سفر تشنگی

استاندارد
در سفر تشنگی به آب رسیدیم
خسته تر از خستگی به خواب رسیدیم

عشق طلوعی دوباره کرد و من و تو
در شب ظلمت به آفتاب رسیدیم

شعله یک حس ناشناخته گل کرد
تا به تمنا ، به التهاب رسیدیم

آن همه دلبستگی به واژه بدل شد
واژه به واژه به شعر ناب رسیدیم

***

در تب تشویش ، بین ماندن و رفتن
ما به معمای بی جواب رسیدیم

طاقت ماندن نبود و تاب جدایی
چون به دوراهی انتخاب رسیدیم

خسته و سرگشته هر طرف که دویدیم
باز به سرچشمه سراب رسیدیم

***

قصه ما هرچه تلخ ، هرچه که شیرین
زود به پایان این کتاب رسیدیم!

دریافته هایی از دیوان خاقانی 4

استاندارد

در مجال گسترده تری باید به نقد آثاری که در شرح متون نظم ونثر فارسی نوشته شده یا می شود بپردازیم. اجمال قضیه آن است که برخی از این آثار – بویژه آنها که به سبک و شیوه شروح سنتی و در شرح مشکلات متون نوشته می شوند – نوعا از مشکلاتی رنج می برند , از جمله این مشکلات تکراری بودن مطالب و خالی بودن از روح اجتهاد. است . برخی از این شروح با توضیح واژه های آسان عملا کار عمده ای جز انتقال محتوای کتابهای لغت به کتابهایی که از فرط تکرار حجمی گسترده یافته اند انجام نمی دهند. کافی است در بیتی نامی از جمشید یا سلیمان یا خضر و اسکندر آمده باشد تا این شارحان محترم همه دانسته های خود را  در باب این اسامی و اعلام که از کتابهای دم دستی فراهم آورده اند در ذیل آن بیت ذکر کنند .

این کتابها  بخصوص علاقه وافری به تشریح انواع اضافه استعاری و تشبیهی و اضافه بنوت و برخی نکات دستوری و بلاغی دارند و کاری هم ندارند که طرح کلیشه ای و مکانیکی این مباحث چه گرهی از متن باز می کند و تا چه اندازه در نشان دادن زیبایی و لطافت آن نقش دارد!! نهایت ذوق و سلیقه این شارحان محترم احیانا در توضیح برخی صنایع سبک و سنگین ادبی , بویژه دم دستی ترین این به اصطلاح “آرایه “ها بروز می کند و نهایتا جز وازدگی و خستگی ذهنی چیزی عاید دانشجویان و خوانندگان این آثار نمی شود.

خواننده حرفه ای این قبیل شرحها به سختی می تواند از پس خواندن چند ده صفحه به نکته اجتهادی و بدیع و دندان گیری دست بیابد و  ابهامات متن را از طریق این قبیل شروح بگشاید !

با این مقدمه به ادامه مباحث پیشین در توضیح برخی نکات دیوان خاقانی شروانی می پردازیم و پیشاپیش از برخی دوستان خواننده به خاطر فنی بودن بعضی مباحث پوزش می خواهیم.

۱۵. مرا شهنشه وحدت ز داغگاه خرد
به شیب مقرعه دعوت همی کند که بیا
(ص 7 )

شارحان در توضیح این بیت به مطالب نامنسجمی بسنده کرده اند که در مواردی تقریبا رونویسی از روی یکدیگر است! برای فهم درست بیت به این نکات توجه باید کرد :

پادشاهان در مواقعی از سال در “داغگاه” حاضر می شدند. در این مکان اسبهایی را که به عنوان پیشکش یا مالیات به آنها داده می شد ، طی مراسمی داغ سلطانی می نهادند. در این مراسم احیانا شاعران و افراد دیگر نیز حضور می یافتند و از بخششهای شاهانه که شامل همان اسبها می شد بهره می بردند. یک نمونه بسیار مشهور این رسم درباری را در قصیده معروف داغگاه از فرخی سیستانی خوانده ایم. اما بخششهای شاهانه در بسیاری از مواقع تنها با اشاره تعلیمی یا تازیانه پادشاه – و بدون کلام – انجام می شد. در این بیت معروف حافظ نیز به چنین بخششهایی  که بیانگر کمترین توجه بوده اشاره رفته است :

