از فلسفه‌بافی تا تردیدافکنی در توانایی علمی زبان فارسی!

استاندارد

بزرگواری از اقتصاددانان کشور اخیراً با توجّه به اصطلاح «فلسفه‌بافی» در زبان فارسی پرسیده‌اند:

چرا وقتی ما ایرانیان می‌خواهیم به حرف‌های بی‌پایه و بیهوده اشاره کنیم، از عبارت «فلسفه‌بافی» استفاده می‌کنیم؟ راستی در زبان فارسی چه معادلی برای واژۀ انگلیسی «فلسفه» یا «فیلسوف» وجود دارد؟…راستی جامعه‌ای که برای کلمه فیلسوف معادلی در زبانش ندارد، می تواند تمدن آفرین بوده باشد؟ مگر می‌تواند تمدّنی در جامعه‌ای شکل بگیرد بدون آنکه آن جامعه، کتاب و فیلسوف و دانشمند داشته باشد؟
وقتی در زبانی معادلی برای کلمۀ «فیلسوف» تولید نشده باشد آیا به این معنی نیست که در جامعه‌ای که با آن زبان گفت‌وگو می‌کند نیازی به چنین کلمه‌ای نبوده است و بنابراین آیا نمی‌توان نتیجه گرفت که اصولاً در آن جامعه چنین حرفه و تخصّصی، یا وجود نداشته است یا بی‌اهمیت بوده است؟
این استاد گرامی سرانجام با نادیده گرفتن فرهنگ فلسفی ارزشمندی که از بزرگان پیشین ما به یادگار مانده، زبان فارسی را، با مقداری عبارات تعارف‌آمیز، زبانی درخور گپ و گفت‌های خودمانی و خیال‌پردازی‌های شاعرانه و ادبیّات دانسته و در توانایی آن در بیان مفاهیم علمی تشکیک فرموده‌اند:

زبان فارسی زبانی شیوا، دل‌انگیز و آهنگین است که پر است از ایهام و کنایه و تلمیح و تشبیه و استعاره و مجاز. زبان فارسی زبان اختلاط‌های بی‌پایان روزمرّه، زبان خطابه و سخنوری‌های دل‌برانه، زبان خیال‌پردازی‌های حافظانه، زبان حماسه سرایی‌های فردوسیانه، زبان عرفان‌های مولویانه و زبان رندانۀ نسیم شمالانه است. هنوز نمی‌دانم آیا از زبان فارسی، زبان ریاضی، زبان حقوق،‌ زبان موسیقی و زبان خرد ناب نیز می‌تراود؟ پاسخ من اکنون «نمی‌دانم»

در سخنان این اقتصاددان گرامی تأمّلاتی وجود دارد که از برخی از آن‌ها اشاره‌وار باید گذشت، از جمله اینکه اصطلاح فلسفه عربی‌شدۀ شدۀ یک تعبیر یونانی است و این اصطلاح از همین زبان به انگلیسی رفته و یک تعبیر انگلیسی نیست.
به نظر می‌رسد که برای فلسفیدن و رسیدن به بهشت توسعه‌ای که اقتصاددان‌هایی از قبیل ایشان وعده‌اش را می‌دهند، قبل از داشتن معادل فارسی سره اصطلاح فلسفه باید تفکّر منطقی و استدلالی داشت. وقتی ما تفکّر استدلالی داشته باشیم، هرگز با مقدّماتی از قبیل وجود تعبیر «فلسفه‌بافی» در یک زبان نمی‌توانیم یک‌باره توانایی‌های آن زبان در فلسفیدن و تمدّن‌سازی و استعدادهای یک فرهنگ را برای رسیدن به توسعه به پرسش بگیریم. موازین تفکّر منطقی به ما اجازه نمی‌دهد که چنین نتیجۀ فربهی را از چنان صغرای خُردی بیرون بیاوریم.
با تفکّر منطقی هرگز نمی‌توان از اصطلاح «فلسفه‌بافی» که به دلیل بخش «بافی» آن مفهوم منفی دارد نتیجه بگیریم که یک زبان و یک ملّت در درازنای تاریخ دغدغه‌های فلسفی نداشته و آفرینندۀ فلسفه و اندیشه و بالاتر از آن تمدّن نمی‌توانسته باشد. ما در زبان فارسی تعابیری چون «فلسفه‌ورزیدن» و «فلسفیدن» و «اندیشیدن» و «فیلسوفی‌کردن» و…را هم داریم که در آن‌ها هیچ مفهوم منفی وجود ندارد.
باید توجّه داشت که برای پرداختن به یک دانش همیشه ضرورت ندارد که یک ملّت همۀ اصطلاحات آن دانش و نام آن را از پیش خود خلق کند. بسیاری از تعبیرات علمی در همۀ زبان‌های جهان از زبان‌های دیگر اقتباس شده‌اند. همان زبان انگلیسی که به زعم ایشان زبان دانش و توسعه است، آکنده است از اصطلاحات واردشده از دیگر زبان‌ها.
براساس شیوۀ استدلال ایشان زبان فارسی را نباید، برخلاف آنچه پذیرفته‌اند و بدان اقرار دارند، زبان شعر و ادبیّات هم دانست؛ چرا که ما، همان‌طور که در فارسی معادل سره و صریحی برای فلسفه نداریم، اصطلاحی که کاملاً بیانگر تعبیر عربی «شعر» باشد هم در قاموس این زبان نمی‌یابیم. کلماتی مثل «چامه» و «چکامه» و «سرود»…هم در اصل مفاهیم موسیقایی هستند و مطابقۀ تامّ و تمامی با «شعر» به معنی دقیق و اصطلاحی آن، ندارند؛ پس باید نتیجه بگیریم که زبان فارسی زبان شعر هم نیست؟!
در مجموع، برای ردّ و اثبات قابلیّت‌های علمی و فلسفی و تمدّنی زبان فارسی باید به کتاب‌خانۀ عظیم این زبان و استعدادهای آن در بیان مفاهیم علمی توجّه کرد. بخشی از این قابلیّت‌ها در هزاران معادل فارسی برای اصطلاحات علمی که فرهنگستان زبان و ادب فارسی و مترجمان فاضل و فرهیختۀ روزگار ما تولید کرده‌اندجلوه کرده است.
زبان فارسی برای بروزشدن و ماندگاری و تبدیل شدن به زبان علم و توسعه نیازمند تلاش‌های گستردۀ اهل زبان و فرهنگ است. ما یقیناً با زیر سوال بردن زبان فارسی و توانایی‌های آن به جایی نمی‌رسیم و اقتصاددان‌های محترم ما نیز برای هموار کردن راه توسعه به‌تر است به حلّ مشکلات نظام بانکی و رکود و تورّم و…فکر بکنند و عجالتاً کاری به زبان مظلوم فارسی نداشته باشند!

تماشا مبارک است!

استاندارد

ای بستگان تن به تماشای جان روید
کآخر رسول گفت: تماشا مبارک است

ابهاماتی در این بیت مشهور مولوی وجود دارد؛ از جمله اینکه تماشا یک فعل ناخودآگاه جسمانی است که اغلب به صورت غیرارادی انجام می‌شود و چنین فعلی متعلّق به صفت مبارکی یا ضدّ آن نمی‌تواند واقع شود. ابهام بعدی بیت تلمیح روایی آن است. اغلب می‌پرسند که بیت به کدام سخن رسول خدا اشاره دارد؟
یکی از استادان بزرگوار ما در نهایت تواضع علمی احتمال داده‌اند:

شاید اشاره باشد به «النّظر الی الخُضره پزید فی البصر» نگاه در سبزه نور چشم را می‌افزاید[…] حدیث دیگری که در آن به مبارک بودن تماشا اشارت رفته باشد نیافتم. از اهل فضل یاری می‌طلبم.

این استاد بزرگوار، ظاهراً برای رفع ابهام نخست، تماشا را از مفهوم مطلق آن خارج کرده و مجازاً آن را به تماشای سبزه محدود کرده‌اند.
به گمان این حقیر برای فهم معنی بیت و یافتن سخن مورد نظر رسول خدا نخست باید مفهوم «تماشا» را دریافت. تماشا امروزه بیش‌تر به معنی نگریستن و دیدن به کار می‌رود، امّا پیشینیان اغلب آن را به معنی گردش و تفرّج و نگریستن در مناظر از روی لذّت و عبرت استعمال می‌کردند؛ چند نمونه از این معنی در دیوان شمس:

چه تفرّج و تماشا که رسد ز جام اوّل
دومش نعوذباللَه چه کنم صفت سوم را

دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل
آن نگنجد در نظر چه جای پیدا کردن است!

مرگ در ره ایستاده منتظر
خواجه بر عزم تماشا می‌رود

و…
بنابراین منظور از تماشا مبارک است خجسته بودن نگریستن در چیزی، اعمّ از سبزه یا غیر آن، نیست. مضمون سخن رسول خدا مبارکی و نیکویی سیر و سفر و تفرّج و گردش است. می‌دانیم که بارها در قرآن کریم بر سیر و سفر توصیه شده است؛ از جمله:

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانْظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنْشِئُ النَّشْأَهَ الْآخِرَهَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ.

