پناهي ز خورشيد سوزان نداري
گريزي هم از باد و باران نداري
گريزي هم از باد و باران نداري
تو در چار راه فصول ايستاده
بهار و خزان و زمستان نداري
کلاه حصيري تو خنده دار است
ولی شِکوه از چشم گريان نداري
به تن پاره پيراهني داري اما
همین بس که گردی به دامان نداري
کلاغان چرا مي هراسند از تو
تو که هيچ کاري به ایشان نداري
برو عاقلي کن، رها کن جنون را
اگر طاقت سنگ طفلان نداري
به يمن تو اين مزرعه سبز مانده ست
نصيبي تو هرچند از آن نداري!