گاهی نشسته است همین جا برابرم
گاهی چو اشک می رود از دیدهّ ترم
آن چشمهای قهوه ای گرم و مهربان
یک لحظه نیست محو شود از برابرم
غم هست ، رنج هست ولی غمگسار نیست
امشب کجاست شانهّ رنجور ما درم
کو هُرم روشن نفست تا شود مذاب
این کوه یخ که سرزده از عمق خاطرم
باید چقدر کودک و کوچک شوم عزیز!
تا مثل کودکی بکشی باز در برم
ای شاخه گلی که سبک می روی بر آب
بنگر چگونه در دل طوفان شناورم ،
دارالشفاست دامن زهرای مهربان
باید به دست حضرت زهرات بسپرم !