بغضها بسته راه نفسها
از نفس مانده اند این جرسها
از نفس مانده اند این جرسها
بسته ره کینه بر مهربانی
عشقها گم شده در هوسها
اسبها خسته تر از سواران
مردها مانده تر از فرسها
ما به دریا نبردیم راهی
خوش به احوال کفها و خسها
فرض کن جای آهن بسازند
از طلا میله های قفسها ،
نغمهّ مرغ تنها غمین است
چون برآرد به حسرت نفسها
خنده دار است وقتی برآرند
بال سیمرغ و شاهین ، مگسها ،
پیشوای رهایی بخوانند
خویش را گزمه ها و عسسها !
چیستند آخر این نیست سانان
کیستند آخر این هیچ کسها ؟!
گریه باید به حال عدالت
با وجود چنین دادرسها !