مثنوی تازه ای از علی معلم دامغانی

استاندارد

دهلی خراسان است در چشمم…

گلاب از گل، گل از گلشن پس افکند است در چشمم
چرا پنهان کنم ، دهلی سمرقند است در چشمم

که را کشمر بود در خانه از مرو آگهی دارد
که دهر از قیروان تا قیروان سرو سهی دارد

چو در ری پوپک هندو به شارستان بطِ  بحری
به گنگا طوطیان دیدم به لحن ماورالنهری

بخارا در میان رودان کمِ ِ بغداد شد گاهی
چو طوس طابران کز  لمبه سر  بر باد شد گاهی

هراسان صعب و آسان بر مدار بلخِ ِ بامی ها
بر انسان رفت از این سان در حصار تلخ کامی ها

چو اسپست استران را پست ِ خوانم  مفت ِ کرکسها
دخانم ساحران را، استخوانم مفت ِ  کرکسها

                         ***

فلک محراب زاهد کرد بعد از من کنشتم را
سرشت مومیایی داد گیتی سرنوشتم را

به شکّر پسته شیرین کن که طوطی قدر ِ خوان داند
بهای مومیایی را شکسته استخوان داند

شکر بسیار و قند افزون نهانی وام کن زاهد!
ز ترکان ِ بلاساقون کمانی وام کن شاهد

تو آن هاروت و ماروتی که گیتی را فسون کردی
به یک ته جرعه رندی ، چونی و چندی فزون کردی

سکندروار بر سینه تنیده مار بر زروان
شب اندر چار آیینه خنیده شیر ِ  شادروان

پر از هیچ اند و کم از هیچ ، ناچیزند سوداها
و از چیزی که چیزی نیست لبریزند سوداها

                         ***

در آفاقی که نیلوفر به بال رنگ می پیچد
صدا فرسنگ در فرسنگ در فرسنگ می پیچد

من آن لالم که شب خواب مشوش دیده سودایم
سپند سبز کالم ، خواب آتش دیده سودایم

من آن لال زبان دانم که ِصرف کال می لافم
خیال توسنم زان سان که باد از یال می لافم

مرا از پتشخواران گر به زیدر راند آغازم
ز خوار و پشتهّ زیدر به خیبر خواند آوازم

شب از یال بلندِ گنبدان دژ برپرید از من
که سورج پیله پروانهّ قژ بردرید از من

طلسم رای ری شامان صد دروازه برچیدم
به رسم نورهان سامان طرز تازه در چیدم

من از ثغرِ خراسان ، شهر صد دروازه می آیم
به بزم خسرو خاصان به طرز تازه می آیم

                        ***

دریغا پور آناهید و شهر و دودمان ما
که با ما شید ماند و وید ماند و بودمان ما

دریغا دور وخشوران و عهد داوران در ری
که ما ماندیم و طفل مهر و مهد خاوران در ری

                    ***

شراب شعر خاقانی ست ظرف گبرداری ها
چو حلوا بیش خوردی نیش خوردی صبر داری ها

دو گام آن سوی شروان اوبهّ  ترکی ست لاچینی
اگر پیر نهان بینی بگو رومی ست یا چینی؟

من و یاری ز عیاران ، سبق بردیم از یاران
ز شش حد باد می آمد ، ورق خوردیم در باران

هوا تر ، می به ساغر  بود، ساقی  گبر آتش وش
دماغ کفر و دین  تر بود ، باقی ابر آتش فش

                          ***

مرا آن یار با من گفت بی من ایمنی ایمن
به سوی او کجا من گفت: ایمن!؟ بی منی بی من

گهی بی من ، گهی ایمن، تو با من یا منی اینجا
به ما و من گرفتاری تو تا من،  تا منی اینجا

مرا آن یار با من گفت : بی من بی دلی ، دانم
که گفت ای من چو می آشفت نی من نی دلی دانم

به آیین گفت : آیینه ست هر آیینه آیینه
به آیین جفت آیینه ست در آیینه آیینه

به حیرت کوش در آیین اگر آیینه واری شد
که حیرت گوش شد تا چشم سر آیینه زاری شد

تو خواه آیینه زارش گوی و خواهی حیرت آبادش
کز این سان دیده ام گاهی و گاهی غیرت آبادش

به ما زین گونه باری با من و یاری که با من من
چو عکس و آینه دستان زن و تاری که تن تن تن

به ما زین گونه باری با من و یاری که ماهی شد
سبک جانی که رست از تن ، سبکباری که راهی شد

                                 ***

به تیمار قضا مرگ خور آسان است در چشمم
چرا پنهان کنم دهلی خراسان است در چشمم

به هنجاری که مرگ و میر بیغار است مردم را
چه نکّ و ناله ها هنجار ذی قار است مردم را

نسیمی آشیان آشوب روح مرگ خواهد شد
وز او بیمی عیان فتح الفتوح مرگ خواهد شد

مرا زآن یار با من بوی ترک الله می آمد
که او فی الجمله یا من سوی ترک الله می آمد

امیر و شهریار آنجا همه فّرّ هما جویان
به هر هنگامه و هیجا کم ِ فرّ شما گویان

                     ***

همایی وار مشتاق ِ هر آن تلخ سپاهانی
کز او عاشق شود مجمر در آن بلخ سپاهانی

امیر شعر را گفتم چه ماندی از پی طرزی
که هند ارزد جهان ، مانا از این بهتر نمی ارزی

به طرزی هند ایران است و ایران است هندستان
زهی زاهد که خرسندی به برگی سبز از آن بستان!

جهان زین پایه می پوید به فتح آسمان آنک
تو بی همت به کان اندر که بیل و داسمان آنک!

