هنوز اول عشق است…

استاندارد

موجهای پرشکوه
مثل کوه…

با وجود اضطرابها
در کنار آبی عمبق عشق
ایستاده ایم
ما هنوز
دل به آبها
به التهابها
نداده ایم…

یا به عمق می رسیم و
 بی نشانه ها
یا ستاره می شویم
در کف کرانه ها…

صبر کن
هنوز اول حکایت است
قصهّ من و تو
نقطهّ شروع بی نهایت است…

ترجمه عاشقانه ای از نزار قبانی

استاندارد

عشقی استثنائی به زنی استثنائی!

چیزی که در دوست داشتنت
بیش تر عذابم می دهد
این است که [ گر چه می خواهم ]
اما طاقت بیش تر دوست داشتنت را ندارم!
و آنچه در حواس پنجگانه ام
به ستوهم می آورد
این است که آنها پنج تا هستند ، نه بیش تر!

زنی استثنائی چون تو را
احساساتی استثنائی باید
[که بدو تقدیم کرد]
و اشتیاقی استثنائی
و اشکهایی استثنائی …
زنی چون تو استثنائی راکتابهایی باید
که ویژه او نوشته شده باشند
و اندوهی ویژه
و مرگی که تنها مخصوص[ و به خاطر] او باشد
تو زنی هستی متکثر
در حالی که زبان یکی است
چه می توانم کرد
تا با زبانم آشتی کنم…

متاسفانه
نمی توانم ثانیه ها را درآمیزم
و آنها در هیات انگشتریی به انگشتانت تقدیم کنم
سال در سیطره ماهها
و ماهها در سیطره هفته ها
و هفته ها در سیطره روزهایشان هستند
و روزهای من محکوم به گذر شب و روز
در چشمان بنفشه ای تو!

آنچه در واژه های زبان آزارم می دهد
آن است که تو را بسنده نیستند…
تو زنی دشواری
زنی نانوشتنی
واژه های من بر فراز ارتفاعات تو
چونان اسب له له می زنند.
با تو مشکلی نیست
همه مشکل من با الفباست،
با بیست و هشت حرف
که توان پوشش گامی از آن همه مسافت زنانگی تو را ندارند!….

شاید تو به همین خرسند باشی
که تو را چونان شاهدختهای قصه های کودکان
یا چون فرشتگان سقف معابد ترسیم کرده ام
اما این مرا قانع نمی کند
زیرا می توانستم بهتر از اینت به تصویر بکشم

شاید تو مثل دیگر زنان
به هر شعر عاشقانه ای که برایت گفته باشند
خرسند باشی
اما خرسندی تو مرا قانع نمی کند
صدها واژه به دیدارم می شتابند
اما آنها را نمی پذیرم
صدها شعر
ساعتها در اتاق انتظارم می نشینند
اما عذر آنها را می خواهم
چون فقط در جستجوی شعری
برای زنی از زنان نیستم
من به دنبال “شعر تو”می گردم…

کوشیدم چشمانت را شعری کنم
اما به چیزی دست نیافتم

همه نوشته های پیش از تو هیچ اند
و همه نوشته های پس از تو هیچ!
من به دنبال سخنی هستم که بی هیچ سخنی
تو را بیان کند
یا شعری که فاصله میان شیهه دستم و آواز کبوتر را بپیماید!

متن شعر

بخشی دیگر از یک منظومه منتشر نشده از علی معلم دامغانی

استاندارد
زنان را ایزد از درد آفریده ست…

علی معلم دامغانی…بر این ایوان بی روزن ببخشای
به لطف و عاطفت بر زن ببخشای

زنان ، مسکین زنان ، آماج کِیدند
نشان جهل و جور ِ عمرو و زیدند

زنان از بی کسی جان اند و تن نیز
زنان ، مسکین زنان ، مردند و زن نیز…

زنان گرم اند و جز سردی ندیدند
زنان مردند اگر مردی ندیدند

زنان ، مسکین زنان را رنج ِ شو بس
عروس بی زبان را یک هوو بس !

خدایا این بلا از زن بگردان
که چون گل نازکان اند این نمردان…

به رعنایی چو نرگس مست نازند
چو گل معشوقهّ عاشق گدازند

حجاب زن از این مردان محال است
که مردیشان جمال بی جلال است!

                 حکایت

شنیدم خواهر منصور حلاج
که جان داد از انالحق بر سر خاج

جهان را مزرع خوشیده می داشت
از او یک نیمه رخ پوشیده می داشت

به بغدادش از این غیرت خروشان
یکی گفتا : رخ از مردان بپوشان!

بگفتا : ای دریغا ای دریغا
بر این ایوان نه خور شاید نه میغا

که خورشید از در ِ دیدار مرد است
سحاب اما حجاب هرزه گرد است

نه نامحرم نه محرم در جهان است
که رخ پنهان کنم ، این کی نهان است!؟

نه مردند این همه مردم ، یکی کم
کز اینان نیمه مردی بود او هم

اگر وقتی در این کوشیده باشم
از او یک نیمه رخ پوشیده باشم!!

                    ***

الا ای پاسدار ملک مردان
قلاووز ِ قطار رهنوردان !

گُل از باران وابل می سگالد
که زن از مرد کامل می سگالد…

ز تو پیرانه سر این روگرفتن
نشانم می دهد از بوگرفتن!

