میان خانه جهان!

استاندارد

هین کز جهان علامت انصاف شد نهان
ای دل کرانه کن ز میان خانه جهان

معنی این بیت خاقانی اجمالا معلوم است. خاقانی هشدار می دهد که علامت انصاف از جهان ناپدید شده است. تو گویی انصاف و عدالت پادشاهی است شکست خورده که علامت و پرچم لشکر او از میان برخاسته است. در چنین اوضاعی این جهان جای ماندن نیست. شاعر اندوهگنانه از دل خود می خواهد که از این جهان کناره بگیرد. اما مقصود خاقانی از “میان خانه” چیست؟

نخست از قدما شروع کنیم و ببینیم آنها در شرح این تعبیر چه گفته اند. در شرح شادی آبادی که در قرن دهم نوشته شده آمده است:

 « میانخانه آن خانه را گویند که با محوطه باشد و از میانخانه جهان درون جهان مراد است و معنی بیت آن است که ای دل بدان و هوش دار که علامت انصاف از جهان پنهان شد, ای انصاف در جهان نماند. تو ار میان جهان یکسو شو ترک جهان گیر تا ایمن باشی از ظلم اهل جهان.»

بی شک دریافت شادی آبادی از کلیت بیت صحیح و پذیرفتنی, اما متاسفانه فاقد پشتوانه لغوی است. یعنی معلوم نیست که شادی آبادی این تعبیر را که «میانخانه آن خانه را گویند که با محوطه باشد.» از کجا آورده و بعید نیست که مستند او حدثی است که از مضمون همین بیت به ذهنش رسیده است!

در شرح عبدالوهاب معموری (متوفی 1090 ه ق) که مثل شادی آبادی از شروح جامع و ارزشمند خاقانی است، در توضیح این بیت نوشته است:

« جهان چون در میان دو عدم واقع است, از آن جهت میان خانه گفته جهان را, یا آنکه اضافه بیانی نباشد و مقصود آن باشد که از میان اهل جهان خود را به کناری کش, به اعتبار ذکر محل و اراده حال, یعنی جمعی که در میانخانه جهان واقع اند.»

سخن معموری نیز همچون شادی آبادی, فاقد مستند لغوی است. او دو احتمال را مطرح می کند که احتمال دوم رسما یک معنی مجازی است. طبعا احتمال اخیر در جایی پذیرفتنی است که معنی قابل قبول حقیقی وجود نداشته باشد!

 اما در میان معاصران, مرحوم استاد ضیاء الدین سجادی در توضیح این تعبیر به همین مقدار بسنده کرده اند:

 « – (ترکیب وصفی) میان و وسط و درون خانه.»

معنایی که دکتر سجادی ذکر کرده اند به شدت تحت اللفظی است. آیا شاعر دل خود را از میان و وسط  و درون خانه دنیا به حواشی آن دعوت کرده است؟!

دکتر کزازی در بیان “میان خانه” عبارتی آورده اند که تکرار سخن معموری است:

 « میان خانه در معنی خانه میانین به کار رفته است. گیتی از آن روی میان خانه خوانده شده است که در میانه جهان پیش از زادن و جهان پس از مرگ جای دارد.»

دکتر مجید سرمدی در شرح این تعبیر نوشته اند:

«میان خانه: وسط خانه و نیز اصطلاح موسیقی.»

 این شرح نیز گرهی از ابهام نمی گشاید و به فرض که میان خانه اصطلاح موسیقی هم باشد ما را به مفهوم بیت راهنمایی نمی کند, چون مضمون بیت ربطی به موسیقی ندارد.

اما  شرح دکتر استعلامی از معانی تحت اللفظی قبلی فراتر است. ایشان نوشته اند:

 « اما میان خانه جهان, علاوه بر زندگی این دنیا, می تواند نظر به ناحیه شروان داشته باشد که در جهان شناسی قدیم در اقلیم چهارم – خونیرس و ایرانشهر – قرار می گیرد.»

شرح این استاد ارجمند اگر چه جزئی تر است , اما باز هم فاقد پشتوانه لغوی است و توضیح نمی دهد که در فرض اول “میان خانه” چه ربطی به  “زندگی این دنیا” دارد و چرا خاقانی به جای تعبیر رایج “دار دنیا” و “خانه دنیا”  “میان خانه جهان” را به کار برده است و در فرض دوم که احتمال آن خیلی ضعیف است, معلوم نیست که شاعر چرا باید برای کوچ کردن از منطقه کوچک شروان، تعبیر ” میان خانه” به معنی سرزمین گسترده خونیرس (یا خونیرث یا خنیره) را به کار ببرد؟چنان که مرحوم دکتر مهرداد بهار نوشته اند :

 « بنا به مطالب بندهش, عربستان, ایران, مازندران, توران, روم [= آسیای صغیر], چین[=حدود ترکستان چین] و دهستان و هند یا سند سرزمینهای خونیرس به شمار می آیند.»

ضمن اینکه توجه خاقانی و معاصران او به جغرافیای اسطوره ای بندهش و امثال آن خود می تواند محل کلام و بررسی باشد.

همان گونه که دیدیم شروح موجود در توضیح مفهوم دقیق “میان خانه” راهگشا نیستند. این شرحها یا کلی گویی کرده اند و یا به دامان توضیحات تحت اللفظی لغزیده  و بی استناد به شواهد معتبر  لغوی تنها به ذکر احتمالاتی قناعت کرده اند که در مواردی (مثل شرح استعلامی) دور از ذهن نیز هست و تنها بر وسعت ابهام می افزاید و بس!

به نظر می رسد که ما در مواجهه با تعبیر “میان خانه” با اصطلاحی ناآشنا رو به رو هستیم که از واژه نامه ها و فرهنگهای موجود ساقط شده و بدون استناد به شواهد لغوی متقن نمی توان به حریم آن راه برد.خوشبختانه خاقانی خود کلید حل مشکل را در اختیار ما نهاده است.او چند بار دیگر این اصطلاح را در منشئات خود به کار برده که به مدد آن می توان به مفهوم تعبیر یاد شده نزدیک شد.در این جملات دقت کنید:

« روزی مبالغت ثنای مفرط می راند در باب نهر کُر که بر سایر انهار قندهار و قیروان و میان خانه ایران و توران به منافع رساندن شرف دارد…»

« از میان خانه مغرب و قیروان به خطه عراق و خراسان شکر ریز او چیست؟»

« از میان خانه ابخاز میانه کرد و به خطه روم رفت و در آنجا مقام ساخت.»

با توجه به عبارات فوق و کاربردهای اصطلاح “میان خانه” در منشئات و دیوان و اینکه خاقانی آن را معادل و در کنار “خطه” به کار برده  و به سرزمینهایی چون ایران و توران و ابخاز و قیروان و مغرب  اضافه کرده، به خوبی دانسته می شود که این تعبیر در روزگار و زبان خاقانی, یک تعبیر جغرافیایی, به معنی قلمرو و  ناحیه و منطقه و خطه وسیع بوده است.خاقانی در بیت مورد بحث ما به سادگی از دل خود خواسته که از میان خانه و قلمرو این جهان بی انصاف کوچ کند و  از آن کناره بگیرد. طبعا شاعر در این میان گوشه نظری هم به  تضاد “میان” و “کرانه” نیز داشته است!

نتیجه واپسین ما از این بحث که کمی درازدامن هم شد، این نکته است که شارحان محترم و فاضل خاقانی اگر نیم نگاهی به آثار دیگر شاعر , بویژه منشئات می افکندند, می توانستند به تفسیر دقیق تر و کامل تری از سخن او دست یابند.

آفت!

استاندارد
بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد
یا آن که گدایی محبت  شده باشد

دلگیرم از آن دل که در آن حس تملک
تبدیل به غوغای حسادت شده باشد

دل در تب و طوفان تنوع طلبی چیست؟
باغی ست که آلوده به آفت شده باشد

خودبینی و خودخواهی اگر معنی عشق است،
بگذار که آیینه نفرت شده باشد!

از وهن خیانت به امانت چه بگویم
آنجا که خیانت به خیانت شده باشد!

شرمنده عشقیم و دل منجمد ما
جا دارد اگر غرق خجالت شده باشد

مقصود من از عشق نه این حس مجازی ست
ای عشق مبادا که جسارت شده باشد!

مضامین گم شده 22

استاندارد

سید علی صیدی طهرانی (متوفی ۱۰۶۹ ه ق) از نازک خیالان سبک هندی است. دیوان او به اهتمام استاد محمد قهرمان به سال ۱۳۶۴ منتشر شده است.

گنه از جانب ما نیست اگر مجنونیم
گوشه چشم تو نگذاشت که عاقل باشیم!

در عکس خود مشاهده کردم به شوق تو
دیدم تو نیستی، زدم آیینه بر زمین!

در جهان بود ازین پیش نشاطی و کنون
ما مکافات کش عشرت آن رندانیم!

بیم هجران در دل معشوق بیش از عاشق است
از گلستان گل پریشان تر ز بلبل می رود!

نمی دانم که را قاصد کنم از محرمان یارب!
به سویش شوق را گر می فرستم دیر می آید

بس که حیران تماشای جمال تو شدم
همچو گل دوختن چاک دل از یادم رفت!

صورت دیوار هم در عالم خود زنده است
هر کسی را جامه هستی به رنگی داده اند

ز سیر گلشن دنیا از آن به خار خوشم
که چیده اند حریفان رفته گلها را!

در دهر هر که هست مهیای جنگ ماست
بر روی ما کسی که ناستاد، رنگ ماست!

در هرچه خوب می نگرم اعتبار نیست
حق با دل من است که امیدوار نیست!

تقصیر فلک نیست که ما بی سر و پاییم
چون ابر پریشانی ما از کرم ماست

چو باد، همسفر خویش را به جا مگذار
رفیق اگر همه بار دل است، وا مگذار

بی طالعی نگر که من و یار چون دو چشم
همسایه ایم و خانه هم را ندیده ایم!

در چمن سوختم از رشک چو دیدم گل را
به همین رنگ قبایی که تو در بر داری!

دانسته سفر کردم و از کوی تو رفتم
تا گوش تو از گریه در آزار نباشد

مهراوه

استاندارد
این زمهریر فصل شکوفایی تو نیست
چیزی بجز تراکم تنهایی تو نیست

با صدهزار جلوه برون آمدی، ولی
چشمی برای دیدن زیبایی تو نیست

یک تن از این جماعت ابن السلامها
مجنون یک کرشمه لیلایی تو نیست

نامردها بغیر تنت را نخواستند
با قیمتی که خرج تن آرایی تو نیست!

برق غرور وحشی یک ببر ماده کو؟!
در چشمهای آهوی صحرایی تو نیست!

زیباترین! عروسک اهریمنان شدن
شایسته مقام اهورایی تو نیست!

مدنی برقع و مکی نقاب

استاندارد

اي مدني برقع و مكي نقاب
سایه نشین چند بود آفتاب!؟

این بیت از مشهورترین ابیات منظومه مخزن الاسرار نظامی است در نعت رسول گرامی اسلام(ص). نظامی از آفتاب رسالت می خواهد که از سایه نشینی, یعنی پوشیدگی و انزوا در مدفن خویش دست بردارد و به فریاد مسلمانان برسد.

عبارت شارحان اما در توضیح “مدنی برقع” و “مکی نقاب” مختلف است و  اغلب متکلفانه و نمی تواند مقصود نظامی را به روشنی بیان کند.برای اینکه سابقه بحث روشن شود, نظری می افکنیم به دیدگاههای شارحان گرامی در ذیل این بیت و بعد از نقل هر سخنی به اختصار به نقد آن می پردازیم:

به نظر مرحوم وحید دستگردی, مفهوم بیت از این قرار است:

« یعنی ای کسی که از مسقط الراس مکه و مدفن مدینه برقع و نقاب بر روی گذاشته ای, آفتاب وجود تو تا چند سایه نشین خاک مدینه باشد؟برقع بودن مدینه به سبب قبر و نقاب بودن مکه به جهت مخالفت کفار از تابش آفتاب شرع رسول است.»

سخن شارح محترم در توضیح نقاب بودن مکه بر چهره رسول(ص)روشن نیست, مخالفت مکیان با پیامبر چه ارتباطی با موضوع دارد؟ از آن گذشته کافران مکه هرگز نتوانستند مانع تابش آفتاب شرع نبوی شوند و این آفتاب عالمتاب تا کنون در تابش است!