در روایات پیامبر اکرم نیز بارها این مضمون آمده که «سافروا تصحّوا و ترزقوا»
بنابراین احتمال می‌دهیم که مقصود مولوی از «تماشا مبارک است» اشاره به روایاتی است که به سیر و سفر و منافع نیکوی آن نظر دارند. او در بیتی دیگر نیز از خوشی تماشا سخن گفته است:

از تو چو انداخت خدا رنج کار
رو به تماشا که تماشا خوش است

وقتی از این منظر بیت مورد بحث را دوباره مرور کنیم به این نتیجه می‌رسیم که مولوی در پی تأویل روایات پیامبر در زمینۀ فضیلت سیر و سفر و تفرّج است. به عقیدۀ او مقصود از مبارکی سفر، نه سفر جسمانی، که سیر معنوی است. به همین دلیل، او بستگان تن را به سیر ِ جان و تفرّج انفسی و روحانی دعوت می‌کند؛ چنان‌که در این بیت نیز ما را به سیر در جان و نهان خویش فراخوانده است:

تماشا مرو نک تماشا تویی
جهان و نهان و هویدا تویی!

چند معنی فراموش شدۀ «آیا»

استاندارد

معنی مشهور «آیا» همان ادات پرسش معروف است، امّا احیاناً در متون قدیم با معانی دیگری از آن روبه رو می‌شویم که ذیلاً به تعدادی از آن‌ها اشاره می‌شود:
الف) حسرت و افسوس؛ چنان‌که در این بیت سعدی آمده است:

گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن
که محال است که حاصل کنم این درمان را

با اندک تأمّلی در بیت دانسته می‌شود که هیچ پرسشی، نه حقیقی و نه مجازی، در آن وجود ندارد و تنها چیزی که از آیا دانسته می‌شود، دریغ و حسرت و افسوس است.(برگ نیسی، غزلیّات سعدی، ص۵۳)
سعدی در این حکایت نیز آیا را در همین مفهوم آورده است:

یکی متّفق بود بر منکَری
گذر کرد بر وی نکومحضری
نشست از خجالت عرق‌کرده‌روی
که آیا خجل گشتم از شیخ کوی!
شنید این سخن پیر روشن‌روان
بر او بربشورید و گفت ای جوان
نیاید همی شرمت از خویشتن
که حق حاضر و شرم داری ز من؟

قطعاً در سخن مردی که از شیخ کوی شرمنده شده هیچ پرسشی وجود ندارد و او با تعبیر «آیا خجل گشتم…» فقط از افسوس خویش از شرمساری در برابر شیخ نکومحضر خبر می‌دهد.
این معنی آیا گویا تحوّل‌یافتۀ قید «آی» است. آی که در برخی متون به صورت «ای» هم ضبط شده، در متون کهن اسم صوتی بوده است برای بیان حسرت و افسوس. به عنوان مثال رابعه دختر کعب سروده است:

کاشک من از تو برستمی به سلامت
آی فسوسا کجا توانم رستن؟!

این مفهوم تحسّر و افسوس گویا تا روزگار مولّف صحاح‌الفرس هم از آیا دریافت می‌شده که در تعریف آن نوشته است:

« کلمه‌ای است که نومیدان گویند بر طریق استخبار و استفهام تا معلوم شود که مطلوب به حصول خواهد رسید یا نه؟»

البتّه چنانچه از شواهد سخن سعدی پیدا بود دلالت آیا بر افسوس و حسرت بدون استفهام و استخبار نیز صورت می‌گرفته است.
و آیا از آیا در این بیت دیگر سعدی چیز دیگری جز همان حسرت و دریغ دریافت می‌شود:

آیا که به لب رسید جانم
آوخ که ز دست شد عنانم!

ب) در معنی «آوخ» و بیان شگفتی یا تأکید معنی شرط؛ مثل این بیت انوری:

چاکر او باش آیا گر میسّر گرددت
بس خداوندی که بر اقران کنی زآن چاکری!

یعنی اگر بندۀ این ممدوح شوی آوخ که چه خداوندی‌ها در آن چاکری نصیب تو خواهد شد! بدیهی است که در بیت هم هیچ مفهومی از استفهام وجود ندارد و اگر مفهومی برای آیا قایل شویم چیزی جز مفهوم آوخ برای بیان شگفتی یا تأکید شرط جمله نخواهد بود.
ج) قید شک؛ چنان‌که خاقانی سروده است:

آباد بر آن شب که شب وصلت ما بود
آیا که نه شب بود که تاریخ بقا بود

یعنی: گویا آن شب وصال شب نبود…
هیچ‌یک از معانی یادشدۀ آیا در فرهنگ‌های لغت نیامده است.

اسواقُ‌الشِّعر؛ از بازارهای جاهلیّت تا فضای مجازی!

