از خویش تهی میشدم و شور و شر من
میمرد بدانگونه که لرزانشرر من
شوقی نه که در حال و هوایی بتکاند
انبوه غبار قفس از بال و پر من
چون معجزه رخ دادی و در لحظۀ تردید
واشد به یقین رخ تو چشم تر من
تاویل چه رویای شگفتی که گذشتی
چون خواب خوشی بر شب دور از سحر من
چون جوجۀ گنجشک که از لانه بیفتد
افتاد به دست تو دل دربهدر من
تا از تو خبردار شدم گم شدم از خویش
زان روز کسی جز تو ندارد خبر من
هر سو که نظر کردم و هر جا که گذشتم
نگذشت بهغیر از تو کسی از نظر من
آنگونه پرم از تو که انگار از آغاز
من همنفست بودم و تو همسفر من