پارسال ، همین روزها بود که فصل فاصله را یکی از عزیزان به نام من و برای من که با فضای مجازی بیگانه بودم ، راه انداخت.همان وقت، بعضی دوستان نصیحتم می کردند که این جور کارها با شان معلمی(!) شما سازگار نیست و فرصتی را که صرف این وبلاگ می کنید ، اگر به تحقیق و پژوهش و تکمیل نیم نوشته هایتان بپردازید ، خیلی بهتر است.شاید حق با این عزیزان دلسوز بود و من نباید وارد این عرصه می شدم…اما حالا که خاطرات یکساله را مرور می کنم احساس می کنم وقتی که صرف کرده ام در برابر لطف و بزرگواری و دوستی های ارزشمند شما و چیزهایی که در این فضای مجازی به برکت شما آموخته ام، چیز قابل ذکری نیست.البته از شما چه پنهان که این روزها“فشار کار نه آن می کند که بتوان گفت!!” به شکلی که اغلب اوقات شرمنده دوستانی که سری می زنند و یادداشت می نویسند می شوم…
پارسال با این سروده بسم الله گفتیم و شروع کردیم…راستی یلدایتان مبارک!
یلدا برای بچه ها، آجیل و طعم هندونه س
ولی برا بزرگترا، یه خاطره، یه نشونه س
یلدا شب ولادته ؛ این جوره تو نوشته ها
خورشید و دنیا می آرن، تو دل شب فرشته ها
فرشته های مهربون، فرشته های نازنین
از اوج ِ اوج ِ آسمون، میان پایین، روی زمین
شبیه دونه های برف، روی درختا می شینن
تا خورشید و بغل کنن، تا صُب یه وختا می شینن
قصه میگن برای هم؛ گر چه شبیه قصه نیس
قصه اون ها مثل ما، نون و پنیر وپسّه نیس
میگن: یه شب از آسمون پولک آبی می باره
تا دم دمای صب بشه برف حسابی می باره
وقتی گمون نمی کنی، ستاره ای پر می زنه
یه آفتاب مهربون، از تو افق سر می زنه
یه شب، تو اوج تیرگی، ستاره رو نشون می دن
تو دل شب، شب سیا ، صُب می شه و اذون می دن
می آد و مرهم می ذاره به ساقهّ ملخ زده
نماز حاجت بخونید، مردم شهر یخ زده!