جهان زین پایه می پاید که شدّ عهد بربندد
به ایمان گستی پیمان ز حدّ مهد بر بندد

جهان باید که مسحور سلام آریان باشد
به جابلقا و جابلسا به کام  آریان باشد

نه دریای محیط غرب تا شرق ای مهان ما را
به حکمت جملهّ گیتی به دانشها جهان ما را

                            ***

نژاد آریان آغاز و اسلام آخرین مکتب
تهی از ما و کیش ما نشد گیتی بدین مذهب

چه هند و چین و ماچین و چه روم شرقی و اران
چه افریقا چه صحرای عرب چه مصر چه ایران 

حضور مشرق بشکوه ، عالمگیر خواهد شد
که بر عالم به علم و دین و دانش چیر خواهد شد

پیمبر زی زمین فرمود از بالای، پروین را
هم ایدر آریان آرند لابد دانش و دین را

                         ***

شغادی این طرف فی الجمله کمتر از یهودا  نی
در آن جانب سلیمان است و سلمان است و بودا نی

اگر در شهر چین بینی  بتان نازنین بینی
به صحرا زلف چین چین ، ورد و نسرین بیش از این بینی

                       ***

به ناف آن آهوی کوهی که صحرای ختن دارد
کلاف مشک انبوهی غزال سیم تن دارد

نسیم زلف و کاکلها ، زهی بوی قرنفل ها!
رخش گل کرده چون گلها نهانش داده ای مل ها

چه گفت آن ترک تازیگو سواد ِ کش ملستانش
براهیم است اگر هندو شود آتش گلستانش

سلام ای کشّی تازی که ذوق فهلوی داری
از این ترکان تاجیکی نژاد دهلوی داری

به پوری گفت پروردم نظام اولیا این را
زهی پیری که پورستی نظام الحق و الدین را!

زهی ای آن که لطف تو به خشک این جمله کشتی را
به مقصد راند و کشتی بان ِ خلقی کرد چشتی را

فتوحی خواجه بواسحاق را از جمله چشتی ها
چو اول نوح را بخشید در دریا و کشتی ها

نداده  نوح را چون خواجه این میراث ملاحی
که پیوندان خاص نوح را فرمود فلاحی

به چندین پشت تا گنج شکر ، کنز هدایت را
نصیب چشت کرد از دوستکامی ها بدایت را

                           *** 

ز بیغار قضا مرگ خور آسان است در چشمم
چرا پنهان کنم گیتی خراسان است در چشمم

جهان فاراب و بلخ و طوس و نیشابور را ماند
بساط شیشه گر دلها و دلبر کور را ماند

زمین تشنه ست و خوی دشنه طبعان تیز خواهد شد
جهان جیحون خون از خیوه تا تبریز خواهد شد

همان سلطان غیاث الدین چه می داند عدویش را
کجا پر کرد خواهد ساقی ِ سلطان سبویش را!؟

                            ***

امیرا سوی دهلی شو ، نظام دین و دولت شد
پی گوران صحرا بین سر شیران به صولت شد

امیرا چهره نیلی کن که اینک حاکم و صاحب
سیه رویی و نیکویی ، نشان ممکن و واجب

تو رسم سوختن دانی که شمعت گفت پروانه
تو را از این هراسی نی چو دهر آشفت پروا  نه

دلی داری که سوگندان به سوز او ثمر دارد
شب تاریک دلبندان چو روز او سحر دارد

امیرا طرز نو اینک به اسم بیدل آوردم
اگر فرّ و بهی بینی ز قسم بیدل آوردم

نوایی لاغر و فربی ، یکی بد  نیّ و دیگر به
به لفظ ماورالنهری همیدون بد هم ایدر به

زهی شکّر  زهی شیرین ، زهی خسرو به خوان ایدر
زهی ورد و گل و نسرین به روز نو به خوان ایدر!

                          ***

مرا در حضرت دهلی بحل فرما ز نااهلی
به دستور سماحت رو که زیبد از شما سهلی

گرت عرق عراقستی به لطف این شیوه بربستی
که شور نغمه در مستی  نیارد رخنه در هستی

اگر بیدل رضا باشد ، خداوند ِ رگا  باشد
تو در خورد ِ شش و هفتی الا هرچند گا باشد

تو در نغمه ز ابدالی ، مقاماتی ست بس عالی
که سرخوان ِ سرآهنگی به نقالی و قوالی

امیرا میر ایوان تو ، پناه از نحس کیوان تو
خداوند خدیوان تو ، بلای جان دیوان تو

امیرا میهمانت من، به طرز تازه ، لیک الکن
که نزد خسروم ایمن به تشریف زه و احسن

چو طفل این دبستانم ، شفای تربیت دانم
تو چو فربه شدی از حق ، ز تو فربه شود جانم

                             ***

به کیش مصطفی ماناچو تو کافی چو من کانا
من و یاری که ماهی شد ، تو و سعدی و مولانا

من و یاری که ماهی شد ، سبکروحی که راهی شد
چو یوسف رست از اخوان ، چو یونس در سیاهی شد

شبی تبدار و بارانی ، رمیده لنگ در باران
شکسته پشت و پیوسته خمیده منگ در باران

سبک روحانه باد اما کنارش بود در برزن
کسی استاده بر روزن که یارش بود در برزن

شکسته پشت و پیوسته خمیده باد می بردش
هم از روزن هم از برزن زمین از یاد می بردش

                         ***

به کیش مصطفی مانا چو او کافی چو من کانا
همان ماهی که راهی شد سوی سعدی و مولانا

همان یار سبک روحی که همچون مهر مانا شد
رهید از بند سمسارا به سمت نیروانا شد

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *