اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلّا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی ست
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
بدم گفتیّ و خرسندم، عفاک الله نکو گفتی
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتیّ و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریّا را
در نگاه نخست ارتباط چندانی میان ابیات این غزل به چشم نمی آید و شاید با کمی دقّت بتوان تنها بین چند پاره از آن به تکلّف ربطی یافت، امّا به نظر می رسد این گونه نیست و روابط دقیقی سرتاپای این سروده را به هم پیوند داده است.
به نظرم می رسد که کلیدواژه اصلی در بیت نخست که بر سراسر غزل سایه افکنده تعبیر “به دست آوردن دل” است. حافظ آرزومندانه و با افسوس می گوید اگر آن ترک و زیباروی شیرازی دل ما را با مهربانی به دست می آورد حاضر بودم سمرقند و بخارا را نثار خال هندوی او بکنم. طبعاً وقتی رند تهیدستی چون حافظ که سال ها دفتر او در گرو صهبا بوده سخن از بخشش دو شهر بزرگ یعنی سمرقند و بخارا به میان می آورد نباید به عین آن دو شهر نظر داشته باشد. سمرقند که مرکز قدرت حکومتی و دنیوی و بخارا که مرکز دینی آن روزگار بوده می تواند استعاره از دنیا و دین یا دنیا و آخرت و کنایه از همه چیز باشد.
در بیت دوم سخن از برتری آب رکناباد و گلگشت مصلّا بر جنّت به میان آمده. می دانیم که آب رکناباد و گلگشت مصلا از نقاط تفریحی و زیبای شیراز بوده است. علّت این برتری می تواند حضور همان ترکان شیرازی و دلبری های آنان در این دو تفرجگاه خوشباشان باشد وگرنه ذوق سلیم چنین مبالغه ای را از حافظ نمی پذیرد و آن را برنمی تابد. بدین ترتیب ارتباطی دقیق میان دو بیت برقرار می شود. حافظ در بیت اوّل سمرقند و بخارا (دنیا و آخرت) را نثار خال هندوی ترک شیرازی کرده و در اینجا به واسطه حضور و دلبری های ترکان شیرازی آب رکناباد و مصلّا را برتر از بهشت دیده است! پس وقتی این دو تفرّجگاه شیراز به دلیل وجود ترک شیرازی بر بهشت رجحان داشته باشد به سادگی می توان سمرقند و بخارا را به خال هندوی یکی از آنان بخشید!
در بیت سوم حافظ با موسیقی حرف “شین” شور و غلغله ای به پا کرده و شیرین کاری شوخان شهرآشوب را که قطعاً همان ترکان شیرازی هستند نشان داده است! کار این لولیان نیز چیزی نیست جز “ربودن صبر و قرار از دل” یعنی همان مفهومی که در بیت نخست حافظ از آن به عنوان یک مفهوم کلیدی از آن به حسرت یاد کرده بود؛ یعنی بی اعتنائی معشوق و اینکه دل عاشق را با مهربانی به دست نمی آورد و با او مهربانی نمی کند.با این تفاوت که در بیت اول اگر شاعر با “اگر” حسرت و آرزوی خویش را بیان کرده در اینجا با واژه “فغان رسماً به فغان آمده است!
در بیت چهارم دلیل بی اعتنائی معشوق و اینکه چرا دل عاشق را نمی جوید ذکر شده است: عشق ما ناتمام است و حسن او بی نهایت و حسن بی نهایت نیازی به آب و رنگ و آرایش تعیّنات ظاهری ندارد، زیرا او جامع جمیع جمال ها در حد کمال است. بدین ترتیب معشوق از حالت جسمانی و مادّی خویش که در ابیات نخست جلوه کرده بود فراتر می رود و سیمایی معنوی و ماورایی می گیرد. گویی حافظ چون تصویر سازی چیره دست سیمای او را در نظر ما با در هر بیت با کرشمه قلم سحرآفرین خویش با ترسیم خطوط بیشتر آشکارتر کرده است.
در بیت پنجم با تلمیح به داستان یوسف و زلیخا همان سیر کلّی که بیان حسرت و آرزوی دلجویی یار بود ادامه می یابد. یوسف نماد معشوق بی اعتناست و زلیخا نماد عاشقی که عشق او در آغاز ناتمام است. پس از روز نخست معلوم بوده است که سرنوشت این عشق به کجا خواهد انجامید. بی اعتنائی روزافزون یار و بی تابی روزافزون عاشق که به بدنامی می رسد مضمون کلّی این غزل است. “حسن روزافزون” در برابر” عشق ناتمام” به معنی حسن کامل است که مستلزم استغناست. در اینجا هم سخن از احتیاج ما و استغنای معشوق است!
بیت ششم و هفتم به نحوی موقوف المعانی هستند. در بیت اوّل توصیه به پذیرش نصیحتی شده که در بیت بعد بدان اشارت رفته است: سخن از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو! “کمتر جو” هم یعنی هرگز مجو. پارادکس طنزآلودی در این دوبیت وجود دارد. حافظ در بیت نخست با لحنی واعظانه و حکیمانه توصیه به شنیدن پندی می کند که در واقع چیزی جز نشنیدن نصیحت و نفی ظاهری حکمت یا نفی حکمت ظاهری نیست!
برخلاف نظر بسیاری حافظ در اینجا وارد وادی سوفسطایی گری یا لاادری گری نشده و حکمت واقعی را نفی نکرده است. او معتقد است که راز دهر را با حکمت و فلسفه نمی توان دریافت و برای دریافت حقیقت جهان باید به می و مطرب؛ یعنی ادراکات عرفانی و ذوقی پناه برد. به عقیده او اگر فیلسوفی بتواند حقیقت را با ما درمیان بگذارد همانا “فلاطون خم نشین شراب” است و راز درون پرده را تنها می توان از رندان مست پرسید.
از لحاظ محور عمودی مضمون این دو بیت بازگشت به بیت دوم دارد آنجا که گفت: “بده ساقی می باقی…”
این در حالی است که سوفسطاییان اساساً به حقیقتی قائل نیستند یا آن را قابل ادراک و بیان نمی دانند.
بنابر این برای پی بردن به رازهای جهان و از جمله سرّ استغنای معشوق و بی تابی روزافزون عاشق که به دریده شدن پرده عصمت او و بدنامیش می انجامد چاره ای جز روی آوردن به می و مطرب نیست و این یعنی تن دادن به همان بدنامی که از آن باید پروا می شد!
بیت هشتم در نسخ متعدد، از جمله چاپ غنی و قزوینی بیت ششم است که شاید همین چینش درست تر باشد.
در این بیت، سخن از بی اعتنائی روزافزونی است که اینک به دشنام و بدگویی رسیده است و شگفت اینکه این بدگویی در نظر عاشق سخت دلنشین و نیکوست، زیرا جواب تلخ با لب لعل شکرخا تناسب دارد و بر شیرینی آن می افزاید؛ چرا که جمال معشوق را با جلال توام می کند و بر کمال او می افزاید. پس در اصل بی اعتنائی معشوق و حتی پاسخ های تلخ او نیز خواستنی است و اگر عشق ما ناتمام نبود یقیناً از دلجویی نکردن های معشوق که ترکانه- در نهایت خشونت و اقتدار- صبر را از دل عاشق به یغما می برد برآشفته نمی شدیم!
در برخی نسخ، از جمله چاپ غنی و قزوینی، مصراع نخست این بیت بدینگونه ضبط شده که متناسب تر می نماید:”اگر دشنام فرمایی وگر نفرین دعا گویم” . این ضبط علاوه بر شیوایی بیشتر به واسطه تعبیر “دشنام فرمودن” از طنز خاصّی بهره مند است و تفاوت دشنام و دعا نیز در این است که یکی حال حاضر و دیگری آینده را شامل می شود!
اینک به بیت واپسین می رسیم که تخلّص شاعر را دربر دارد. در بیت هفتم حدیث مطرب و می به میان آمده بود و اینکه راز دهر را از ساقی و مطرب می توان شنید و در تلالو می و از کرشمه های موسیقی می توان بدان راه برد.
اینک حافظ در جامه همان مطرب که راز دهر را می دانست و می توانست با ما درمیان بگذارد ظاهر می شود و از او خواسته می شود که غزلی را که سروده با صدای خوش خویش بخواند. بنابر این شعر حافظ به صورتی پوشیده و غیرمستقیم بیت الغزل معرفت دانسته شده است. این را نیز می دانیم که حافظ صدایی نیکو داشته و کلمه “حافظ” علاوه بر حافظ قرآن به معنی خواننده و خنیاگر نیز به کار می رفته است. مصراع پایانی نیز به رسم”نثار” و شاباش دادن به خنیاگران اشاره دارد که هنوز رواج دارد؛ اگر حافظ خنیاگری کند و نظم دلپذیر خویش را بخواند، فلک عقد ثریّا را که نماد انتظام و نظم خوش و نیکوست نثار او خواهد کرد!
عاليييي بود حرف نداشت خيلي ممنونم از شما.
درود بر شما،سپاس.
این غزل خواجه چندان معنای سختی ندارد .شرح ومعنی این غزل چیست .چوشیرینی از من بدر میرود.چو فرهادم آتش بسر میرود