام

خوب ، نه آن گونه خوب ، تا به بهشتم بری
بد ، نه بدانگونه بد ، تا که بسوزانی ام

سایهّ اهریمن است ، یا شبحی از من است
این که نفس می کشد در من پنهانی ام

کولی زلفت شبی خیمه بر این دشت زد
آه که تعبیر شد خواب پریشانی ام

در شب غربت مپرس حال خراب مرا
یکسره طوفانی ام ، یکسره بارانی ام…

مهر ۷۰

رباعیات سمیناهاری!!

استاندارد

تا باز شود زکار مردم گره ها
بگذر ز مدار بستهّ دایره ها

تاچند نشینید به باطل ، تا چند
چون مرغ بر این کنگره ها، کنگره ها..!؟

***

چون سال نکو که از بهارش پیداست
چون مزهّ ماست کز تغارش پیداست

کیفیت و اعتبار هر کنگره ای
از وضعیت شام و ناهارش پیداست!

***

کافی ست دگر ، شعار برپا نکنید
در آینه ها غبار برپا نکنید

یک چند به فکر شام مردم باشید
این قدر سمیناهار برپا نکنید!

دو نگاه به کتاب “تاریخ و تطور علوم بلاغت”

استاندارد
مختصري درباره شوقي ضيف و اين كتاب
تاریخ و تطور علئم بلاغتدكتر شوقي ضيف به سال ۱۹۱۰ در دمياط مصر به دنيا آمد و در مدارس ديني زادگاه خويش با علوم ادبي و اسلامي آشنا شد. او به سال ۱۹۳۵ از دانشكده ادبيات دانشگاه قاهره در مقطع ليسانس فارغ التحصيل شد. در سال ۱۹۳۹.م از پايان نامه فوق ليسانس خويش با موضوع نقد ادبي در كتاب اغاني  ابوالفرج اصفهاني دفاع كرد و در سال ۱۹۴۲.م دكتري خويش را با دفاع از پايان نامه اي تحت نام «الفن و مذاهبه في الشعر» با راهنمايي دكتر طه حسين دريافت كرد. او از همان سالها به تدريس پرداخت و پس از طي مدارج دانشگاهي، در سال ۱۹۵۶.م به استادي رسيد. ضيف به سال ۱۹۷۶ به عضويت مجمع اللغه العربيه كه كار فرهنگستان زبان عربي را انجام مي دهد انتخاب شد و از سال ۱۹۹۲.م رياست اين مجمع علمي معتبر را برعهده داشت. وي در دهم مارس ۲۰۰۵.م در نود و پنجمين سال از زندگاني خويش دنيا را در حالي وداع گفت كه حدود پنجاه اثر جدي در حوزه هاي مختلف از تاريخ ادبيات گرفته تا مباحث گوناگون نقد ادبي و بلاغت و دستور زبان و تحقيق و تصحيح متون و فرهنگ عامه و… به نگارش درآورده بود.
آخرين اثر تحقيقي اين استاد مصري كه به فارسي برگردان  شده، كتابي است به نام «تاريخ و تطور و علوم بلاغت» ترجمه اي از كتاب «البلاغه، تطور و تاريخ» كه از بهترين و مهمترين منابع در زمينه بلاغت است.
اين كتاب، جدي ترين و گسترده ترين پژوهشي است كه در حوزه پيشينه دانش بلاغت در دنياي اسلام صورت گرفته است. از آنجا كه متون فارسي بلاغت، عميقاً از متون عربي تاثير پذيرفته اند، اين كتاب در بلاغت فارسي بسيار مهم و كارآمد خواهد بود. در ضمن به كمك اين اثر مي توان سير پيدايش يك نظريه يا يك انديشه بلاغي را از آغاز تا پايان بدون سرگرداني در لابه لاي متون و حواشي كتابهاي دشوار عربي، دنبال كرد. در ادامه دیدگاههای دکتر محمود فتوحی و دکتر فیروز حریرچی را در باره این کتاب از نظر می گذرانیم:

روایت عطش

استاندارد

آبرنگسایهّ سبز بید  در یک دشت…
سایه یعنی امید  در یک دشت

مرد با واپسین نفسهایش
همچنان می دوید  در یک دشت

آه غیر از سراب و دود  نبود
سایه هایی که دید  در یک دشت

تشنگی بود  و… باد تاول خیز
صیحه ها می کشید در یک دشت

لحظه ای بعد بر زمین افتاد
پیکر یک شهید ….