دکتر برات زنجانی در شرح بیت پس از معنی کردن لغات آن به این مقدار بسنده کرده اند:

« معنی: ای برگزیده ای که پوشش مکیان داری و در خاک مدینه روی در نقاب خاک کشیده ای…»

اشکال این معنی جدا از اینکه نقاب را “پوشش” معنی کرده, در این است که پوشش مکیان داشتن هیچ فضیلتی را ثابت نمی کند تا نظامی از آن در نعت رسول اسلام استفاده کند. این پوشش را دیگران, از جمله کافران و منافقان مکه هم داشته اند!

دکتر بهروز ثروتیان در شرح این بیت به تفصیل – و پریشانی- بیشتری سخن گفته است. به نظر او معنی بیت از این قرار است:

« ای آن که برقع مدنی و نقاب مکی داری و در مدینه برقع بر سر کشیده و در مکه نقاب از چهره گشادی…در این بیت صفتی از صفات مخاطب خود را به کار می برد که خاص اوست و شامل حال جز او نیست(مدنی برقع مکی نقاب) و با این کنایه (کنایه از موصوف) از کاربرد نام “محمد”(ص)  صرفا برای تعظیم وی  و شعریت بخشیدن به کلام خویش سر باز می زند.و کشف موضوع را در این کنایه آشکار به عهده خواننده می گذاردو او را به تلاش فکری وادار می کند تا دریابد غرض از برقع مدنی و نقاب مکی داشتن چیست؟ خواننده ناچار است برای دریافت این معنی مدارک و مآخذ مربوط به سرگذشت و زندگی پیامبر اسلام را از نظر بگذراند و به مطالعه آن بپردازد, نخست در می یابد که نقاب و برقعی بر روی نداشته تا یکی بافت و خاص مدینه و دیگری از طرایف مکه باشد و حتی از منازعه اهل مکه و مدینه بر سر تدفین آن حضرت نیز نتیجه ای به دست نمی آید و باتوجه به اینکه برقع و نقاب هر دو “روبند” است معلوم می گردد شاعر با استفاده از قراین حالی و مقالی موجود در بیت, برای فصاحت بخشیدن به سخن خود دو فعل مقابل و متضاد “گشاده ای” و “بسته ای” را حذف کرده است:” ای آن که در مکه نقاب از رخ گشاده ای و و در مدینه برقع بر روی کشیده و بسته ای” و همین دو کلام را نیز بالکنایه به معنی زاده شدن و از دنیا رفتن به کار برده است.»

شارح محترم در ادامه شاهدی از شرفنامه نظامی آورده است که نشان می دهد “برقع کشیدن” به معنی کفن و دفن است.

سخن دکتر ثروتیان را با تفصیل ذکر کردیم که نشان بدهیم این شرح نیز گرهی از مشکل بیت نمی گشاید, بلکه برقع و نقابی نیز بر چهره مقصود می کشد! معلوم نیست اگر به ادعای استاد محترم پیامبر (ص) نقاب و برقعی بر چهره نداشته چگونه می تواند”مدنی برقع مکی نقاب” صفت خاص او باشد و شامل حال جز او نشود!؟ دیدگاه شارح محترم ضمنا مبتنی بر این فرض است که دو فعل “گشاده ای” و “بسته ای” در جمله مستتر باشد که چشم هیچ حلال زاده ای آنها را نمی بیند و هیچ قرینه ای نیز در بیت نیست که بر آنها دلالت کند. شارح محترم ضمنا ادعا کرده اند “نقاب گشودن” به معنی “زاده شدن” است که پذیرفتن آن نیازمند اقامه شواهد کافی است.نکات دیگری نیز در شرح ایشان هست که اختصارا از آنها در می گذریم.