استاندارد

مردم کاسب‌پیشۀ عرب به روزگار جاهلیّت، اقتصادشان را بر پایۀ بازارهای فصلی بنیان نهاده بودند و برایشان هیچ عجیب نبود که به شعر نیز به چشم نوعی کالای ادبی بنگرند و در بازارهایشان جایگاهی را نیز به شعر و شاعران اختصاص بدهند. این بازارها بیش‌ترین تأثیر را بر شکل‌گیری شعر و نقد ادبی بر شعر آن روزگار باقی نهادند.
امّا در ایران قدیم عرضه‌کنندگان شعر بیش‌تر خنیاگرانی بودند که متاع ادبی خود را در محافل عیش و طرب شاهانه به بازار می‌آوردند و بر اساس برخی روایات برای خوش شدن اوقات خسروان هر روز نغمه‌ای و کلامی در آستین داشتند.
بعد از اسلام شعر خنیاگرانه که بیش‌تر مبتنی بر موسیقی بود، تقریباً به ستایش جای پرداخت و با تأکید افزون‌تر بر کلام در قالب قصیدۀ مدحی وارد بازار دربارها شد و شعر دری را به وجود آورد.
تقریباً از همان دوران با اوج گرفتن تصوّف، خانقاه‌ها بازار دیگری شدند برای عرضۀ متاع شعر زهد و پندیّات و صوفیانه‌ها و تا قرن‌ها دربار و خانقاه بود که متاع شعر را خریداری می‌کرد و شاعران را به سرودن وامی‌داشت.
در روزگار صفویّه،علاوه بر دربارها و خانقاه‌ها، شعر به محافل مردمی و قهوه‌خانه‌ها نیز راه یافت و مردم عادّی هم به نوعی خریدار شعر شدند و شاعران با حضور در چنین محافلی به عرضۀ شعر پرداختند.
طبعاً با تغییر بازارها، شعر و زبان شعر هم دگرگونی یافت. زبان سادۀ خنیاگران ساسانی کجا و زبان فخیم و پرطنطنۀ شاعران دربارهای سامانی و غزنوی و سلجوقی کجا؟ زبان پرشور و حال سرایندگان صوفی کجا و زبان و حال و هوای شاعران محافل و قهوه‌خانه‌‌ها کجا؟!
با گذشت زمان و همزمان با ورود مظاهر مدرنیته، در دوران قاجار، بازار دیگری برای شعر پدید آمد و شاعران برای سخنانشان تریبون دیگری به نام مطبوعات یافتند. با پدید این سوق تازه نوع و بسته‌بندی این کالا نیز دگرگون شد و سبک و زبان تازه‌ای برای شعر پدید آمد.
« شب شعر» در کنار محافل ادبی که، از قدیم نیمه رواجی داشت، بازار دیگری بود که پس از مطبوعات برای شعر با اقتباس از آداب و رسوم اهل فرنگ شکل گرفت. طبعاً این بازارهای جدید هم تحوّلاتی را در زبان و مضمون شعر درپی داشتند.
از بزرگترین بازارهای شعر و ادب در روزگار ما رادیو و تلویزیون بود. در قالب و ظرف رسانه‌های صوتی و تصویری، مظروف نیز که سخن منظوم بود به زبان و شکل و قالب‌های تازه‌ای درآمد که پیش از آن سابقه نداشت. رواج و رونق قالب‌هایی مثل ترانه از عوارض بازارهای سرگرمی‌ساز جدید بود.
تحوّل در بازار شعر تا امروز متوقّف نشده است. در سال‌های اخیر فضای مجازی بزرگ‌ترین بازار شعر است. در دوران ما تحوّل در بازارهای شعر شتاب بیش‌تری یافته و ابزارهای جدیدی مثل وبلاگ و فیسبوک و تلگرام و …هر یک برای مدّتی ویترینی شده‌اند برای عرضۀ کالای شعر. این بازارها، اگرچه بعضاً خود دیری نپاییده‌اند، اقتضاءات خود را، خواه ناخواه، بر کالای شعر تحمیل کرده‌اند و عرضه و تقاضای حاکم بر آن‌ها شکل دهندۀ کالای شعر بوده است؛ به‌ویژه اینکه با شکل گرفتن هر یک از این بازارها مخاطبان تازه‌ای با سلایق متفاوت برای شعر فراهم آمده است.
در بارۀ تأثیرات مثبت و منفی بازار فضای مجازی فراوان می‌توان سخن گفت، امّا آنچه در آن تردیدی نیست این است که تحوّلات این بازار، همچون بازارهای پیشین، زبان و شکل و مضامین تازۀ شعر را در روزگار ما رقم خواهد زد!

من سعدی آخرالزّمانم!

استاندارد

سعدی که بی‌شک یکی از بزرگترین شاعران ایرانی است، همواره، از مشروطه به این سو، در معرض بی‌مهری نوگرایان و پیروان مذهب مدرنیّت قرار داشته و فراوان بر او تاخته‌اند. هیچ شاعری در دوران اخیر این‌گونه مورد حمله و تعرّض روشنفکران قرار نداشته است؛ تا جایی که در شرح جدال روشنفکران با سعدی کتاب‌ها پرداخته‌اند؛ مثل کتاب خوب جدال با سعدی در عصر تجدّد از کامیار عابدی و …