چند نمونه از مضامین مشابه میان شعر امروز و دیروز

استاندارد

چندی پیش به اشاره نوشتم که شباهتهایی میان مضامین  شاعران قدیم و جدید دیده می شود و نمونه ای هم از شعر یکی از بزرگان معاصر آوردم. قصد من از این بحث هرگز این نبود که بگویم ضرورتا شاعر امروز نظری به شعر پیشینیان داشته یا قصد اقتباس و تقلیدی در میان بوده است ،چرا که این قبیل تواردها در عالم شعر اتفاقی عادی است و گاه این اتفاق در شعر کسانی رخ می دهد که هیچ انس و علاقه ای به شعر پیشینیان ندارند و در مواردی حتی اطلاعاتشان در حدی نیست که بتوانند شعر قدما را به درستی قرائت کنند و بفهمند!
بعضی از دوستان بعد از خواندن مطلب قبلی ابراز لطف فرموده  و خواسته بودند به موارد بیشتری اشاره کنم. بنده هم امتثال نموده و چند مورد دیگر را که از شعر بزرگان معاصر عجالتا در ذهن دارم ذکر می کنم. حتما دوستان و استادان محترم بحث را کامل خواهند فرمود.

دهانت را می بویند
مبادا گفته باشی دوستت دارم

بخش معروفی است از سروده مرحوم شاملو که احیانا قسمتهایی از آن را روی بدنه کامیونها هم می توان خواند ! همین مضمون در شعر سلیم تهرانی( متوفی ۱۰۵۶ ه ق ) این گونه آمده است:

خنده مستانه حد کیست در باغ جهان
محتسب اینجا دهان غنچه را بو می کند!

و کلیم کاشانی سروده است:

خنده بدمستی ست در ایام ما ، هشیار باش
محتسب بو می کند اینجا دهان بسته را!

فروغ فرخزاد در شعر “هدیه” از میهمان خویش در خواست می کند :

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور!

ناظم هروی (متوفی ۱۰۸۱ ه ق) نیز همین خواهش را از مهربان خویش دارد:

میا به دیدن من بی چراغ صبح که بخت
ز روغن دل شب ریخت شمع بالینم!

و نوعی خبوشانی ( متوفی ۱۰۹۱ ه ق) نیز می گوید:

زهجر باده سیه روزتر ز خفاشم
شبت به خیر بگو ساقیا چراغ کجاست؟

همه ما این مصرع معروف نیما ، پدر محترم شعر نو ، را شنیده ایم که فرموده است :

آب در خوابگه مورچگان ریخته ام !

یعنی همان کاری را انجام داده که نوعی خبوشانی چند قرن قبل صورت داده است:

سودای تو دشمن سر و سامان است
غارتگر کلبه گدا ، مهمان است

چشم من و موج حسن و طاقت ؟ هیهات!
در خانه مور شبنمی طوفان است!

البته به سلیقه بنده در شعر نوعی لطافتی است که در سخن نیما یافت نمی شود.اینها چند نمونه از شواهدی بود که در ذهن داشتم. نتیجه ای که از این مبحث می توان گرفت این است که دیوار بلندی میان  شعر نو و کهن نیست و شاعر امروز اگر از توانایی کافی برخوردار باشد ، به فراخور موضوع می تواند از همه قوالب  کهنه و نو و نیم دار ! استفاده کند و این قالبها آن قدر گویا و رسانا هستند که شاعر امروز برای حالی کردن حرفهایش به مخاطب ، نیازی به علائم عجیب و غریب راهنمایی و رانندگی نداشته باشد!