سمند دولت اگر چند سرکشیده رود
ز همرهان به سر  ِ تازیانه یاد آرید

مفهوم بیت حافظ آن است که ای سواران سرمست غرور و اقبال ، همراهان خویش را به اندک اشاره و بخششی مورد تفقد قرار بدهید.[ یکی از استادان معروف آواز این بیت را با حذف کسره در ” سر ِ تازیانه ” خوانده و ترکیب عجیب ” همرهان به سر تازیانه ”  – ظاهرا به معنی همرهان تحت ستم ! _ را به وجود آورده که نشان می دهد  تصور روشنی از  مفهوم بیت در ذهن ایشان وجود نداشته است !]

بنابر این معنی بیت خاقانی این است : شاهنشاه عرفان و توحید از داغگاه خرد مرا با اشاره “مقرعه ” [= تازیانه] به سوی خود فرا می خواند تا مرا مشمول بخشش و تفقد خود قرار دهد.
نظیر این تعبیر را خاقانی علاوه بر منشآت در دیوان خویش نیز آورده است:

دل مرا که دو اسبه ز غم گریخته بود
هوای تو به سرتازیانه باز آورد

۱۶. بکوفت موکب اقبال موکب اجرام
ببست قبه زربفت قبه مینا
(ص 13 )

“موکب کوفتن ” در این بیت از مسعود سعد نیز آمده که نشان می دهد باید به معنی نواختن طبل موکبیان باشد :

بر دامن کوه کوفته موکب
گوش فلک ِ سپهر کر کرده

۱۷. چرخ در این کوی چیست ؟ حلقه درگاه راز
عقل در این خطه کیست ؟ شحنه راه فنا
(ص 35 )

تعبیر ” شحنه ” در مورد عقل نشان می دهد که مقصود خاقانی از عقل “عقل عملی” است نه “عقل نظری” , چرا که آنچه در وجود آدمی به شحنگی و بیان باید و نباید و ” بکن و نکن ” می پردازد , ساحتی از خرد اوست که حکما آن را عقل عملی نام نهاده اند. حافظ نیز از تعبیر شحنه در باب عقل بهره برده که نشان می دهد مقصود او نیز از عقل همان عقل عملی است :

ما را  ز منع عقل مترسان و می بیار
کاین شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست!

به طور کلی و علی رغم دیدگاه مشهوری که عرفا و اهل تصوف را مخالف عقل و خرد ستیز می پندارد , باید دانست که اهل عرفان مخالف عقل به معنی عقل نظری آن نیستند , چرا که مخالفت با عقل نظری چیزی جز سفسطه نیست و حاصلی جز در غلتیدن در وادی سوفسطایی گری در پی ندارد , عرفا تنها مخالف عقل مصلحت اندیشی هستند که شحنه وار در ولایت وجود انسان جولان می دهد و فتواهای او اغلب با فتوای عشق در تعارض است.

۱۸. سِحر دم او شکست رونق گویندگان
چون دم مرغان صبح نیروی شیران غاب
(ص 49 )

خاقانی شاعران و گویندگان رقیب خود را اگر چه شیر بیشه باشند در برابر خود ناتوان می بیند و خود را  همچون مرغ صبح [ همان خروس خودمان !] می داند که صدایش پای شیران را سست می کند و توان آنها را می گیرد. پیشینیان عقیده داشتند شیرهایی که به قصد شکار به روستاها نزدیک می شوند تاب شنیدن صدای خروس را ندارند و با برخاستن آوای مرغ سحر از حوالی ده می گریزند. در شرح معموری – از شروح قدیمی خاقانی به این نکته اشاره شده و خاقانی نیز در بیتی دیگر آورده است :

عقل گریزان ز همه کز خروس
نیک گریزد دل شیر ژیان

۱۹. آمده تا نخله محمود و در راه از نشاط
حنظل مخروط را نارنج گیلان دیده اند
( ص 93 )