کار این تعارض به جایی رسیده که برخی از این حضرات رسماً دشنام‌های زشت به سعدی داده و برخی نیز او را اصلاً شاعر ندانسته و در پایه یک «ناظم» فروآورده‌اند. برخی از این مدّعیان ، عبارت” دروغی مصلحت‌آمیز به که راستی فتنه‌انگیز” سعدی را علّت تباهی خُلق و خوی ما ایرانیان پنداشته و دروغگویی‌های ما را به گردن آموزش‌های سعدی گذاشته اند! و کسانی نیز عبارت “هرکه از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید” را مروّج حرامیگری و دزدی و اختلاس دانسته و شماری نیز سخنان سعدی را در وصف باده و ساده عله‌العلل رواج فسق و فجور و منکرات و انحرافات اخلاقی جور واجور شمرده‌اند. در میان فهرست بلند اتّهامات سعدی طرفداری از سرمایه‌داران است. کم نیستند کسانی که حکایت «جدال سعدی با مدّعی در معنی توانگری و درویشی» را که در باب هفتم گلستان آمده، دلیل وابستگی سعدی به سرمایه‌داران دانسته‌اند و جالب‌تر اینکه در میان این گروه هم مارکسیست‌های دوآتشه وجود دارند و هم طرفداران جامعه باز سرمایه‌داری و وجه مشترک همه این‌ها هم البتّه نفهمیدن متن و راه نبردن به مقصود سعدی و پیش‌داوری‌های ذهنی است!

دلیل این‌همه معارضه روشنفکرانه با سعدی چیست؟ چرا روشنفکرانی که در ظاهر آن همه حرمت، مثلاً، برای فردوسی و خیّام و حافظ و حتّی مولوی قایل شده‌اند، این‌گونه در برابر سعدی صف‌آرایی کرده‌اند؟

دلیل این همه تعارض را باید در این نکته جستجو کرد که سعدی سخنگوی بلیغ و صریح سنّت ایرانی است. او را با هیچ شعبده و ترفندی نمی‌توان به نفع اندیشه‌های مدرن مصادره به مطلوب کرد و شعر و سخن او را نمی‌توان به خدمت هیچ چیز جز سنّت ایرانی درآورد. او نه مثل فردوسی است که بتوان شعرش را پرچم ناسیونالیسم کرد و نه مثل خیّام که بتوان او را ملحدی دهری شمرد و نه مانند خاقانی شعری دشوار دارد که اغیار چیزی از آن درنیابند و از نزدیک شدن به ساحت آن پروا کنند و نه همچون مولوی است که سخنش ابعاد فلسفی داشته باشد و بتوان به صد ضرب و زور برای ترویج تفکّرات مختلف از اصول دیالکتیک مارکسیسم گرفته تا تاویلات مکتب پوپر از آن استفاده ابزاری کرد و نه سخن چندپهلویی مثل حافظ دارد که بتوان آن را، به شیوه برخی حتّی تفسیر ماتریالیستی کرد و هرجور شده آن را به خدمت گفتمان مدرن درآورد و…

سعدی سعدی است با همان شفّافیّت و وضوحی که در سخن او جاری است. او مثل همه انسان‌ها و شاعران خالی از اشتباه نیست، امّا زیبایی سخن او در حدّی است که قرن هاست حاکمیّت بلامنازع خود را ،علی‌رغم همه دشمنی‌ها و جدال‌های مدّعیان، بر گستره زبان و ادب فارسی و سنّت ایرانی حفظ کرده و خواهد کرد؛ چنان‌که خود سروده است:

هر کس به زمان خویشتن بود
من سعدی آخرالزّمانم!

این نیز بگذرد!

