مضامین گم شده 22

استاندارد

سید علی صیدی طهرانی (متوفی ۱۰۶۹ ه ق) از نازک خیالان سبک هندی است. دیوان او به اهتمام استاد محمد قهرمان به سال ۱۳۶۴ منتشر شده است.

گنه از جانب ما نیست اگر مجنونیم
گوشه چشم تو نگذاشت که عاقل باشیم!

در عکس خود مشاهده کردم به شوق تو
دیدم تو نیستی، زدم آیینه بر زمین!

در جهان بود ازین پیش نشاطی و کنون
ما مکافات کش عشرت آن رندانیم!

بیم هجران در دل معشوق بیش از عاشق است
از گلستان گل پریشان تر ز بلبل می رود!

نمی دانم که را قاصد کنم از محرمان یارب!
به سویش شوق را گر می فرستم دیر می آید

بس که حیران تماشای جمال تو شدم
همچو گل دوختن چاک دل از یادم رفت!

صورت دیوار هم در عالم خود زنده است
هر کسی را جامه هستی به رنگی داده اند

ز سیر گلشن دنیا از آن به خار خوشم
که چیده اند حریفان رفته گلها را!

در دهر هر که هست مهیای جنگ ماست
بر روی ما کسی که ناستاد، رنگ ماست!

در هرچه خوب می نگرم اعتبار نیست
حق با دل من است که امیدوار نیست!

تقصیر فلک نیست که ما بی سر و پاییم
چون ابر پریشانی ما از کرم ماست

چو باد، همسفر خویش را به جا مگذار
رفیق اگر همه بار دل است، وا مگذار

بی طالعی نگر که من و یار چون دو چشم
همسایه ایم و خانه هم را ندیده ایم!

در چمن سوختم از رشک چو دیدم گل را
به همین رنگ قبایی که تو در بر داری!

دانسته سفر کردم و از کوی تو رفتم
تا گوش تو از گریه در آزار نباشد

مهراوه

استاندارد
این زمهریر فصل شکوفایی تو نیست
چیزی بجز تراکم تنهایی تو نیست

با صدهزار جلوه برون آمدی، ولی
چشمی برای دیدن زیبایی تو نیست

یک تن از این جماعت ابن السلامها
مجنون یک کرشمه لیلایی تو نیست

نامردها بغیر تنت را نخواستند
با قیمتی که خرج تن آرایی تو نیست!

برق غرور وحشی یک ببر ماده کو؟!
در چشمهای آهوی صحرایی تو نیست!

زیباترین! عروسک اهریمنان شدن
شایسته مقام اهورایی تو نیست!

مدنی برقع و مکی نقاب

استاندارد

اي مدني برقع و مكي نقاب
سایه نشین چند بود آفتاب!؟

این بیت از مشهورترین ابیات منظومه مخزن الاسرار نظامی است در نعت رسول گرامی اسلام(ص). نظامی از آفتاب رسالت می خواهد که از سایه نشینی, یعنی پوشیدگی و انزوا در مدفن خویش دست بردارد و به فریاد مسلمانان برسد.

عبارت شارحان اما در توضیح “مدنی برقع” و “مکی نقاب” مختلف است و  اغلب متکلفانه و نمی تواند مقصود نظامی را به روشنی بیان کند.برای اینکه سابقه بحث روشن شود, نظری می افکنیم به دیدگاههای شارحان گرامی در ذیل این بیت و بعد از نقل هر سخنی به اختصار به نقد آن می پردازیم:

به نظر مرحوم وحید دستگردی, مفهوم بیت از این قرار است:

« یعنی ای کسی که از مسقط الراس مکه و مدفن مدینه برقع و نقاب بر روی گذاشته ای, آفتاب وجود تو تا چند سایه نشین خاک مدینه باشد؟برقع بودن مدینه به سبب قبر و نقاب بودن مکه به جهت مخالفت کفار از تابش آفتاب شرع رسول است.»

سخن شارح محترم در توضیح نقاب بودن مکه بر چهره رسول(ص)روشن نیست, مخالفت مکیان با پیامبر چه ارتباطی با موضوع دارد؟ از آن گذشته کافران مکه هرگز نتوانستند مانع تابش آفتاب شرع نبوی شوند و این آفتاب عالمتاب تا کنون در تابش است!

