مجلس حُرّ بن یزید
ـ : دل ای دل، کار با اهل است…
برجا باش
به دریا میروی
ـ هشدار!ـ
دریا باش…
تو بر او ره گرفتی!
ره زدی خورشید را چون شب
ـ : چراشب؟!
دستِ بالا ، ابر
ـ ابری پیلگونـ یارب !
نه ، ابر پیلگون یعنی چه؟!
شاید پشهای گردان
به پشتِ یالِ شیری از قضا …
ـ : شیری از قضا؟!
خیالِ یال شیری از قضا…
ـ رویای سرگردان ـ
***
من و این مایه خودبینی؟!
– خدایا دورـ
بد کردم
چرا وقتی سخن از راه رجعت کرد،
چرا وقتی به جِِِِدّ آهنگ هجرت کرد
رد کردم؟!
مرا مامور کردستند
پس معذور کردستند
وچشمان دلم را کور کردستند
و دورم از جمال نور کردستند
چرا وقتی که فرمودند: مامت سوگمند ماتمت باشد
«چرا» گفتم خداوندا؟!
چرا؟!
ای خاک بر فرق من و کبر و غرور من
بر این ترک ادب
شاید نشیند مادر مسکین به گور من
دل ای دل، پای دار وـ
هر چه پیش آید تحمل کن
و پیش از دوزخ،
از دل، دوزخی گُل کن
به رسمِ خونیانِ توبهگر در خویشتن بشکن
ز سر بر «خود» را برگیر و
از پا موزهها برکن
پیاله گیر و قرآن را میانجی کن
دل ای دل
تکیه بر مولا و منجی کن…
– : حقیقت خواهی
این نامرد مردم، نابکاراناند
نه این صحراست قفر و خشک و تشنه!؟
خیل ماراناند
صدها و هزاراناند وـ
خصم نور و باراناند
هلا فرزند «سعد بن ابیوقّاص»
ـ ابن سعد! ـ
در ابر خشک بیباران خروش رعد
ـ ابن سعد! ـ
تو با پورِ بتول و نور چشمان رسولالله آیا…؟!
«ابنِ سعد» آیا…؟!
ـ :«حّربن یزید» آیا چه؟!
آیا چه؟!
که فرمانده ست حرّ! غیر از «عبیدالله»
آیا که؟!
تو دستوری دگر داری؟!
و پنهان، میرِ مستوری دگر داری؟!
«شریحِ هانی» از ما و تو
کمتر درد دین دارد؟!
علی(ع) نستود او را در قضا؟!،
قاضی چه کین دارد؟
حرّ !
اینان
این همه ، بیدین و بیدردند؟!
حمیّت مرده حرّ!؟
آیا تمام کوفه، نامردند؟!
نه! حرّبن یزید !
ـ ای اولین سالارـ
میجنگیم!
به قول «شمر»:
«تا یک سو شود این کار»
میجنگیم!
«به قول شمر» هم برهان مطبوعی است
– آری –
قول مشهوری است
در ایام صِبا
در کوفه، در صحرا
چه بود آن قصهها درباره اینان؟!
چه بودند و که آیا مینمودند این دو تن
درخاطر آیینهآیینان؟!
صحابی، تابعی، نیکان، نهانبینان!
مگر گوسالهای در خاندان «سعد»
-بگو در دولت بوزینگان در سالهای بعد ،
حسین بن علی (ع)
فرزند زهرا(س)- را
به ظلم و جورخواهد کشت
چنین سالار و سردار جوانان بهشتی را
به عدوان
«ثور» خواهد کشت
و در احوال «شمر» و دیگران
اینگونه دیدنها
و در کعب جهان فتنهگر
اینسان دمیدنها
برو، رفتیم ما
رفتیم
حرّ! اینجا تا به کی پابسته پنج و شش و هفتیم؟!
برو رفتیم ما،
رفتیم
***
دوستان و دشمنان دیدند
شب نه! اسری نه!
روز روشن
این و آن دیدند
اسبهای تازی و نیک و نژاده، نه!
بر دو کتفش بال
ـ رویش چون نگارـ
انگار اسب آسمانی
اسب ساده نه!
مرد «حرّ بن یزید بن ریاحی»،
نی!
مرغ بر بال نسیم صبحگاهی،
نی!
در دل گرداب ماهی،
نی!
مصطفایی جانب معراج راهی،
نی!
من نمی گویم
ولی دیدند
دوستداران علی(ع) دیدند
آنطرف بر عرش، بر کرسی
همان خون خدا،
تنها
این طرف «تن»ها و آدمها
«خیل»ی از «من» ها!
«خیل»ی از «من» ها!
«خیل»، کِیلِ جوز و گندم نیست
خیل، کیل مرد و مردم نیست
خیل، کیلِ اسب و احشام است
کیل اهل کوفه، مردم شام است
کوفیان و شامیان چون چارپایان اشتر و اسباند
داغدار و نامدارِ عالم کسباند
باز گاهی چارپا هم زین خسان
دور است
«ذوالجناح» و «دلدل» و «یعفور» مشهور است
در جهان، یکّه شناسان مرکبِ نیکاند
گرچه حیواناند
با احوالِ انسان نیک نزدیکاند
مرکب هر ناکس و کس نیستند اینان
خوب میدانند رامِ کیستند اینان
ادامه دارد…