وهم بود یا فریب ، یا خیال و خواب بود
حس گرم و روشنی که مثل آفتاب بود
حس گرم و روشنی که مثل آفتاب بود
تازه می شدیم با خیال گرم و روشنش
مثل موج اضطراب و اوج التهاب بود
تلخ بود چون شراب و گرم بود چون شرار
عشق لعنتی که لحظه لحظه اش عذاب بود
محو شد میان سایه های مبهم غروب
گویی از نخست نقش مبهمی بر آب بود
مثل برگ و بوی گل ، نه در فضای باغچه
بلکه در میان برگهای یک کتاب بود
از چه بی فروغ می شود اگر دروغ نیست؟
این سوال ، پرسشی همیشه بی جواب بود
مثل مرگ ، عشق چند بار در نمی زند
عشق هم ، درست مثل مرگ ، فتح باب بود
مرگ اگر نبود زندگی ملال بود و رنج
عشق هم اگر نبود کار دل خراب بود