و می نشینی چه خسته اما کسی کنارت نمی نشیند
پرنده ای ای درخت تنها به شاخسارت نمی نشیند
در این دیاری که همدمی نیست، غریبه بودن غم کمی نیست
چنان غریبی که سایه ات هم دمی کنارت نمی نشیند
نگاهها سنگی اند و سردند، اگر چه در چشم تو بخندند
اگر بمیری کسی در اینجا سر مزارت نمی نشیند
به زیر لب نغمه های ناشاد، ترانه ای کهنه ، رفته از یاد
بجز هیاهوی مبهم باد به جان تارت نمی نشیند
به خانه می آیی از خیابان، قدم به یک کوچه می گذاری
که هیچ کس جز گدایی آنجا به رهگذارت نمی نشیند
نشسته ای دلشکسته اما…کسی کنارت نمی نشیند
پرنده ای ای درخت تنها به شاخسارت نمی نشیند
مرداد ۷۱