کتاب المواقف نفّری که دو سه نوبت پیش از این، درباره اش سخن گفتیم یک متن کهن و اصیل صوفیانه است. المواقف از هفتاد و هفت فصل با عنوان “موقف” به وجود آمده است. مواقفی جون “موقف عزّ” , “موقف قرب” , “موقف بحر” , “موقف رحمانیت” , “موقف موت” و….نفّری در هر موقف با عبارتی شطح گونه که بوی مکاشفه می دهد ما را در موقفی از دریافتهای درونی خود نگاه می دارد و بی واسطه از زبان شاهد ازلی با ما سخن می گوید.
ترجمه سخنان نفّری به واسطه دشواری انتقال مفاهیم و دریافتهایی از این دست بسیار صعب و از لحاظ زبانی نیازمند تسلط کافی مترجم بر عبارات صوفیانه است .مترجم چنین متنی، حتی در صورت داشتن ذوق و تتبع و تسلط کافی در این زمینه باز هم خود را در تنگنای عبارت اسیر می بیند. چگونه می توان نابترین دریافتهای یک عارف را که از حوزه ای فراتر از حرف و صوت برخاسته ترجمه و منتقل کرد؟! از سخنان نفّری است که «الحرف لا یعبر عن نفسه فکیف یعبر عنی؟!» یعنی : کلمه خود را بیان نتواند کرد , مرا چگونه تواند؟!
اینک ترجمه ای –هر چند شتاب زده- از بخشهایی از کتاب مواقف:
مرا گفت: تو معنای تمامت هستی هستی!
مرا گفت: اگر جز مرا ببینی , هرگزم نخواهی دید!
مرا گفت: آنچه بیش از هر چیز دیگر کیفر می بیند , دل است!
مرا گفت: مرا عزیزانی است که دنیایی ندارند تا آخرتی داشته باشند!
مرا گفت: هر چه خواهی از من بخواه , اما مرا از من مخواه!
مراگفت: سراغ مرا از کلمات مگیر!
مرا گفت: معرفتی که در آن جهل نیست ,معرفتی است که در آن معرفت نیست!
مرا گفت: من آن دورم که علم آن را حس نکند , و آن نزدیکم که دانشش در نیابد!
مرا گفت : اگر کسی از تو در بارهّ من پرسید, از او در مورد خودش بپرس؛ اگر خود را می شناخت , مرا به او معرفی کن, و اگر نمی شناخت مرا به او معرفی نکن که من در [معرفت] خود بر او بسته ام!
مرا گفت: “انا الغنی” , و من خداوندگار را دیدم بی بنده و بنده را دیدم بی خداوندگار؛ و مرا گفت : “انا الرئوف” و من خداوندگار را دیدم در میان بندگان که هر یک دست در دامان او زده بودند!
مرا گفت: تو در هر چیز , مثل بوی جامه ای در جامه ؛ و مرا گفت: “مثل” برای تشبیه نیست , برای بیان حقیقت است, اما تو آن را جز به تشبیه در نمی یابی!
مرا گفت: اگر تو را به ارشاد خلق سرگرم دارم, تو را از خود رانده ام!
مرا گفت: مرا چون کودک یاد کن و چون زن بخوان!
مرا گفت : علم ِ ثابت همان جهل ِ ثابت است!
مرا گفت:دلیل از جنس حجاب و حجاب از جنس عِقاب است!
مرا گفت: کلمه را پس ِ پشت بیفکن و گرنه رستگار نخواهی شد!
مرا گفت: نه کلمه و نه آنچه در اوست ونه آنچه از اوست و نه آنچه برآن دلالت دارد, بر شناساندن من توانا نیست!
مرا گفت: وقتی خود را بی واژه به تو شناساندم, سنگ و گِل با تو سخن خواهند گفت!
مرا گفت : چون از حرف درگذری به جایگاه رویت می رسی!
مرا گفت: به گاه مرگ همان را دیدار خواهی کرد که به گاه زندگی دیدار کرده بودی!
مرا گفت: حجابها پنج گونه اند: حجاب اعیان و حجاب علوم و حجاب حروف و حجاب نامها و حجاب جهل!
مرا گفت: سخن ، حجاب و حجاب سخن است!
مرا گفت: واژه گردنهّ اهریمن است!
مرا گفت: دانایی آن سوی کلمات است!