بوی مرداب می دهد تشنه لب جویبارتان
دیولاخ سترونی ست آتشین سایه سارتان
دیولاخ سترونی ست آتشین سایه سارتان
در هوس زار چشمتان دوزخی شعله می کشد
وه چه مفهوم ساده ای ست عشق در رهگذارتان !
وه چه مفهوم ساده ای ست عشق در رهگذارتان !
خویش را وانهاده اید ، دل به پاییز داده اید
دیگر ای ساقه های زرد با شکفتن چه کارتان ؟
شانه های صبور درد این سبکبار مردمند
سایه هایی که می روند روز و شب از کنارتان
لحظه ای سربرآورید ، چیست آن سوی لحظه ها
جز نگاه سیاه مرگ مانده در انتظارتان
آه فردای ناگزیر ، در دل آتش و کویر
آسیای جهنم است سنگهای مزارتان !
اردیبهشت ۶۹