نه عاقلی به کمالم ، نه جاهلی به تمامم
نه آن ، نه این ، نه جز اینم ، در این میانه کدامم؟
هدایت از چه بجویم ، بصیرت از که بخواهم
که بوف کور تغافل نشسته بر لب بامم
تمام عمر دویدم ، به مقصدی نرسیدم
تمام می شوم امّا هنوز نیمه تمامم
شروعهای درخشان ، بدون نقطهّ پایان…
در این قصیدهّ مبهم کجاست حسن ختامم
همان ظلوم و جهولم ، همان ز خویش ملولم
که رقص خوشهّ گندم نهاده دانه و دامم
شراب لطف تو باران به کوه و دشت و بیابان
مرا چه حاصلی از آن ؟ که واژگون شده جامم
نه واژه ای نه زبانی ، نه نامی و نه نشانی
دچار لکنت ُبهتم تو را چگونه بنامم…