دکتر برات زنجانی در شرح بیت پس از معنی کردن لغات آن به این مقدار بسنده کرده اند:

« معنی: ای برگزیده ای که پوشش مکیان داری و در خاک مدینه روی در نقاب خاک کشیده ای…»

اشکال این معنی جدا از اینکه نقاب را “پوشش” معنی کرده, در این است که پوشش مکیان داشتن هیچ فضیلتی را ثابت نمی کند تا نظامی از آن در نعت رسول اسلام استفاده کند. این پوشش را دیگران, از جمله کافران و منافقان مکه هم داشته اند!

دکتر بهروز ثروتیان در شرح این بیت به تفصیل – و پریشانی- بیشتری سخن گفته است. به نظر او معنی بیت از این قرار است:

« ای آن که برقع مدنی و نقاب مکی داری و در مدینه برقع بر سر کشیده و در مکه نقاب از چهره گشادی…در این بیت صفتی از صفات مخاطب خود را به کار می برد که خاص اوست و شامل حال جز او نیست(مدنی برقع مکی نقاب) و با این کنایه (کنایه از موصوف) از کاربرد نام “محمد”(ص)  صرفا برای تعظیم وی  و شعریت بخشیدن به کلام خویش سر باز می زند.و کشف موضوع را در این کنایه آشکار به عهده خواننده می گذاردو او را به تلاش فکری وادار می کند تا دریابد غرض از برقع مدنی و نقاب مکی داشتن چیست؟ خواننده ناچار است برای دریافت این معنی مدارک و مآخذ مربوط به سرگذشت و زندگی پیامبر اسلام را از نظر بگذراند و به مطالعه آن بپردازد, نخست در می یابد که نقاب و برقعی بر روی نداشته تا یکی بافت و خاص مدینه و دیگری از طرایف مکه باشد و حتی از منازعه اهل مکه و مدینه بر سر تدفین آن حضرت نیز نتیجه ای به دست نمی آید و باتوجه به اینکه برقع و نقاب هر دو “روبند” است معلوم می گردد شاعر با استفاده از قراین حالی و مقالی موجود در بیت, برای فصاحت بخشیدن به سخن خود دو فعل مقابل و متضاد “گشاده ای” و “بسته ای” را حذف کرده است:” ای آن که در مکه نقاب از رخ گشاده ای و و در مدینه برقع بر روی کشیده و بسته ای” و همین دو کلام را نیز بالکنایه به معنی زاده شدن و از دنیا رفتن به کار برده است.»

شارح محترم در ادامه شاهدی از شرفنامه نظامی آورده است که نشان می دهد “برقع کشیدن” به معنی کفن و دفن است.

سخن دکتر ثروتیان را با تفصیل ذکر کردیم که نشان بدهیم این شرح نیز گرهی از مشکل بیت نمی گشاید, بلکه برقع و نقابی نیز بر چهره مقصود می کشد! معلوم نیست اگر به ادعای استاد محترم پیامبر (ص) نقاب و برقعی بر چهره نداشته چگونه می تواند”مدنی برقع مکی نقاب” صفت خاص او باشد و شامل حال جز او نشود!؟ دیدگاه شارح محترم ضمنا مبتنی بر این فرض است که دو فعل “گشاده ای” و “بسته ای” در جمله مستتر باشد که چشم هیچ حلال زاده ای آنها را نمی بیند و هیچ قرینه ای نیز در بیت نیست که بر آنها دلالت کند. شارح محترم ضمنا ادعا کرده اند “نقاب گشودن” به معنی “زاده شدن” است که پذیرفتن آن نیازمند اقامه شواهد کافی است.نکات دیگری نیز در شرح ایشان هست که اختصارا از آنها در می گذریم.

اما به نظر دکتر رضا انزابی نژاد:

« “مدنی برقع” مقصود پیغمبر(ص) است که چون در شهر مدینه رحلت کرده و روی از مردم پوشانده است…مکی نقاب: باز مقصود پیغمبر است که در مکه نقاب از چهره برداشت و زاده شد و روی زیبای خود را به عالمیان نشان داد. شاید هم معنی این باشد که نقاب به چهره زد و از مکیان روی نهان کرد, زیرا به جهت مخالفت مشرکان مکه در آغاز بعثت و رسالت, پیغمبر نتوانست اسلام را گسترش دهد و پیش ببرد و ناچار شد روی از زادگاه خود برتابد و هجرت کند. نظامی ترکیب”مکی نقاب” را ساخته است…»

لب دیدگاه شارح محترم همان نظر دکتر ثروتیان است که پیش از این بدان اشاره کردیم.مکی نقاب را که به معنی کسی است که نقاب مکی بر رخ دارد چگونه می توان بر عکس و به معنی نقاب از رخ گشوده در مکه دانست؟! ایشان با تعبیر “شاید” احتمالی را نیز مطرح کرده اند که از محدوده احتمال فراتر نمی رود, چون به سختی می توان پذیرفت که مکی نقاب به هجرت پیامبر (ص) و روی نهان کردن آن حضرت از مکیان اشاره داشته باشد و دریافت لغوی نیز این احتمال را تایید نمی کند.