استاندارد

ضرب‌المثلی است بسیار مشهور در زبان‌های مختلف. در زبان فارسی شاعران متعددی مضمون آن را در سخن آورده و برخی آن را در ردیف شعر خود به کار برده‌اند. از جمله سنایی در غزلی دلکش سروده است:
ای کم‌شده وفای تو، این نیز بگذرد
و افزون شده جفای تو این نیز بگذرد…
ابن یمین در فضایی اخلاقی به کمک همین مثل ما را به ناخوردن غم روزگار پند داده است:
ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد
دنیا چو هست بر گذر این نیز بگذرد…
از شاعران نزدیک به روزگار ما محمدتقی بهار خود را در هنگام گرفتاری در حبس به کمک همین عبارت آسودگی خاطر بخشیده و در بیتی سروده است:
ای دل به صبر کوش که هر چیز بگذرد
زین حبس هم مرنج که این نیز بگذرد…
امّا پر شورترین سروده، از این دست، بی‌شک از فخرالدّین عراقی است که حیف است آن را نخوانیم:
تا کی کشم جفای تو؟ این نیز بگذرد
بسیار شد بلای تو، این نیز بگذرد
عمرم گذشت و یک نفسم بیش‌تر نماند
خوش باش کز جفای تو، این نیز بگذرد
آیی و بگذری به من و باز ننگری
ای جان من فدای تو، این نیز بگذرد
هر کس رسید از تو به مقصود و این گدا
محروم از عطای تو، این نیز بگذرد
ای دوست، تو مرا همه دشنام می‌دهی
من می‌کنم دعای تو، این نیز بگذرد
آیم به درگهت، نگذاری که بگذرم
پیرامن سرای تو، این نیز بگذرد
آمد دلم به کوی تو، نومید بازگشت
نشنید مرحبای تو، این نیز بگذرد
بگذشت آنکه دوست همی داشتی مرا
دیگر شده است رای تو، این نیز بگذرد
تا کی کشد عراقی مسکین جفای تو؟
بگذشت چون جفای تو، این نیز بگذرد
اصل این مثل ظاهراً برگرفته از حکایتی است که راغب اصفهانی (قرن پنجم) در کتاب اخلاقی الذّریعه الی مکارم الشّریعه آورده است. خوب است ترجمه این حکایت را به نثر ابن ظافر (قرن هشتم) بخوانیم که متن کتاب راغب را در اثر ارجمندش با نام کنوزالودیعه من رموز الذّریعه به فارسی ترجمه کرده است:
«از حِکَم سابقان و اخبار سالفان بازمانده که پادشاهی بود کامکار، و از ارکان دولت و اعیان مملکت و وزرا التماس نمود که به جهت او لطیفه‌ای اختراع کنند که زمان اجتماع غم و اندوه چون در آن نظر کند فرحان گردد و گاه استیلای فرح و بَطَر چون پیش دیده اعتبار آورد مغموم و مهموم شود. ایشان بعد از تأمّل و تدبّر انگشتری‌یی ساختند و بر نگین آن نوشتند که «الا انّ ذلک لایدوم» و بعد از آن هرگاه اندوهگن گشتی چون آن نقش را برخواندی اندوه زوال یافتی و چون فرح مستولی شدی و آن را در نظر آوردی، فرح زایل گشتی؛ والله أعلمُ بالصّواب.»
از حکایت راغب اصفهانی دانسته می‌شود که این عبارت از دیرباز به عنوان سجع مهر بر انگشتری حکّ می‌شده است.

پس گرفتن قصیده

استاندارد

یکی از کارهای جالب شاعران قصیده‌سرا این بوده که گاهی قصیده‌ای را که به کسی تقدیم کرده بودند از او پس می‌گرفتند و احیانا آن را به نام  ممدوح دیگری می‌کردند، البته این کار در جایی اتفاق می‌افتاد که ممدوح نخست صله کافی نمی‌داد.

این شیوه تا روزگار ما هم ادامه دارد و ما می‌شناسیم شاعرانی را که در گذشته به یک شخصیت سیاسی ارادتی داشتند، به گونه‌ای که شعری در ستایش او سروده بودند، اما تحول خطوط سیاسی ممدوح و شاعر، باعث شده که شاعر از کار خودش پشیمان شود و شعر خودش را پس بگیرد!

این عادت شاعرانه به قدری شیوع داشته که وارد ضرب‌المثل‌ها هم شده. مرحوم دهخدا در ذیل ضرب‌المثل “خرک سیاه بر در است” حکایت بامزه‌ای آورده که صورت هجو‌آمیزتری از آن را عوفی هم در جوامع‌الحکایات نقل کرده است.

خلاصه حکایت از این قرار است که روزی امیر خلف سجزی که با لباس مبدل به شکار رفته بود دربین راه با معروفی شاعر برخورد کرد. معروفی که امیر را نمی‌شناخت، گفت من مردی شاعرم و اینک به نزد امیرخلف می‌روم که شنیده‌ام مردی کریم است، آن‌گاه قصیده خود را خواند. امیر از او پرسید: در برابر این شعر چه انتظاری از او داری؟

گفت: هزار دینار.

گفت: اگر ندهد؟

گفت: پانصد دینار.

گفت: اگر ندهد؟

گفت: صد دینار.

گفت: اگر ندهد؟

گفت: آن گاه تخلص شعر به نام خرک سیاه خود کنم!

امیر بخندید و برفت. چون به سیستان آمد معروفی به خدمت او رسید و شعر ادا کرد و امیر را بدید و بشناخت، اما هیچ نگفت. امیر از او پرسید که از این قصیده چه طمع داری از من؟

گفت: هزار دینار.

گفت: بسیار باشد.

گفت: پانصد دینار.

امیر همچنان مدافعت می‌کرد تا به صد برسید. امیر گفت: بسیار باشد.

گفت: امیر خرک سیاه بر در است!

