غزل پیشین که تفننی بود در وزن قصیده ، خاطره انسان بزرگواری را در من زنده کرد که چند سالی است تا رخ در نقاب خاک نهفته است. مرحوم مهرداد اوستا(۱۳۰۸-۱۳۷۰) از فاضل ترین و دوست داشتنی ترین و متواضع ترین استادان و سخنوران ادب فارسی در روزگار ما بود.او در عین حال که قصاید شکوهمندش پهلو به پهلوی چکامه های درجه اول زبان فارسی می زد ، خداوندگار نثری دلاویز و متفاوت بود که باید آن را به نام وی شیوه و “نثر اوستایی” بنامیم. سالها پیش، برخی از آثار این استاد بزرگ ، مثل حماسه آرش و از امروز تا هرگز و پالیزبان و کتاب خواندنی تیرانای او با ویرایش این حقیر منتشر شده است.با تقدیم قصیده ای از مرحوم مهرداد اوستا به روان مینوی وی درود می فرستیم:
چون برآرم ز دل سوخته آوا من
زار نالم که دریغا ، که دریغا من
خود ندانم که مرا وایه بود یا نی
کس نپرسید که دارم چه تمنا من
گاه ز آوارگی و درد همی گردم
گردبادی یله در دامن صحرا من
گه فرو می برم از اندُه و نومیدی
سر به زیر پر اندیشه چو عنقا من
یا به کردار یکی نالهّ سرگردان
می سپارم ره این گمشده بیدا من
باز واپس نگرم خسته و فرسوده
سایه ای بینم ، همراه شده با من
تا ز جان من فرسوده چه می خواهد
این به خون برده ، بدین خیرگی ام دامن!؟
زی کجا پویی و آهنگِ که را داری
ها من -ای سایهّ سرگشتهّ من- ها من!؟
کیستم ؟ خسته نگاهی همه نومیدی
باز نایافته اسرار جهان را من
بر لبی پرسشی آسیمه سرم، و آن گاه
بازنشنیده بجز پاسخ بی جا من
باز با شهپر اندیشه برافرازم
بال بر کنگرهّ گنبد مینا من
باز با کشّی و تابندگی آویزم
همچو ناهید به دامان ثریا من
مه برآورده سپهرانه یکی خرگه
شب فرو هِشته پَرندینه یکی دامن
همه آسوده ز طوفان بلا ، و آن گاه
چنگ در دامن طوفان زده تنها من
هر نفس همچو یکی نای برون آرم
از دل خستهّ سودا زده آوا من
***
باری ای مردم آسوده ! کسی داند
که درافتاده بدین ورطه ام آیا من!؟
ناگه از دور فراگوش ، مرا آید
کامدم ، های…! دمی پای ، دمی تا من…
برنیاید دگرش بانگ و فرو مانم
همچنان خسته و فرسوده و دروا من
زان سپس ناله و فریاد ِ مرا گویی
نشنیده ست دگر هیچ کس ، الاّ من
چو نگویند دریغای مرا اینان،
از چه رو زار ننالم که دریغا من!؟
بس نه دیر ای سحری مشعل تابنده
بینم از مهر تو گیتی همه زیبا من
لاله را سبزه زده پرده به پیرامون
سبزه را لاله شده خیمه به پیرامن
یک ره ای دوست شنو نالهّ من ، یک ره
که همین غرّش طوفانم و دریا من
در فسونگر نگهت زندگی ام گوید
با تو بدرود کنم با تو اوستا ! من
واپسین شعلهّ امید و جوانی را
دیدم افسرده در آن نرگس شهلا من
استاد گرامی جناب آقای دکتر مهدی زرقانی نیز در تکمیل بحث، مطالب مفیدی در مورد شیوه شاعری مرحوم اوستا از کتاب ارزشمند و خواندنی خودشان ، یعنی چشم انداز شعر معاصر ایران در حاشیه افزوده اند که حیفم آمد ، در بخش نظرات ، دور از نظر بماند. ایشان مرقوم فرموده اند:
تا آنجا که من فهمیدم ویژگی غزل او بدین قرار است:
1) روح زلال غزلش که خواننده را جذب می کند کاملا مدیون خلوص و تجربه گرایی شاعر است. . .بسیاری از شاعران همدوره اش فقط می خواستند در حد زبان و ذهن غزلگو باشند و تجربه تغزلی در درون آنها محقق نشده بود. شاعر بی دردی که در دل و جانش هیچ اتفاقی نیفتاده و گرفتار روزمرگی زندگی است . . .روح غنایی که عامل جذابیت غزل است در شعرش دمیده نمی شود.
2) مفرداتش را از قدما گرفته و ذهنیت شاعرانه اش لبریز از این مفردات است اما چینش واژگانی اشعار بگونه ای است که پس از عبور از صافی ذهن و زبانش صبغه فردیت او را به خود گرفته و لذا تکراری به نظر نمی رسد.
3) او در غزلیات مختلف گرفتار تکرار مضمون – چنانکه مثلا امیری فیروزکوهی- نشده و با زیرکی از این آفت غزل کلاسیک گریخته. هم غزل شکوه دارد و هم شور و شیدایی، هم فراق هم وصال و. . .
4) یک غزل او گر چه وحدت تصویری ندارد اما وحدت عاطفی دارد و این وحدت تمرکز عاطفی را برای خواننده هم به همراه دارد و موجد لذت هنری است.
5) از همه انواع موسیقی زبان- بیرونی، درونی، کناری و ((جادوی مجاورت)) به نحو احسن استفاده کرده است.
6) به نظر می رسد اوستا شاعر قصیده نیست شاعر غزل است و حتی در قصایدش هم روح تغزلی غلبه تام دارد.
(برگرفته از کتاب چشم انداز شعر معاصر ایران، صص 559 تا 561 با تلخیص)