اما اگر بخواهیم فارغ از اقوال موجود و مساعی شارحان محترم به توضیح مراد واقعی نظامی بپردازیم نیازمند مقدماتی است:

اول اینکه نقاب و برقع و قناع ویژه زنان نبوده است و در گذشته زنان و مردان هر دو از این پوشش استفاده می کرده اند. هنوز در بخشهایی از ممالک اسلامی نقاب یکی از پوششهای رایج مردان است!

فرق زنان و مردان در استفاده از این پوشش در این بوده است که زنان به منظور حفظ حجاب از آن بهره می برده اند و همه حسرت و آرزوی عاشقان این بوده که نسیمی بوزد و نقاب دلبر آنان اندکی جا به جا شود تا آنها به حظی برسند. به قول حافظ:

تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت!

اما در مورد مردان قضیه کمی تفاوت می کرده و پوشیدن قناع و لثام و نقاب نشانه بزرگی و اشرافیت آنها بوده است. البته شدت آفتاب صحرا و طوفانهای شن نیز بر ضرورت چنین پوششی برای مردان صحرا می افزوده است.روسای قبایل و بزرگان عرب از دوره جاهلیت و پیامبر (ص) و دیگر بزرگان صدر اسلام حسب روایات تاریخی از این پوشش اغلب استفاده می کرده اند و به همین دلیل است که نظامی اورا مدنی برقع و مکی نقاب می خواند تا به عظمت او اشاره کرده باشد. بر این اساس “مدنی برقع و مکی نقاب” یعنی همان “برقع پوش مدینه و مکه” که در ساده ترین و روشن ترین مفهوم خود یعنی بزرگ مدینه و مکه!

به گزارش جاحظ در البیان و التبیین :

« از عادات فارسان عرب در اعیاد و اجتماعات و در بازارهایشان , همچون ایام برگزاری بازار عکاظ و ذی المجاز و امثال آن , پوشیدن قناع  و پرده بر چهره بوده است…و قناع از نشانه های رئیسان و بزرگان بوده است و دلیل این سخن و شاهد صادق و حجت قاطع بر آن این نکته است که رسول خدا که درود و سلام خدا بر او باد, کمتر بدون قناع دیده می شد…»

در شعر فارسی نیز برقع در مواردی با واژه هایی چون عزت و حرمت در یک ردیف آمده که یادآور همین معنی است:

آدم از او به برقع حرمت سپید روی
شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا
(خاقانی)

چون تو برانداختی برقع عزت ز پیش
جان متحیر بماند عقل فغان در گرفت
(عطار)

فاتحان!

استاندارد
گفته اند چون عقاب
بر فراز موجهای آبی مدیترانه
پر گرفته اید و ناوگان دشمنان خویش را
به خون کشیده اید!
واقعا چقدر اقتدار!
واقعا چقدر افتخار!
[پیش از این شنیده ام
کودکان غزه را
با همین شکوه و اقتدار
در میان خاک و خون تپیده اید!]
آفرین!
واقعا که در شهامت و شرف پدیده اید
طبق نص یک کتاب کهنه
قوم برگزیده اید!

عاشق گلخنی

استاندارد

نقش الحجر دل تو نامم
جز عاشق گلخنی نیابی

مرحوم استاد سید ضیاء الدین سجادی در کتاب بسیار ارزشمند خود فرهنگ لغات و تعبیرات دیوان خاقانی شروانی که کارسازترین و معتبرترین اثر موجود در زمینه درک مضامین و مشکلات دیوان خاقانی است, در توضیح “عاشق گلخنی” به همین مقدار بسنده فرموده اند که:

– (ترکیب وصفی ) عاشقی که در گلخن زندگی می کند, بخلاف گلشنی, شاید هم اشاره به عاشقی خاص باشد!

