حسی غریب می کشد این سمت و سو مرا
عطری نجیب می وزد از رو به رو مرا
عطری نجیب می وزد از رو به رو مرا
خورشید رفته است و به دامان نشسته است
گرد و غبار قافلهّ آرزو مرا
پیراهنی نمانده که روزی بیاورد
حتی نسیم گمشده بویی از او مرا
یک تکه استخوان و پلاکی شکسته کو
زان پیکر غریب به خون خفته کو مرا؟!
در پایبوس سرخ کدامین زمین و مین
گل می کند شرارهّ این جستجو مرا…
***
در آستان بقعهّ دل ایستاده ام
اذن دخول می شکند در گلو مرا
ای ابر اشک وقت زیارت رسیده است
آخر مخواه این همه بی آبرو مرا
عطری شگفت در همه جا موج می زند
دیگر نمانده طاقت این گفتگو مرا…