زمین فسرد و زمان مرد و آسمان گم شد
تبارنامهّ خونین عاشقان گم شد
غبار غفلت و تردید آن چنان برخاست
که آفتاب یقین در مه گمان گم شد
محاق دور قمر ریخت بر در و دیوار
یگانه پنجرهّ رو به آسمان گم شد
دریغ و درد که در گرگ و میش حادثه ها
هزار گلهّ انسان بی شبان گم شد
کپک زدند صداها و واژه ها پوسید
ز بس صداقت و ایمان که پای نان گم شد
زبون شدند زبانها و باد استغنا*
چنان وزید که آرامش از جهان گم شد…
هنوز اول عشق است…گر چه معنی عشق
در ابتذال شب آخرالزمان گم شد.
مهر ۷۶
*در تاریخ جهان گشا در توصیف فتنه مغول این سخن شگفت نقل شده است:
“…باد بی نیازی خداوند است که می وزد، سامان سخن گفتن نیست!”