برای تکمیل بحث و معلوم کردن هویت این عاشق باید به سایر متون ادب فارسی مراجعه کنیم.عطار (متوفی 618ه ق) در اسرارنامه خویش حکایت پادشاهی خوبرو را آورده است که جوانی گلخن تاب که از طریق کارگری در تون و گلخن حمام زندگی می گذراند, عاشق او شده است:

مگر سرگشته ای چون شمع با سوز
که گلخن تافتی بیچاره تا روز

بدید از دور روی آن نکو را
که داند تا چه کار افتاد او را

ز عشقش آتشی در جانش افتاد
که دردی سخت بی درمانش افتاد

این عشق سالها به درازا می کشد و نزدیکان پادشاه,و حتی خود معشوق از این عشق پرسوز و گداز باخبر می شوند. با این همه گلخن تاب عاشق را جرات دم زدن از این عشق نیست:

به آخر مدت ده سال پیوست
ز عشق پادشاه از پای ننشست

همه شب تا بروز و روز تا شب
ستاده بر درش می‌گفت یا رب

قرار و خواب و آرامش برفته
به بد نامی خود نامش برفته

زهی دولت که خورشید سرافراز
به پیش ذرهٔ خود می‌شود باز

چو شاه آورد سوی گلخن آهنگ
خبر آمد بگلخن تاب دل تنگ

چو چشمش بر جمال شاه افتاد
بلرزید و میان راه افتاد

چو شه در روی آن دلداده نگریست
سر او در کنار آورد و بگریست

دل پر جوش او را مرهمی کرد
خودش می‌کشت و خود ماتم همی کرد

چو سوی هستی خود راه یابند
سر خود در کنار شاه یابند

چگونه آورد پروانه آن تاب
که بنشیند بر ِ شمع جهان تاب

نبودش طاقت وصل چنان شاه
برآورد از زمین تا آسمان آه

گلاب از دیده‌ها بر خویشتن زد
بزد یک نعره و جان داد و تن زد

دو دم از حلق آن حیران برآمد
یکی بی جان دگر با جان برآمد

برو ای همچو گلخن تاب عاجز
که تاب وصل شاهت نیست هرگز

عطار در منطق الطیر ماجرای عاشق گلخنی را در ” حکایت محمود که مهمان گلخن تاب شد”به شیوه ای دیگر روایت کرده است. به نظر استاد شفیعی کدکنی :

این داستان با اندکی تفاوت همان است که در سوانح احمد غزالی آمده است:” ملک که گلخن تاب بر وی عاشق شد. وزیر با او بگفت . ملک خواست که او را سیاست کند.وزیر گفت: تو به عدل معروفی و این لایق نبود که سیاست کنی برکاری کی آن در اختیار نیاید و از اتفاق ره گذر ملک بر آن گدا بود…

در ادامه صدق و صمیمیت عاشق گلخنی باعث می شود که معشوق روی خوشی نشان بدهد..اما گفتگوی این عاشق و معشوق استثنایی به روایت ابیاتی از منطق الطیر:

شاه گفتش حاجتت با من بگو
خسروی کن، ترک این گلخن بگو

گفت حاجتمند آنم من که شاه
هم چنین مهمانم آید گاه گاه

خسروی من لقای او بس است
تاج فرقم خاک پای او بس است

شهریار از دست تو بسیار هست
هیچ گلخن تاب را این کارهست؟

با تو در گلخن نشسته گلختی
به که بی‌تو پادشاهی گلشنی

چون ازین گلخن درآمد دولتم
کافری باشد ازینجا رحلتم

با تو اینجا گر وصالی پی نهم
آن به ملک هر دو عالم کی دهم

بس بود این گلخنم روشن ز تو
چیست به از تو که خواهم من ز تو

مرگ جان باد این دل پر پیچ را
گر گزیند بر تو هرگز هیچ را

من نه شاهی خواهم و نه خسروی
آنچ می‌خواهم من از تو هم توی

شه تو بس باشی، مکن شاهی مرا
میهمان می‌آی گه گاهی مرا

عشق او باید تو را کار این بوَد
آنِ تو او را غم و بار این بوَد

داستان عاشق گلخنی آن گونه که در مثنوی عشق نامه یا ده فصل عراقی(متوفی688ه ق) آمده هنری تر و مفصل تر است.در این ماجرا گلخن تاب عاشق, شوریده وار بر گرد سرای معشوق می گردد تا اینکه غلامی او را با ضرب و شتم از آنجا می راند و گلخنی بیچاره سر به کوه و بیابان می گذارد و به شکارگاه معشوق می رود. تا اینکه روزی باخبر می شود شاهزاده برای شکار می آید و او که جرات ندارد بر سر راه معشوق قرار بگیرد, پوست آهویی مرده ای را می کند و بر تن می پوشاند:

گشته فارغ ز گلخن و حمام
آشنایی گرفته با دد و دام

ناگهان دل فگار شد آگاه
که به نخجیر خواهد آمد شاه

آهویی دید کشته، بخروشید
پوست برکند ازو و در پوشید

پوست در سر کشید آهووار
تا به تیرش مگر زند دلدار

شاهزاده، چو در رسید از راه
کرد گرد شکارگاه نگاه

صورتی دید همچو آهویی
غافل از عادت تگ و پویی

معشوق که عاشق نگون بخت را از دور با آهو اشتباه گرفته, او را هدف قرار می دهد. عاشق زخم خورده اما خوشدل است که به زخم تیر معشوق از پای افتاده و قربانی او شده است:

گلخنی زخم تیر در دل خَورد
جان و تن نیز در سردل کرد

بی خود آن پوست دور کرد ز تن
گفت: دستت درست باد، بزن!

تیر کز شست دلبران آید
هدفش جان عاشقان آید

چشمهٔ خون روانش از دل ریش
رقص می‌کرد از طرب، بی‌خویش

ذره چون آفتاب را بیند
در هوایش ز رقص ننشیند

در رگش چون نماند خون برجا
سست شد، اندر اوفتاد ز پا

بقیه داستان ماجرای حضور معشوق بر تن رنجور عاشق و ملاطفت اوست.اما ماجرای عاشق گلخنی در ادبیات فارسی به همین مقدار محدد نمی شود و امیر خسرو دهلوی نیز در مطلع الانوار بدان اشارتی شیرین دارد.روایت امیرخسرو بیشتر یادآور داستان محمود و گلخنی عطار است. با این تفاوت که در پایان عاشق سوخته بی که باخبر بشود در آتش می سوزد:

گلخنیی کرد به شاهی نگاه
رفت دلش در خم گیسوی شاه

شه چو به گرمابه رسیدی فراز
سوخته بردیش برابر نماز

در رخ شه دیدی و بگریستی
گاه بمردی و گهی زیستی

شاه در او دیدی و دریافتی
در دل از آن سوز اثر یافتی

کردی از آن گریهٔ دزدیده جوش
خندهٔ دزدیده نهفتی بنوش

روزی از آن غم که غمانش گرفت
جذبهٔ عاشق رگ جانش گرفت

رخش ز گرمابه دگر سوی تافت
گرم سوی گلخنی خود شتافت

گلخنی سوخته کان سوی دید
تاب نیاورد چو آن روی دید

او شده زان سوی به نظاره غرق
سوی دگر شعله گرفتش چو برق

سوخت ز تن نیمی و برخاست دود
او به تماشا ز خود آگه نبود

سوختنش دید چو معشوق خام
تا بدود سوخته بود او تمام

عاشق گلخنی نماد دلدادگانی است که از فرودست ترین طبقات اجتماعی برخاسته اند و به  معشوقانی از بالاترین طبقات دل می بندند و چون عشق آنها در نهایت صمیمیت و صداقت جریان دارد،مورد توجه و ملاطفت معشوق نیز قرار می گیرند.عاشق گلخنی چون چیزی برای از دست دادن ندارد، برای جلب توجه معشوق حتی حاضر است از هویت انسانی خود نیز فاصله بگیرد و حتی در پوست آهویی درآید! ماجرای این عشق شگفت با جان دادن عاشق پایانی تلخ و سوزناک می بابد!

جرعه بر دشمنان ریختن!

استاندارد

در مطلب قبلی به آیین کهن جرعه افشانی بر خاک اشاره کردیم و گفتیم که گذشتگان، جرعه ای از شراب خویش را بر خاک می ریختند تا روان درگذشتگان نیز از آن بی بهره نماند. بقایای این رسم اینک به صورت پاشیدن آب و گلاب بر تربت درگذشتگان برجای مانده است. حافظ نیز سروده است:

فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز!

تا اینجای بحث حرف تازه ای نداشت.آنچه در اینجا می خواهیم به آن اشاره کنیم، رسم دیگری است که در حاشیه این آیین کهن در روزگاران قدیم رواج داشته که قطراتی از ته مانده شراب و استکان خود را به نشانه تحقیر و توهین بر سر و روی دشمن خود یا آنکه وی را درخور این تحقیر می دانستند, می ریختند!

