دریا قلی

استاندارد

“دریاقلی” اوراق فروشی بود در گوشه “کوی ذوالفقاری” آبادان که در گورستانی از اتومبیلهای فرسوده زندگی می کرد.در ماههای آغاز جنگ،آبادان در محاصره نیروهای دشمن بود و در کوران اختلافات داخلی جناحهای سیاسی و آشفتگیهای ماههای آغاز جنگ در آستانه سقوط قرار داشت، تقدیر این بود که هنگامی که دشمن، غافلگیرانه از رودخانه بهمنشیر گذشته و وارد آبادان شده بود، تنها دریاقلی ِ تنها  متوجه حضور و نیت شوم او بشود.دریاقلی در آن شب پاییزی آبان ماه ۱۳۵۹  با شجاعت و عزمی شگفت مسافتی ۹ کیلومتری را علی رغم حضور دیدبانان دشمن و خطرات موجود با دوچرخه کهنه خودش طی کرد تا این خبر را به مدافعان شهر برساند. با حضور رزمندگان و مردم شهر، دشمن به آن سوی بهمنشیر رانده شد یا تن به مرگ و اسارت داد و حماسه ای بزرگ پدید آمد.

اگر هوشیاری و عزم و دلیری این مرد گمنام که چند روز بعد به شهادت رسید،نبود، کسی نمی داند چه حوادث تلخی پیش می آمد و نهایتا چه سرنوشتی برای مردم ایران- و  حتی منطقه- رقم می خورد! دست کم این بود که آبادان با تلفاتی سنگین سقوط می کرد و بازپس گرفتنش نیازمند نبردهایی خونین تر و پرهزینه تر از فتح خرمشهر بود! جا دارد آنها که گذشته را به ارزانی می فروشند و به سادگی نفی می کنند، بدانند که اگر این شهیدان گمنام نبودند،آنها امروز چیز قابل توجهی برای معامله کردن و فروختن نداشتند!

این ابیات بی قدر ذکر خیر اندکی است از این دریا دل آبادانی که تنها مایه شرمساری شاعر آن تواند بود:

آن سوی نخلها پُر سرباز دشمن است
این شهر ِ در محاصره، شهر تو و من است

دشمن نفوذ کرده و این شهر بی پناه
اینک به زیر چکمهّ ناپاک دشمن است

دریاقلی! رکاب بزن، یا علی بگو
چشم انتظار همت تو دین و میهن است

ای مرد اهل درد، بنازم به غیرتت
این خانه ها هنوز پر از کودک و زن است

فردا – اگر درنگ کنی- کوچه های شهر
میدان جنگ تن به تن و تانک با تن است

از راه اگر بمانی و روشن شود هوا
تکلیف شهر خاطره های تو  روشن است!

دریاقلی! رکاب بزن گرچه سهم تو
از این دیار، ترکش و یک مشت آهن است

دریاقلی! به وسعت دریاست نام تو
تاریخ در تلفظ نام تو الکن است

هی مرد ِ مرد از نفس افتاده ای مگر؟!
همپای مرگ، کار تو امشب دویدن است

چون موجها به دامن ساحل نمی خزی
دریایی و طریقت  دریا تپیدن است.

محرومیت!

استاندارد
آن زمانی
که برای تو
تمامیت تن های جهان
در یک تن
و تمامیت زنهای جهان
در یک زن
و تمامیت عشق
و تمامیت شعر
در نگاهش
متجلی گردد،
و تو مجبور به دوریّ و صبوری باشی…

آه،
آن روز
تو محروم ترین مرد زمین خواهی بود!

دریا

استاندارد
من و تو رهگذر ساحلیم و دریا عشق
دلی دوباره به دریا بزن، ولی با عشق

همیشه آبی و آرام نیست این دریا
همیشه نیست برای دلت مهیا عشق

تو را به جانب اعماق می برد که شبی
بیفکند به کناری جنازه ات را عشق

رها نمی کند این عشق جان به در ببری
بسوز در تبش امشب، و گرنه فردا عشق…

میان این همه معشوقه های تکراری
زلال و آینه تنها تویی و تنها عشق

تو مومنانه بگو لا اله الاّ هو
تو عاشقانه بخوان لا طریق الاّ عشق

صبور و سرکش و زیبا و آسمانی و ژرف
زلال و روشن و گرم است عشق…اما عشق!

“تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد”
بمان برای من ای معجز مسیحا، عشق!

باغ راز

استاندارد
تو را یک عمر در آیینه هایم جستجو کردم
و با تو در خیال و خوابهایم گفتگو کردم

تو را می خواستم ای آذر پاک اهورایی
اگر در خلوتم، چیزی، کسی را آرزو کردم

گریبان چاک تر شد در شب دوری و مهجوری
به هر سوزن که من پیراهن دل را رفو کردم 

به ویرانی خود برخاستم با هر که بنشستم
سخن با هر که گفتم صحبت سنگ و سبو کردم

تویی تصویر رویاییّ زن در یادهای من
تو را من بارها با خاطراتم روبه رو کردم

تو پیدا می شوی در قاب دل، ای عشق، هر ساعت
که من این شیشه را با اشکهایم شستشو کردم

به باغ رازها و رمزها و خلسه ها رفتم
تنت را هر دم ای وحشی ترین آلاله بو کردم!

یاد من تو را ..

استاندارد
خواب گم شد، خیال یادم رفت
معنی شور و حال یادم رفت

بغض امسال در گلو ترکید
خنده پارسال یادم رفت

بس که نالیدم از جداییها
خاطرات وصال یادم رفت

واژه هایم کدر شدند و کبود
حرفهای زلال یادم رفت

عشق، این ناگزیر ناممکن
مثل خواب و خیال یادم رفت

در هجوم مخنثان، دونان
صولت پور زال یادم رفت

شیههّ اسبها، خروش یلان
بوی وحشیّ یال یادم رفت

پر کشید از خیال من پرواز
یا نیازم به بال یادم رفت؟!

هر چه غیر از سکوت، واهی بود
خوب شد قیل و قال یادم رفت

حرفها با تو داشتم… اما
همه اش …بی خیال! یادم رفت

سفر…

استاندارد
از میان ابری از پروانه
و رنگین کمان
از میان مهی که روی شانه های نخلها ریخته بود
گذشتم
و به شهر کودکیهایم برگشتم
اینک ای دیوارهای زخمی
ای کوچه های همیشه شرجی
که خوابهایم
هنوز در هوای شما می گذرد
ای نود ستاره سوخته
بر گلدسته های مسجد پیروز
ای تمام خاطره ها و مخاطره ها

پناهم بدهید!
اما شما
ای چشمهای دخترکان ساده
که هر یک آفتابی در خود نهان دارید
بر من
و بر سپیدی موهایم
رحمت آورید
که مرا
دیگر
تاب گریستن
یا نگریستن در شما نیست!