کاشکی آسان شود با رفتن من مشکلت
گوشه ای پهلو بگیرد قایق بی ساحلت
آه ای دل هیچ بار این گونه سنگینی نداشت
بار این رنج گران بر شانه های کاهلت
تو تمام هستیت را ریختی در پای عشق
در نظر اما نیامد هستی ناقابلت
اشکهایت را کسی از پشت لبخندت ندید
بی خبر بودند و غافل از غم ناغافلت
ماندن و افسردن و در خویشتن تنها شدن
حاصلی جز این ندارد ماندن بی حاصلت
خنجری بر پشت احساس تو می آمد فرو
بوسه وقتی می زدی بر دستهای قاتلت
آه ، ای روح مذبذب ، رومی زنگی نسب
از کدامین آب و خاک آغشته اند آب و گلت !؟
شک شبیه عنکبوتی بر یقینت خیمه زد
تا به جایی که یقین کردی به شک باطلت
گرمی دست تو میزان دمای عشق بود
سرد شد وقتی که دستان تو ، فهمیدم دلت…