شارحان محترم در مورد “حنظل مخروط” نکته مفیدی را متذکر نشده اند. اگر به نسخه اعتماد کنیم ظاهرا می توانیم کلمه مخروط را به معنی “خرط شده” یعنی  حنظل خرد شده و تراشیده بگیریم  و حنظل نیز چنان که معلوم است گیاهی است تلخ و بدمزه. بدین ترتیب خاقانی تکه های  گیاه حنظل را که در صحرای حجاز و بر سر راه حاجیان روییده – به واسطه ارزش معنوی این سفر – با نارنج گیلان مقایسه کرده است, اما گویا نسخه چندان معتبر نیست , چرا که در شرح شادی آبادی این تعبیر به صورت ” حنظل محروق” آمده و این شارح قدیمی آن را “حنظل سوخته که تلخ تر از حنظل معمولی است” معنی کرده است , اما فارغ از این دیدگاه می توان احتمال داد که مراد از محروق در اینجا – به قرینه گیلان – یک عنوان جغرافیایی و نام کوه مشهوری در  راه مکه است . خاقانی در بیت دیگری که مثل بیت مورد بحث در مورد سفر کعبه است به کوه مورد نظر اشاره کرده است :

کوه محروق آنک و چون زر به شفشاهنگ در
دیو را زو در شکنجه ی حبس خذلان دیده اند

۲۰. ماه نو دیدی , لبت بین , رشته جانم نگر
کاین سه را از بس که باریک اند همبر ساختند !
( ص 112)

شاعر باریکی و نازکی هلال و لب یار و رشته جان خویش را با یکدیگر مقایسه کرده است! نکته تقریبا انحرافی ! در بیت این است که مردم قرن ششم و معاصران خاقانی در چهره معشوق کشته و مرده لبی بوده اند که به غایت کوچک و نازک – چون هلال و رشته در حال گسست جان عاشق – باشد. این سلیقه و نظر مردم آن روزگار بوده است , اما اینکه مردم روزگار ما در این مورد چه دیدگاهی دارند به خودشان مربوط است و ما سر رشته ای در این زمینه نداریم!

۲۱. ذات جسمانی او کز دم روحانی زاد
نه ز صلصال , ز مشک هنر آمیخته اند
(ص 119)

 خاقانی ممدوح خود را نه سرشته از خاک که آغشته و آمیخته با مشک هنر می داند. اما نکته قابل بحث در بیت تعبیر ” مشک هنر ” است.استاد گرامی دکتر محمد استعلامی در نقد و شرح قصاید خاقانی مرقوم فرموده اند : ” مشک هنر معنای روشنی ندارد!” سایر شارحان نیز از کنار این تعبیر به سادگی درگذشته و آن را شایسته شرح ندانسته اند.

به نظر می رسد که مشک هنر یکی از جلوه های  شعبده کلمات در سخن خاقانی است. همه ما با “آهو” آشناییم و رایحه خوش مُشک آن را که در فضای ادبیات فارسی پیچیده می شناسیم , حال اگر این نکته را هم به یاد بیاوریم که “آهو” در لغت فارسی، علاوه بر نام این جانور مشهور، به معنی “عیب” و نقص (متضاد با هنر و فضیلت و کمال ) نیز هست ، معمای سخن خاقانی بر ما گشوده می شود.

 خاقانی با توجه به معنای دوم و ایهامی آهو  – که در اینجا مد نظر نیست – دست به نوعی تشبیه تفضیل لطیف زده و ذات ممدوح خود را نه سرشته از مشک آهو  که آغشته به مشک هنر شمرده و او را به طور ضمنی از شائبه هر گونه آهو و عیب مبری و آراسته به هنر و فضیلت دانسته است! خاقانی در این بیت هم به ایهام تضاد آهو و هنر نظر دارد :

دیدی آن جانور که زاید مشک
نامش “آهو” و او همه هنر است؟!

مضامین گم شده 19

استاندارد

طالب آملی (متوفی ۱۰۳۶ ه ق) از نازک خیال ترین و شیوا سخن ترین سرایندگان سبک هندی است. دیوان او را مرحوم طاهری شهاب چاپ کرده است.ابیاتی از او :

ُِمُردم ز رشک چند ببینم که جام می
لب بر لبت گذارد و قالب تهی کند !