اما به نظر دکتر رضا انزابی نژاد:

« “مدنی برقع” مقصود پیغمبر(ص) است که چون در شهر مدینه رحلت کرده و روی از مردم پوشانده است…مکی نقاب: باز مقصود پیغمبر است که در مکه نقاب از چهره برداشت و زاده شد و روی زیبای خود را به عالمیان نشان داد. شاید هم معنی این باشد که نقاب به چهره زد و از مکیان روی نهان کرد, زیرا به جهت مخالفت مشرکان مکه در آغاز بعثت و رسالت, پیغمبر نتوانست اسلام را گسترش دهد و پیش ببرد و ناچار شد روی از زادگاه خود برتابد و هجرت کند. نظامی ترکیب”مکی نقاب” را ساخته است…»

لب دیدگاه شارح محترم همان نظر دکتر ثروتیان است که پیش از این بدان اشاره کردیم.مکی نقاب را که به معنی کسی است که نقاب مکی بر رخ دارد چگونه می توان بر عکس و به معنی نقاب از رخ گشوده در مکه دانست؟! ایشان با تعبیر “شاید” احتمالی را نیز مطرح کرده اند که از محدوده احتمال فراتر نمی رود, چون به سختی می توان پذیرفت که مکی نقاب به هجرت پیامبر (ص) و روی نهان کردن آن حضرت از مکیان اشاره داشته باشد و دریافت لغوی نیز این احتمال را تایید نمی کند.

اما اگر بخواهیم فارغ از اقوال موجود و مساعی شارحان محترم به توضیح مراد واقعی نظامی بپردازیم نیازمند مقدماتی است:

اول اینکه نقاب و برقع و قناع ویژه زنان نبوده است و در گذشته زنان و مردان هر دو از این پوشش استفاده می کرده اند. هنوز در بخشهایی از ممالک اسلامی نقاب یکی از پوششهای رایج مردان است!

فرق زنان و مردان در استفاده از این پوشش در این بوده است که زنان به منظور حفظ حجاب از آن بهره می برده اند و همه حسرت و آرزوی عاشقان این بوده که نسیمی بوزد و نقاب دلبر آنان اندکی جا به جا شود تا آنها به حظی برسند. به قول حافظ:

تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت!

اما در مورد مردان قضیه کمی تفاوت می کرده و پوشیدن قناع و لثام و نقاب نشانه بزرگی و اشرافیت آنها بوده است. البته شدت آفتاب صحرا و طوفانهای شن نیز بر ضرورت چنین پوششی برای مردان صحرا می افزوده است.روسای قبایل و بزرگان عرب از دوره جاهلیت و پیامبر (ص) و دیگر بزرگان صدر اسلام حسب روایات تاریخی از این پوشش اغلب استفاده می کرده اند و به همین دلیل است که نظامی اورا مدنی برقع و مکی نقاب می خواند تا به عظمت او اشاره کرده باشد. بر این اساس “مدنی برقع و مکی نقاب” یعنی همان “برقع پوش مدینه و مکه” که در ساده ترین و روشن ترین مفهوم خود یعنی بزرگ مدینه و مکه!

به گزارش جاحظ در البیان و التبیین :

« از عادات فارسان عرب در اعیاد و اجتماعات و در بازارهایشان , همچون ایام برگزاری بازار عکاظ و ذی المجاز و امثال آن , پوشیدن قناع  و پرده بر چهره بوده است…و قناع از نشانه های رئیسان و بزرگان بوده است و دلیل این سخن و شاهد صادق و حجت قاطع بر آن این نکته است که رسول خدا که درود و سلام خدا بر او باد, کمتر بدون قناع دیده می شد…»

در شعر فارسی نیز برقع در مواردی با واژه هایی چون عزت و حرمت در یک ردیف آمده که یادآور همین معنی است:

آدم از او به برقع حرمت سپید روی
شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا
(خاقانی)

چون تو برانداختی برقع عزت ز پیش
جان متحیر بماند عقل فغان در گرفت
(عطار)

فاتحان!

استاندارد
گفته اند چون عقاب
بر فراز موجهای آبی مدیترانه
پر گرفته اید و ناوگان دشمنان خویش را
به خون کشیده اید!
واقعا چقدر اقتدار!
واقعا چقدر افتخار!
[پیش از این شنیده ام
کودکان غزه را
با همین شکوه و اقتدار
در میان خاک و خون تپیده اید!]
آفرین!
واقعا که در شهامت و شرف پدیده اید
طبق نص یک کتاب کهنه
قوم برگزیده اید!

عاشق گلخنی

استاندارد

نقش الحجر دل تو نامم
جز عاشق گلخنی نیابی

مرحوم استاد سید ضیاء الدین سجادی در کتاب بسیار ارزشمند خود فرهنگ لغات و تعبیرات دیوان خاقانی شروانی که کارسازترین و معتبرترین اثر موجود در زمینه درک مضامین و مشکلات دیوان خاقانی است, در توضیح “عاشق گلخنی” به همین مقدار بسنده فرموده اند که:

– (ترکیب وصفی ) عاشقی که در گلخن زندگی می کند, بخلاف گلشنی, شاید هم اشاره به عاشقی خاص باشد!