به نظر می‌رسد باتوجه به این حکایت تهدید به نام ممدوح دیگر کردن به نوعی اسباب مطایبه میان مادح و ممدوح هم بوده است، چرا که خاقانی هم با لحنی که خالی از مطایبه‌ای نیست به ممدوح خود گفته است:

بسزا مدحتی فرستادم
سوی من خلعتی به‌ساز فرست

یا صلت ده به آشکار مرا
یا به پنهان قصیده بازفرست

و هم او ، البته این‌بار با لحنی کاملا جدی از ممدوح خود می‌نالد که چرا وقتی او قصیده‌اش را پس نگرفته ممدوح صله خود را که نان‌پاره، یعنی قطعه‌ای زمین بوده از شاعر پس گرفته است:

شاه را تاج ثنا دادم نخواهم بازخواست
شه مرا نانی که داد ار باز می‌خواهد رواست؟

سوزنی گویا خیلی صریح‌تر با ممدوح خویش سخن می‌گفته است:

صلتی درخور آن شعر فرستد ورنی
شعر من بازفرستد، نه ز او و نه ز من!

عماد فقیه، شاعر قرن هشتم، نیز تهدید کرده است که بدون دریافت جایزه و صله نام ممدوح را از شعرش بیرون و شعر را به نام دیگری خواهد کرد:

ای کز بصر خصم تو جز خون نرود
بر وفق مراد تو فلک چون نرود؟

بی‌جایزه از خانه برونم نفرست
تا نام تو از قصیده بیرون نرود!

معانی مختلف قید زمان هنوز

استاندارد

هنوز، در اصطلاح دستوریان، قید زمان مختص و مفرد است و اهل لغت آن را “تاکنون” و “تا حالا” و “تا این زمان” معنی می‌کنند. اما باید توجه داشت که همواره این‌چنین نیست و معانی گسترده‌تری، فراتر از آنچه اهل لغت گفته‌اند، از این قید دریافت می‌شود،برای روشن شدن مفاهیم مختلفی که از هنوز در سیاق‌های مختلف دانسته می‌شود، نگاهی می‌افکنیم به دیوان حافظ. و به کمک شعر لسان‌الغیب شیراز معانی مختلف این قید را توضیح می‌دهیم.

۱) هنوز غالبا به همان معنی است که اهل لغت گفته‌اند، یعنی به معنی تاکنون و تا حالا و…:

برنیامد از تمنّای لبت کامم هنوز
 برامیدِ جام لعلت دُردی‌آشامم هنوز

یعنی: “تاحالا کامم برنیامده” و “تا این زمان دردی‌آشام هستم”.

۲) در موارد گفته شده هنوز سیاق جمله و فعلی را که معنی حال می‌دهد تاویل به گذشته می‌کند، مثلا:

در این خیال به‌سر شد زمان عمر و هنوز‌
بلای زلف درازت به‌سر نمی‌آید

در بیت بالا  فعل مضارع “به سرنمی‌آید” یعنی: “تا این زمان به سر نیامده است.”

۳) در مواردی هنوز در کنار فعل مضارع دلالت بر دوام و پیوستگی دارد، مثل این بیت دیگر حافظ:

گنج قارون که فرومی‌رود از قهر هنوز
 صدْمه‌ای از اثر غیرت درویشان است

“فرومی‌رود از قهر هنوز” یعنی: “همچنان و علی‌الدوام این گنج فرومی‌رود.”

۴) در موارد اندکی هنوز در  متون کهن در کنار فعل مستقبل به کار رفته است.بر اساس زبان معیار امروز قید “هنوز” نباید در مورد آینده به کار رود، مثلا ما نمی‌گوییم: “هنوز سفر نخواهم کرد” و “هنوز خوشحال نخواهی شد” و. درست این عبارات در زبان امروز “هنوز سفر نکرده‌ام” و “هنوز خوشحال نشده‌ای” است. اما پیشینیان احیانا هنوز را در سیاق فعل مستقبل به کار برده‌اند، مثل این بیت حافظ:

روز اوّل رفت دینم درسرِ زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز

چنان‌که می‌بینیم حافظ “چه خواهد شد هنوز” گفته که طبق زبان معیار امروز ظاهرا پذیرفته نیست و حتی ممکن است کسانی بر حافظ به دلیل این کاربرد خرده بگیرند.اما باید توجه داشت که در این موارد معنی هنوز دیگر همان معنای رایج نیست و معنی “زین پس” و “از این به بعد” و “همچنان” از آن استنباط می‌شود.

در بیت حافظ “تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز” یعنی: “باید ببینیم که از این پس در این سودا و عشق سرانجام من به کجا خواهد رسید!”

پیش از حافظ کاربرد هنوز را در کنار فعل آینده در سخن خاقانی، هم می‌بینیم:

جوی دل رفته دار خاقانی!
کآب دولت هنوز خواهد بود

یعنی: همچنان آب دولت و اقبال در جریان خواهد بود.

براساس آنچه گذشت قید زمان هنوز بسته به کاربرد آن در سیاق جملات و افعال گذشته و حال و آینده معانی متفاوتی را می‌رساند.

این مجملی بود در معنی قید هنوز و معانی مختلفی که در سیاق‌های مختلف عارض آن می‌شود.