تا جایی که من دیده ام, تنها مرحوم استاد محمد امین ریاحی در حواشی ارجمند خودشان بر کتاب نزهة المجالس به این رسم اشاره کرده اند.ایشان در ذیل: “جرعه بر سپهر انداختن(= سپهر را تحقیر کردن) این گونه آورده اند:

« تعبیر “جرعه انداختن بر کسی” چند بار در داستان سمک عیار هم آمده, و از آنجا صریحا برمی آید که مرسوم بوده ته پیاله را به نشانه تحقیر کسی بر سر و روی او می پاشیده اند. همین معنی از یک قطعه خاقانی هم در تحقیر فلک برمی آید:

منه غرامت خاقانیا نهاد فلک را
ببین فلک به چه ماند در آن نهاد که هستش…

به شب هزار پسر جرعه ریخته به سرش بر
به روز مشعله تابناک داده به دستش »

در تکمیل سخن عالمانه آن استاد روان شاد می افزاییم که علاوه بر جرعه پاشیدن, “مشعله به دست دادن” هم مفهوم تحقیر آمیز ی دارد, چرا که شاعر با این بیان، فلک را به غلامی مشعله دار [=فانوس کش] تشبیه کرده و مشعله داران- چنان که می دانیم- از دون پایه ترین خادمان به شمار می آمده اند.

دیگر اینکه تعبیر تحقیرآمیز ” جرعه بر کسی پاشیدن” علاوه بر ابیاتی که مرحوم ریاحی فرموده اند، چندین بار دیگر هم در دیوان خاقانی آمده که به مواردی از آنها اشاره می کنیم:

عاشق به رغم سبحه زاهد کند صبوح
بس جرعه هم به زاهد قرّا برافکند!

پیداست که جرعه بر زاهد ریایی افکندن جز از سر اهانت نخواهد بود!

تا خط بغداد ساغر دوستکانی خورده ام
دوستان را دجله ای در جرعه دان آورده ام

دشمنان را نیز هم بی بهره نگذارم, چو خاک
گرچه جرعه ی خاص بهر دوستان آورده ام!

خاقانی راهاورد سفر خویش را “باده خاص کرامت” می داند که برای دوستانش آورده و تاکید می کند که دشمنانم را نیز بی نصیب نگذاشته و به عنوان رهاورد سفر برای آنان جرعه ای آورده ام که بر آنان به نشان اهانت بپاشم! خاقانی می خواهد با پاشیدن جرعه تحقیر بر دشمنان و بدخواهانش آنان را چون خاک پست و حقیر به شمار آورد!

بر لب خشک جام رعنافش
عاشقان بوسه تر اندازند

گرچه میران لشکرند همه
جرعه بر میر لشکر اندازند!

“جرعه بر میر لشکر انداختن” یعنی او را با همه شان و شوکت به هیچ گرفتن!

عاشقان جان فشان کنند همه
شاهدان کار جان کنند همه

در قماری که با ملامتیان
داو  ِ عشرت روان کنند همه,

جرعه ریزند بر سلامتیان
که صبوح از نهان کنند همه!

خاقانی “ملامتیان” یعنی رندان پاکباز را در برابر ” سلامتیان” یعنی عافیت طلبان ریاکار که مخفیانه و در نهان به شراب خواری و صبوح مشغولند, قرار می دهد و جرعه اهانت آمیز عاشقان و شاهدان و ملامتیان را نثار آنان می سازد!

جرعه کاس الکرام!

استاندارد

اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک

علامه قزوینی این بیت حافظ را که به رسم کهن جرعه فشاندن بر خاک اشاره دارد, ناظر به این مصرع مشهور عربی دانسته اند: ” و للارض من کاس الکرام نصیب”.او می گوید: این مصراع”جاری مجرای امثال است, ولی تا کنون نام گوینده آن را پیدا نکرده ام.” استاد فروزان فر نیز در تصحیح فیه مافیه  این مصراع  را در یکی از مجلدات احیاء علوم الدین غزالی(متوفی 505 ه ق)بدین مضمون نشان داده اند:

شربنا و اهرقنا علی الارض جرعة
و للارض من کاس الکرام نصیب
 

 و در پایان آورده اند که” گوینده آن معلوم نگردید.” [به نقل ازحافظ نامه, ج2 , ص 896] برای تکمیل بحث بزرگان این نکته را هم بیفزاییم که این بیت پیش تر از احیاء العلوم در کتاب البصائر و الذخائر ابوحیان توحیدی (متوفی 400ه ق) بدون ذکر گوینده آمده است.همچنین در کتاب التمثیل و المحاضرة نوشته ابومنصور ثعالبی(متوفی۴۲۹ ه ق) نیز که متقدم بر غزالی است، همین مصراع،باز هم بدون ذکر گوینده و البته با تفاوتی در مصراع قبل آمده است:

و ماء الکرم للرجل الکریم
و للارض من کاس الکرام نصیب

 به نظر می رسد که با توجه به اینکه این سخن از قدیم به صورت ضرب المثلی رایج درآمده بوده و مضمون آن به آیینی بسیار کهن اشاره دارد, جست و جوی گوینده واقعی آن کاری است بسیار دشوار و شاید غیر ضرور! مهم این است که بدانیم بر اساس آیینی کهن, باده نوشان پس از نوشیدن شراب جرعه ای نیز بر خاک می فشانده اند تا روان درگذشتگان آنان نیز از آن شادمانی بهره ای ببرد!