برای تکمیل بحث و معلوم کردن هویت این عاشق باید به سایر متون ادب فارسی مراجعه کنیم.عطار (متوفی 618ه ق) در اسرارنامه خویش حکایت پادشاهی خوبرو را آورده است که جوانی گلخن تاب که از طریق کارگری در تون و گلخن حمام زندگی می گذراند, عاشق او شده است:

مگر سرگشته ای چون شمع با سوز
که گلخن تافتی بیچاره تا روز

بدید از دور روی آن نکو را
که داند تا چه کار افتاد او را

ز عشقش آتشی در جانش افتاد
که دردی سخت بی درمانش افتاد

این عشق سالها به درازا می کشد و نزدیکان پادشاه,و حتی خود معشوق از این عشق پرسوز و گداز باخبر می شوند. با این همه گلخن تاب عاشق را جرات دم زدن از این عشق نیست:

به آخر مدت ده سال پیوست
ز عشق پادشاه از پای ننشست

همه شب تا بروز و روز تا شب
ستاده بر درش می‌گفت یا رب

قرار و خواب و آرامش برفته
به بد نامی خود نامش برفته

زهی دولت که خورشید سرافراز
به پیش ذرهٔ خود می‌شود باز

چو شاه آورد سوی گلخن آهنگ
خبر آمد بگلخن تاب دل تنگ

چو چشمش بر جمال شاه افتاد
بلرزید و میان راه افتاد

چو شه در روی آن دلداده نگریست
سر او در کنار آورد و بگریست

دل پر جوش او را مرهمی کرد
خودش می‌کشت و خود ماتم همی کرد

چو سوی هستی خود راه یابند
سر خود در کنار شاه یابند

چگونه آورد پروانه آن تاب
که بنشیند بر ِ شمع جهان تاب

نبودش طاقت وصل چنان شاه
برآورد از زمین تا آسمان آه

گلاب از دیده‌ها بر خویشتن زد
بزد یک نعره و جان داد و تن زد

دو دم از حلق آن حیران برآمد
یکی بی جان دگر با جان برآمد

برو ای همچو گلخن تاب عاجز
که تاب وصل شاهت نیست هرگز

عطار در منطق الطیر ماجرای عاشق گلخنی را در ” حکایت محمود که مهمان گلخن تاب شد”به شیوه ای دیگر روایت کرده است. به نظر استاد شفیعی کدکنی :

این داستان با اندکی تفاوت همان است که در سوانح احمد غزالی آمده است:” ملک که گلخن تاب بر وی عاشق شد. وزیر با او بگفت . ملک خواست که او را سیاست کند.وزیر گفت: تو به عدل معروفی و این لایق نبود که سیاست کنی برکاری کی آن در اختیار نیاید و از اتفاق ره گذر ملک بر آن گدا بود…

در ادامه صدق و صمیمیت عاشق گلخنی باعث می شود که معشوق روی خوشی نشان بدهد..اما گفتگوی این عاشق و معشوق استثنایی به روایت ابیاتی از منطق الطیر:

شاه گفتش حاجتت با من بگو
خسروی کن، ترک این گلخن بگو

گفت حاجتمند آنم من که شاه
هم چنین مهمانم آید گاه گاه

خسروی من لقای او بس است
تاج فرقم خاک پای او بس است

شهریار از دست تو بسیار هست
هیچ گلخن تاب را این کارهست؟

با تو در گلخن نشسته گلختی
به که بی‌تو پادشاهی گلشنی

چون ازین گلخن درآمد دولتم
کافری باشد ازینجا رحلتم

با تو اینجا گر وصالی پی نهم
آن به ملک هر دو عالم کی دهم

بس بود این گلخنم روشن ز تو
چیست به از تو که خواهم من ز تو

مرگ جان باد این دل پر پیچ را
گر گزیند بر تو هرگز هیچ را

من نه شاهی خواهم و نه خسروی
آنچ می‌خواهم من از تو هم توی

شه تو بس باشی، مکن شاهی مرا
میهمان می‌آی گه گاهی مرا

عشق او باید تو را کار این بوَد
آنِ تو او را غم و بار این بوَد

داستان عاشق گلخنی آن گونه که در مثنوی عشق نامه یا ده فصل عراقی(متوفی688ه ق) آمده هنری تر و مفصل تر است.در این ماجرا گلخن تاب عاشق, شوریده وار بر گرد سرای معشوق می گردد تا اینکه غلامی او را با ضرب و شتم از آنجا می راند و گلخنی بیچاره سر به کوه و بیابان می گذارد و به شکارگاه معشوق می رود. تا اینکه روزی باخبر می شود شاهزاده برای شکار می آید و او که جرات ندارد بر سر راه معشوق قرار بگیرد, پوست آهویی مرده ای را می کند و بر تن می پوشاند:

گشته فارغ ز گلخن و حمام
آشنایی گرفته با دد و دام

ناگهان دل فگار شد آگاه
که به نخجیر خواهد آمد شاه

آهویی دید کشته، بخروشید
پوست برکند ازو و در پوشید

پوست در سر کشید آهووار
تا به تیرش مگر زند دلدار

شاهزاده، چو در رسید از راه
کرد گرد شکارگاه نگاه

صورتی دید همچو آهویی
غافل از عادت تگ و پویی

معشوق که عاشق نگون بخت را از دور با آهو اشتباه گرفته, او را هدف قرار می دهد. عاشق زخم خورده اما خوشدل است که به زخم تیر معشوق از پای افتاده و قربانی او شده است:

گلخنی زخم تیر در دل خَورد
جان و تن نیز در سردل کرد

بی خود آن پوست دور کرد ز تن
گفت: دستت درست باد، بزن!

تیر کز شست دلبران آید
هدفش جان عاشقان آید

چشمهٔ خون روانش از دل ریش
رقص می‌کرد از طرب، بی‌خویش

ذره چون آفتاب را بیند
در هوایش ز رقص ننشیند

در رگش چون نماند خون برجا
سست شد، اندر اوفتاد ز پا

بقیه داستان ماجرای حضور معشوق بر تن رنجور عاشق و ملاطفت اوست.اما ماجرای عاشق گلخنی در ادبیات فارسی به همین مقدار محدد نمی شود و امیر خسرو دهلوی نیز در مطلع الانوار بدان اشارتی شیرین دارد.روایت امیرخسرو بیشتر یادآور داستان محمود و گلخنی عطار است. با این تفاوت که در پایان عاشق سوخته بی که باخبر بشود در آتش می سوزد:

گلخنیی کرد به شاهی نگاه
رفت دلش در خم گیسوی شاه

شه چو به گرمابه رسیدی فراز
سوخته بردیش برابر نماز

در رخ شه دیدی و بگریستی
گاه بمردی و گهی زیستی

شاه در او دیدی و دریافتی
در دل از آن سوز اثر یافتی

کردی از آن گریهٔ دزدیده جوش
خندهٔ دزدیده نهفتی بنوش

روزی از آن غم که غمانش گرفت
جذبهٔ عاشق رگ جانش گرفت

رخش ز گرمابه دگر سوی تافت
گرم سوی گلخنی خود شتافت

گلخنی سوخته کان سوی دید
تاب نیاورد چو آن روی دید

او شده زان سوی به نظاره غرق
سوی دگر شعله گرفتش چو برق

سوخت ز تن نیمی و برخاست دود
او به تماشا ز خود آگه نبود

سوختنش دید چو معشوق خام
تا بدود سوخته بود او تمام

عاشق گلخنی نماد دلدادگانی است که از فرودست ترین طبقات اجتماعی برخاسته اند و به  معشوقانی از بالاترین طبقات دل می بندند و چون عشق آنها در نهایت صمیمیت و صداقت جریان دارد،مورد توجه و ملاطفت معشوق نیز قرار می گیرند.عاشق گلخنی چون چیزی برای از دست دادن ندارد، برای جلب توجه معشوق حتی حاضر است از هویت انسانی خود نیز فاصله بگیرد و حتی در پوست آهویی درآید! ماجرای این عشق شگفت با جان دادن عاشق پایانی تلخ و سوزناک می بابد!