زنان، حسن آزمون و بوشناس اند
کبوترهای نیل ، آموشناس اند

زنان را طوع و طغیان در زبان نیست
که داند منطق الطیر زنان چیست ؟

زبان ابزار عقل بلفضول است
زن از عقل ِ سخن سامان ملول است

مگردان از صراحت پرده با زن
نگیرد گفتهّ ناکرده با زن…

من این را یافتم از شاه و درویش
که زن آسان بر آید با کم و بیش

به معیار آورد میزان خواهش
نه از افزونی اندیشد نه کاهش

زن از دین فربهی یابد نه از گنج
زن از بد ایمنی خواهد نه از رنج

زنان را ایزد از درد آفریده ست
که زن از پهلوی مرد آفریده ست…

چو طوفان سرکُند کوه امان اوست
پرستار حیات مردمان اوست

بقای زندگی با وی سرشته ست
روا دارم اگر گویی فرشته ست…

باز هم غزلی از گذشته ها

استاندارد

تو بی شکوفه و باران کویر خواهی شد
در انجماد شبی زمهریر خواهی شد

و بی حمایت چشمان آفتابی گرم
به دست سرد زمستان اسیر خواهی شد

سقوط برگ خزان دیده با تو می گوید
تو نیز حادثه را ناگزیر خواهی شد

در امتداد رکودی که در دلت جاری ست
غروب مرده ّیک آبگیر خواهی شد

بپیچ شاخه گلی در حریر لبخندت
که با تبسم و گل دلپذیر خواهی شد

بیا به فرصت سبز جوانه ها برگرد
بهار می رود از دست و پیر خواهی شد.

                                          بهمن ۶۷

اصطلاحات عاشقان قدیم !!

استاندارد

دل دویدن : عاشق شدن و دل سپردن. اسیر شهرستانی :

مشکل که در قلمرو هستی به هم رسد

آسایشی که در قدم دل دویدگی ست

دیدار بینی : عشق پاک . در برابر هرزه کاری که  لوطیان آن را  اصطلاحا ” کارد مطبخ ” می گفته اند. سعید اشرف :

پای بست عالم سفلی به عِلوی کی رسد

هرزه کاری دیگر و دیدار بینی دیگر است

دیدار خشک  : تماشا و دیدار  یار بی هیچ چشمداست دیگر. صائب :

چو آیینه قانع به دیدار خشک است

از این تازه رویان دو چشم تر ما

 

مشو به دیدن خشک از سمنبران قانع

که از بهار قناعت به خار نتوان کرد

عاشق پرانی: هر روز عاشق تازه ای دست و پاکردن . مقابل معشوق پرانی که خواهد آمد. سالک قزوینی:

از گُل عاشق پرانی جلوه می بالد  به خود

سرو از بالای قمری بر سر ناز ایستد !

عاشق یک فصله : آشنای دوره دولت و سرخوشی. رهی شاپور :

چو مرغ عاشق یک فصله نیستم شاپور !

سر خزان به سلامت اگر بهار گذشت

عشوه مرمری : نوع  خوب و مرغوب عشوه را می گفته اند ! فوقی یزدی :

آن بکی چشمک زند اینک بیا از من بخر

نازهای نیم رنگ و عشوه های مرمری !

[نیم رنگ یعنی رخسار  میانه رنگ . صائب :

ای عندلیب این همه تعریف گل مکن

تو حسن نیم رنگ خزان را ندیده ای !]

معشوق و معشوقه روز بی نوایی : وقتی کسی معشوق یا معشوقه خود را رها می کرد و به دنبال  زیباروتر و دلخواه تری می رفت و چون وصال  دومی حاصل نمی شد – از سر ناچاری – به اولی رجوع می کرد , می گفتند: فلانی به معشوق یا معشوقه روز بی نوایی قانع شده است !! سلیم تهرانی :

مفلس چو شدیم رو به او آوردیم

معشوقه روز بی نوایی ست خدا !

[ تبصره : برخی از این عاشقان طمع پیشه  گاه به هنگام بازگشت به معشوقه روز بی نوایی زیاده ادعای محبت و بی تابی و پافشاری می کنند  , اما خدا از دلشان خبر دارد!!!]

معشوق خیالی : معشوق موهوم که در خارج موجود نباشد. [ این قسم در شعر برخی شاعران  فراوان جلوه می کند و احیانا سوء تفاهمهایی را  پیش می آورد !!] صائب :

ز فکر پیچ و تاب آن کمر بیرون نمی آیم

که هجران نیست در پی وصل معشوق خیالی را !

خان خالص :

 نباشد گر سر یاری به ما آن لاابالی را

کسی از دست ما نگرفته معشوق خیالی را !

معشوق پرانی : مقابل عاشق پرانی است که گذشت. [ عده ای در این زمینه  گویا فوق تخصص دارند و در مهلت کوتاهی کاری می کنند که طرف مقابل , هر که هست , راهش را بکشد و برود دنبال امورات  شخصیه اش !!!] سلیم تهرانی :

حیف باشد که ز بی مهری تو شکوه کنیم

ما که معشوق پران همچو کبوتر بازیم !!

مو دادن و مو فرستادن : رسم کهنی است که عاشق برای ابراز محبت  مویی را در کاغذی پیچیده و در صندوقچه ای می گذاشته و برای معشوقه خود می فرستاده است. بدین معنا که لاکردار ما در محنت محبت و هجران تو چون این مو ضعیف و ناتوان شده ایم ما را دریاب !! معشوقه نیز اگر مشتاق او بود در پاسخ مویی می فرستاد که ای بابا حال و روز ما از شما بهتر نیست !! خان خالص :

می فرستم به تو از زلف تو مویی یعنی

اشتیاقم به  وصال تو ز حد بیرون است !

مخلص کاشی :

وصل زلفش کی دل صد چاک را رو می دهد

شانه با این ربط , مو می گیرد و مو می دهد !