کلمات، از دیروز تا امروز!

استاندارد

واژه ها در بستر تاریخ و فرهنگ در حال تولد و تبدیل و تحولات آوایی و معنایی هستند و این امکان وجود دارد که واژه ای از پس تغییرات مختلف حتی به فراموشی و مرگ دچار آید یا معنا و معناهایی تازه بیابد.واژه ها گاه از بستر جامعه و فرهنگی به سرزمینی دیگر کوچ می کنند و به عنوان واژه های دخیل به رنگ فرهنگ و قاموس مردمی دیگر درمی آیند.این قبیل واژه ها در فضای فرهنگی و اجتماعی جدید, چه بسا آهنگ و معنا یا معناهای متفاوتی می یابند.به هر روی تحولات آوایی و معنایی واژگان حقیقتی انکار ناپذیر است. همواره درک یک نسل از مفهوم یک کلمه با آنچه نسلهای پیش از یک واژه می فهمیده اند یکسان نیست و  در هر دوره ای هاله ای از تداعیها و ملازمات معنایی کلمات را احاطه کرده است که مفاهیمی متفاوت را ایحاد می کند.

از این رو نباید انتظار داشت که آنچه ما امروز از مفهوم کلمه ای درمی یابیم, پیش از ما هم به ذهن نسلهای گذشته راه می یافته است. از این رو برای درک مرادات گذشتگان باید با فضای ذهنی آنان آشنا شد. انطباق دریافتهای امروزی از واژگان بر سخن گذشتگان یکی از مغالطه های وحشتناکی است که گاه بر ذهن محققان متون استیلا می یابد. کم نیستند کسانی که سعی دارند مفاهیم امروزی را از دل آثار گذشتگان و اندیشه های کسانی که قرنهاست تا رخ در نقاب خاک کشیده اند بیرون بیاورند و مفاهیم مدرن را بر آثار ماقبل مدرن تحمیل نمایند. پیش از این در این باب سخن گفته ایم, اما در اینجا بر آنیم که نمونه هایی از این تحولات مفهومی را با توجه به فهم گذشتگان و امروزیان از برخی کلمات نشان بدهیم.بنابر این در فهم معانی سخن پیشینیان نهایت احتیاط را باید به کار بست و بویژه از سرایت دادن مفاهیم و دیدگاههای امروزی به دنیای آنان جدا پرهیز کرد.گفتنی است که آنچه در اینجا آورده ایم تنها مشتی از خروار و اندکی از بسیار است.

آزادی: همه ما کمابیش با مفهوم امروزی این اصطلاح که تحت تاثیر اندیشه های لیبرال, عمدتا بعد از مشروطه به زبان فارسی راه یافته آشنا هستیم, اما پیشینیان, از این تعبیر، علاوه بر “رهایی” احیانا مفاهیمی چون : دوری و جدایی و شکر و سپاس و قناعت را  نیز درک می کرده اند.مثلا:

ز مهر خویش جز شادی نبینم
که از پیروزی آزادی نبینم
( شاعری ناشناخته به نقل از لغت نامه)

نیا طوس را دید و در برگرفت
بپرسید و آزادی اندر گرفت
(فردوسی)

نعمتی بهتر از آزادی نیست
بر چنین مائده کفران چه کنم!
(خاقانی)

تکاور: تکاور امروزه یک اصطلاح نظامی است و تکاوران گروهی از جنگجویان زبده را تشکیل می دهند، اما در فرهنگ دیروزیان به معنی اسب و شتر و امثال آن بوده است:

شهنشاه اسب تکاور براند
به دهلیز با او زمانی نماند
(فردوسی)

چهره : اخیرا این واژه را به معنی شخصیت برجسته و شاخص و آدم خیلی مهم به کار می برند و مثلا می گویند:” فلانی چهره برجسته ای است!” گذشتگان علاوه بر “صورت” احیانا از این کلمه معناهایی چون: امرَد (=جوانک بی مو) و غلام و نوکر و احیانا معشوق درمی یافته اند, مثلا:

چهره شد آن مه و آراست صف خوبان را
همچو سروی که دهد زیب نهالستان را
(سیفی)

و “چهره ای” رنگی بوده است نزدیک به رنگ گلابی:

از عکس گل روی تو دانم چون گل
آیینه لباس چهره ای می پوشد!
(سلیم تهرانی)

دولت: تبادر امروزی این واژه تشکیلات سیاسی و اجرائی و بخشی از حاکمیت است, اما پیشینیان از این تعبیر به یاد بخت و اقبال و ثروت و…می افتاده اند:

یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند!
(حافظ)

رسانه: رسانه امروز بزرگترین نهاد قدرت در عالم را تشکیل می دهد و مفهوم بسیار گسترده ای را در بر می گیرد.عظیم ترین نبردها امروز در این عرصه در حال اتفاق افتادن است, اما درک پیشینیان از این کلمه بسیار متفاوت است.آنها از این واژه غم و اندوه و و حسرت و افسوس و تاسف را می فهمیده اند که البته با توجه به سپهر رسانه ای در جهان امروز و آثار و عوارض آن پر بیراه هم نیست! ناصر خسرو گوید:

دسترست نیست جز به خواب و خور ایراک
شهر جوانی پر از زر است و رسانه!

گردهمایی: واژه هایی چون همایش و گردهمایی در متون گذشته وجود ندارد و پیشینیان هم آن قدر بی کار نبوده اند که هر روز گردهمایی و همایش و نشست و کنفرانس و  سمینار و ….برگزار کنند! اگر این واژه را گرفته شده از ” گرد آمدن” بدانیم, با مراجعه به آثار قدما مفاهیمی چون “آرمیدن” و حتی ” مجامعت کردن” را از آن می توان دریافت.( بعید نیست علاقه عده ای از مقامات و مسئولان به برگزاری انواع گردهمایی و همایش همین ریشه لغوی باشد!). به عنوان مثال فردوسی سروده است:

به گردآمدن چون ستوران شوند
تگ آرند و برسان گوران شوند!

ملت: این کلمه تا مشروطیت به معنی کیش و آیین و دین و شریعت بوده است, در سالهای مشروطیت وقتی روحانیون و “علمای ملت” به طرفداری از مردم وارد مبارزات سیاسی شدند, این تعبیر رفته رفته, در تقابل با حاکمیت و دولت معنای تازه ای یافت و با ترجمه مفاهیم جدید سیاسی به معنای امروزین خود تغییر مفهوم داد.عطار در همان عوالم ماقبل مدرن این کلمه را این چنین به کار برده است:

هست کیش و راه و ملت بی شمار
تا تو بشماری نیابی روزگار

و سعدی گوید:

جوری که تو می کنی در اسلام
در ملت کافری ندیدم

نمونه:این تعبیر این روزها در اصطلاحاتی چون: کارمند و مدیر نمونه و امثال آن کاربرد فراوان دارد و جز در مدح و تشویق به کار نمی رود، اما قدما از آن -احیانا- مفاهیمی کاملا متفاوت درمی یافته اند.به عنوان نمونه خاقانی این کلمه را به معنی تباه و باطل آورده است:

ز رهنمون بدی نیک ترس خاقانی!
که رهنمون چو بد آید رهت نمونه شود

و از این بیت نظامی”زشت” درک می شود:

احمدک را که رخ نمونه بوَد
چون دمد آبله چگونه بوَد!

وطن: وطن امروزه یک تعبیر سیاسی خاص است با تعریفی تقریبا مشخص و معلوم, اما پیشینیان به سادگی از آن معنای مسقط الراس و زادگاه را می فهمیده اند.سعدی با اشاره به روایت: “حب الوطن من الایمان” سروده است:

سعدیا حب وطن گرچه حدیثی ست صحیح
نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم!

و اهل عرفان این وطن را در سرزمینی بی نام  نشان داده اند:

این وطن مصر و عراق و شام نیست
این وطن شهری ست کان را نام نیست
!(شیخ بهایی)

سلوک

استاندارد
دل خوش مکن
به اینکه در این راه پر نشیب
از راهیان خسته
دو گامی جلوتری…
شرط نخستِ راه به مقصد رسیدن است!
وقتی که مانده ای
چه تفاوت
که در کجا
در این مسیر
از حرکت باز مانده ای
اصلا به راه آمده ای
یا همان نخست
در اضطراب نقطهّ آغاز مانده ای!