دستمال کاغذی در ایران قدیم

استاندارد

تصور همۀ ما این است که دستمال کاغذی پدیده و کالایی است که ما در چند دهۀ اخیر و به برکت آشنایی با تمدن جدید با آن آشنا شده‌ایم. امّا شواهدی که در متون کهن سخنوران فارسی برجای مانده نشان می‌دهد که دست کم پادشاهان قدیم ایران، و لابد کسانی که دستشان به دهانشان می‌رسیده، بر سر سفره برای تمیز کردن دست و دهان خودشان از نوعی دستمال کاغذی استفاده می‌کرده‌اند.

شاید نخستین سندی که در این زمینه در دست داریم یک نامۀ عربی مفصل از خاقانی شروانی، شاعر بزرگ قرن ششم است. او این نامه را به یکی از بزرگان و عالمان و عارفان ایرانی به نام قطب‌الدّین ابهری نوشته است. رابطۀ خاقانی و قطب‌الدّین ابهری رابطه‌ای جدّی و صمیمانه بوده است. خاقانی علاوه بر این نامۀ عربی که به دست این حقیر و یاری یکی از دوستان دانشجو تصحیح شده و در آستانۀ انتشار است، یک نامۀ فارسی مبسوط هم به زبان فارسی به قطب‌الدّین ابهری دارد که در منشئات چاپ استاد محمّد روشن نقل شده است. این هر دو نامه از لحاظ شناخت خاقانی و  قطب‌الدّین ابهری و روزگار و زمانۀ این دو دارای اهمیّت است.

باری، خاقانی در بخشی از نامۀ عربی خود به توصیف کاغذهایی می‌پردازد که در خونج یا خونه، از شهرهای آذربایجان قدیم و در نزدیکی شهر میانه، تولید می‌شده و پادشاهان، از فرط لطافت، از آن برای پاک کردن دهان خویش در هنگام نشستن بر سفرۀ طعام بهره می‌برده‌اند. نوشتۀ خاقانی، علاوه بر این از لحاظ پیشینۀ صنعت کاغذسازی در آذربایجان نیز اهمیّت دارد، چرا که در آن به چهار مرکز مهمّ تولید کاغذ که در آن روزگار شامل شام و بغداد و سمرقند و همین شهر خونج بوده نیز اشاره می‌کند.

امّا همین اطّلاع در زمینۀ استفاده از کاغذ به عنوان دستمال در جوامع‌الحکایات عوفی، از آثار قرن هفتم، نیز تکرار شده است؛ آنجا که در شرح ماجرایی از زندگی سلطان غزنوی می‌نویسد:

مردک آن بساط بازکشید و دستار خوان بگسترد و نان پاکیزه بر آنجا نهاد و آن دو سر را فروافشاند و ترب و تره بر روی آن ریخت و نمک به دو جا بریخت. چون او و وزیر آنجا رسیدند لشکر از ایشان دور بود، آن مرد برخاست و گفت: ای خداوند به روان امیر سبکتگین که فرودآیی و یک لقمه طعام بر نمک زنی. سلطان را چون سوگند داد و گرسنه بود پیاده شد و با [احمد] حسن میمندی آنجا بنشستند و آن طعام خوردن گرفتند. و چون از آن فارغ شدند پارۀ کاغذ بدیشان داد تا دست و دهان پاک کردند، و آن دستار خوان گرد آورد، و آن کاغذ شکر و بادام مغز پیش ایشان نهاد و از آن صراحی شراب در پیاله کرد و بخورد، آنگاه پیاله را بشست.

بنابر این بی‌آنکه خواسته باشیم به شیوۀ برخی باستانگرایان معاصر ریشۀ همه رسوم و کالاها و پدیده‌های روزگار مدرن، اعم از والنتاین و کراوات و پیتزا و …را به گذشتگان خودمان نسبت بدهیم و مدّعی شویم که دیگران، چه بسا، این پدیده‌ها را از ما ربوده‌اند، می‌توانیم بر اساس شواهد یادشده و مستندات دیگری از این دست نشان بدهیم که دستمال کاغذی در گذشتۀ ما مسبوق به سابقه است. این در حالی است که بر اساس محتویات ویکیپدیا تولید دستمال کاغذی “کلینیکس” که ظاهراً نخستین و مشهورترین برند دستمال کاغذی در جهان است از سال ۱۹۲۴ م فراتر نمی‌رود!

دریچه ای به تار و پود خلوت شاعر، تحلیل و بررسی بغض در نواحی لبخند

استاندارد

بغض در نواحی لبخند

روزنامه آفتاب یزد، پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴ در نوشته ای از آقای رضا بردستانی به تحلیل و بررسی مجموعه شعر من با عنوان بغض در نواحی لبخند پرداخت. با تشکر از نویسنده محترم متن مقاله را  در ادامه مطلب ملاحظه بفرمایید.

به خواندن ادامه دهید