در بارۀ او زیاد شنیده بودم…در بارۀ زهد و پارسایی شگفت انگیزش و حافظۀ عجیب و غریبش و شوخ طبعی هایش و شجاعتش و حوادث عجیبی که در زندگی پشت سر گذاشته بود….مبارزاتی که با پهلویها کرده بود و تبعیدها و زندانهای بسیار طولانیش و حتی کرامتهایی که به اونسبت می دادند… اما هرگز او را ندیده بودم …نه خودش را و نه عکسش را…اما آرزوی دیدنش همیشه با من بود.
تا اینکه یک روز از روزهای- گمان می کنم تابستان سال ۱۳۶۷- از قضا سفری به سمت اصفهان پیش آمد .اتوبوس خسته و بی نفس در جاده می رفت و شاگرد راننده در بین راه در جستجوی مسافری که تنها صندلی خالی اش را پرکند. نمی دانم چقدر از قم گذشته بودیم که راننده ترمزی کرد و مسافری را که کنار جاده در بر و بیابان ایستاده بود سوار کرد. شاگرد بلافاصله مسافر را که پیرمردی بود در جامۀ روحانیت به طرف صندلی خالی که چند ردیف جلوتر از صندلی من بود هدایت کرد و کنار جوانکی نشاند. جوانک که انگار از این همسفر خوشش نیامده بود خودش را کنار کشید و نگاهش را به دور دست دشت دوخت.
چهرۀ مسافر غریب عجیب برای من آشنا بود.تکیده بود و رنج کشیده و شکسته با لباسهایی خیلی ساده و حتی مندرس. بلافاصله به یاد او افتادم و کسی انگار به من گفت گم شدۀ خود را یافتی! بی درنگ به طرف صندلی او رفتم و به جوانک که بی اعتنا از پیرمرد کناره گرفته و خودش را حمع بود گفتم: می شود جایمان را با هم عوض کنیم؟ و پسر جوان از خدا خواسته قبول کرد!
نمی دانم کدام یک از ما بیشتر از این جابه جایی خوشحال شد…من که همصحبتی استثنائی را یافته بودم یا او که از احساس می کرد از همنشینی ناخواسته خلاص شده است؟!
نپرسیده تردید نداشتم که خود خود اوست.تا نشستیم حرفهایمان گل انداخت. پیرمرد در سن نزدیک به نود تقریبا دندانی در دهان نداشت و کلمات را گاه نامفهوم ادا می کرد اما با نشاط و سرزنده بود و در اوج هوشمندی. خاطراتش را که از مسجد گوهرشاد و سالهای زندان در افغانستان و سالهای حضور در مصر عبدالناصر و… می گفت انگار دارد اتفاقات دیروزش را می گوید و چقدر شعر برایم خواند از خودش و دیگران. می گفت در ابتدای کودکی همۀ قرآن را حفظ کرده و هزاران بیت شعر عربی و فارسی از شاعران دیگر در خاطر دارد و هزاران بیت از خودش! مقایسه کنید با منی که ده بیت شعر از خودم را شاید در خاطر نداشته باشم!
به او گفتم شما تاریخ مجسم یک قرن اخیر هستید و حیف است این خاطرات ثبت نشود. خندید و گفت: کسانی به من مراجعه کرده اند تا حرفها و خاطره هایم را ضبط و ثبت کنند..و چقدر شعرهای بامزه ای خواند از خودش که بخشی از آن نقیضه ای بود طنزآلود – اما اخلاقی- از مثنوی مولوی که خودش نام آن را به شیوۀ نی نامۀ مثنوی “خرنامه” گذاشته بود.با این آغازه:
بشنو از خر چون حکایت می کند
از گرانباری شکایت می کند!
پیرمرد می گفت و می خندید و گاهی حرفهایش طنین نصیحتی می گرفت و صحبتهایش آن قدر شیرین بود که من انگار همه مسافت چند ساعته تا اصفهان را روی ابرها سیر کردم….انگار طی الارضی بود آن سفر یا شاید طی الزمانی …و وقتی به اصفهان رسیدیم او به همان سبکی غافلگیرانه که آمده بود رفت و در انبوه مردم ناپدید شد!
مرد بزرگی که خداوند به طور غیرمترقبه ای دیدارش را نصیبم کرده بود کسی نبود جز مرحوم شیخ محمد تقی بهلول گنابادی که ماجرای مسجد گوهرشاد او در قضیۀ کشف حجاب معروف است.او در سال ۸۴ و در ۱۰۵ سالگی درگذشت. مردی که تمام زندگیش را -جز اندکی- مجرد زیست و به ساده ترین پوشاک و خوراک که بیشتر چند لقمه ای نان و ماست بود قناعت کرد و سراسر زندگیش را در مجاهده و خدمت به خلق و در سفر گذراند و سیما و سخنان او آدم را به یاد زاهدان زنده دل پیشین می انداخت.