سوی چمن چو آب  روان شو که غنچه ها
چون ماهیان تشنه دهان باز کرده اند

دل عاشق به پیغامی بسازد
به یاد نامه یا نامی بسازد

مرا کیفیت چشم تو کافی ست
ریاضت کش به بادامی بسازد

جان به لب دارم و تلخ است دهان ، پنداری
حرف شیرینی جان هم غلط مشهور است

از آن طرف که تویی راه آرزو بسته ست
وز این طرف که منم پای جستجو بسته ست

تا مژه بستیم قیامت رسید
مرگ چه خواب سبکی بوده است!

با چنین چهره که امروز تو آراسته ای
هر که آیینه به دست تو دهد دشمن توست!

طبعم کدورت از می بی غش گرفته است
پیراهنم ز بوی گل آتش گرفته است!

چنان ز روی تو در نور خورده غوطه شبم
که صبح گر بدمد گویم این سیاهی کیست؟!

نسیمی در گذار است ای هواجویان کنعانی
ببوییدش مبادا دزد بوی پیرهن باشد!

برای عزت مکتوب او به دست آرید
فرشته ای که به مرغان نامه بر ماند!

خانه شرع خراب است که ارباب صلاح
در عمارتگری گنبد دستار خودند!

به کویش هر که را در خاک و خون افتاده می بینم
ز راه پیش بینی گریه ام بر خویش می آید!

نامه بنویسم و خود از پی قاصد بروم
آن قدر صبر ندارم که خبر گردد باز

هر کس به باغ دهر گلی یافت چیدنی
من چیدنی تر از گل حسرت نیافتم!

در دل هیچ کس ندارم جای
آرزوی هلاک را مانم!

دیده سازند خلایق به تماشای تو باز
من حیرت زده از شوق دهان باز کنم!

ای شعر پارسی !!

استاندارد

این  چکامه استاد گرامی دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی را نظر به ارزش و اهمیت خاص آن ، به نقل از وبلاگ دوست شاعرم محدثی خراسانی در اینجا می آورم تا تاکیدی باشد بر خروش راستین این استاد فرزانه و دریغ او بر سخن فارسی که سخت گرفتار روزمرگی ها و ابتذالهاست:

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنیای شعر پارسی که بدین روزت اوفکند
کاندر تو کس نظر نکند جز به ریشخند

ای خفته خوار بر ورق روزنامه ها
زار و زبون، ذلیل و زمینگیر و مستمند

نه شورو حال و عاطفه ، نه جادوی کلام
نی رمزی از زمانه و نی پاره ای ز پند

نه رقص واژه ها ، نه سماع  خوش حروف
نه پیچ و تاب معنی، بر لفظ چون سمند

 یا رب کجا شد آن فر و فرمانروایی ات
از ناف نیل تا لبهّ رود هیرمند

یا رب چه بود آنکه دل شرق می تپید
با هر سرود دلکشت، از دجله تا زرند

فردوسی ات به صخرهّ ستوار واژه ها
معمار باستانی آن کاخ سربلند

ملاح چین، سرودهّ سعدی، ترانه داشت
آواز برکشیده برآن نیلگون پرند

روزی که پایکوبان رومی فکنده بود
صید ستارگان را در کهکشان کمند

از شوق هر سرودهّ حافظ به ملک فارس
نبض زمانه می زد ، از روم تا خجند

فرسنگ های فاصله، از مصر تا به چین
کوته شدی به معجز یک مصرع بلند

اکنون میان شاعر و فرزند و همسرش
پیوند بر قرار نیاری به چون و چند

زیبد کزین ترقی معکوس در زمان
از بهر چشم زخم ، بر آتش نهی سپند!

کاین گونه ناتوان شدی اندر لباس نثر
بی قرب تر ز پشگل گاوان و گوسپند

جیغ بنفش آمد و گوش زمانه را
آکند از مزخرف و آزرد زین گزند

جای بهار و ایرج وپروین جاودان
جای فروغ و سهراب و امید ارجمند ،

بگرفت یافه های گروهی گزافه گوی
کلپتره های جمعی درجهل خود به بند

آبشخور تو بود ، هماره ضمیر خلق
از روزگار گاهان وز روزگار زند

واکنون سخنورانت یک سطر خویش را
در یاد خود ندارند از زهر تا به قند

در حیرتم ز خاتمهّ شومت ای عزیز
ای شعر پارسی که بدین روزت اوفکند؟!