تنها ، سر یک مزرعهّ شالی ماند
با پیرهن و کلاه پوشالی ماند
وقتی که پرنده رفت ، در سینهّ او
آنجا که دل است ، حفره ای خالی ماند !
***
آن روز افق آینهّ دق شده بود
انگار دوباره وقت هق هق شده بود
بر شانهّ یک نسیم آواره گریست…
بی چاره مترسکی که عاشق شده بود !