
پولدارتر از سهام داران اُپک
این بار هم انگار تو شانس آوردی
ما خوشهّ سه شدیم و تو خوشهّ یک!
طرح: حسین صافی
این بار هم انگار تو شانس آوردی
ما خوشهّ سه شدیم و تو خوشهّ یک!
طرح: حسین صافی
کس همچو من به دشمنی خود کمر نبست
در وادی عداوت خود فوق العاده ام
حاجت به هجو همچو منی نیست ، زانکه خود
داد سخن به منقصت خویش داده ام
من مانده ام که دشمنیت با من از چه روست
کی پا به دمب حضرت عالی نهاده ام؟!
من هم یکی شبیه تو بر جهل خود سوار
همچون تو در طریق فضیلت پیاده ام!
در حُمق، من اگر چه به گردت نمی رسم
در جهل از هر آنچه بگویی زیاده ام
آخر بگو گناه من و جرم من کجاست
اهل کدام سوء و کدام استفاده ام؟!
هرگز نکرده خواهرتان را جسارتی
[ …]
هرچند قافیه به خطا می رود ولی
[…]
با من هماره بر سر جنگ است روزگار
آزاده ای ، اگرچه ز پا اوفتاده ام
در چشم این خلایق چون دیو و راه راه
دیوانه می نمایم، از بس که ساده ام
اهل کدام حزب و گروهم در این دیار؟
نه این وری تبار و نه آن سونژاده ام
تنها به عشق خاک وطن دل سپرده ام
تنها زبان به مدحت ایران گشاده ام
حب علی و آل علی در دلم بس است
دل بستهّ ولایت آن خانواده ام
شاید که سالهاست، نه…انگار قرنهاست
از روزهای شرجی میعاد می رود
در چنگ دردها دل اگر از میان نرفت
در جنگ نابرابر اضداد می رود
در وصل و هجر حاصل اگر رنج بود و درد
ای عشق از تواین همه بیداد می رود
از آن زمان که ما به زمین پا نهاده ایم
بر آسمان ز دست تو فریاد می رود
صید نحیف و خسته و از دام رسته ای
با پای خویش در پی صیاد می رود…
این آرزوی کیست چنین محو می شود
این خاطرات کیست که بر باد می رود…
در نهایت تاسف ، با خبر شدیم که استاد بزرگ زبان و ادبیات فارسی و یکی از مفاخر فرهنگی این روزگار ، یعنی دکتر خسرو فرشیدورد، ده روز قبل در گوشه تنهایی و بیماری در “سرای سالمندان نیکان” به دیار باقی شتافته اند. متاسفانه تا زمان نگارش این پست ، هیچ خبری در مورد درگذشت این استاد بی بدیل منتشر نشده است!
دکتر میر خسرو فرشیدورد از استادان پیشکسوت گروه زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه تهران و دارای شهرت علمی جهانی وتحقیقات گسترده ودیدگاههای ویژه در عرصهّ دستور زبان بود.مقالات و کتابهای فراوان و بسیار ارجمندی در حوزه دستور زبان فارسی و زبان شناسی و نقد و تحقیقات ادبی از آن استاد درگذشته برجای مانده است.
دکتر فرشید ورد به زبان و شعر فارسی عشق و غیرت فراوان داشت. این شعر قدیمی که از مشهورترین سروده های استاد نیز هست به خوبی محبت خالصانه او را به ایران و فرهنگ این سرزمین نشان می دهد:
این خانه قشنگ است ولی خانهّ من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن کشور نو، آن وطــــن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی ست که در کلگری و نیس و پکن نیست
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
موجی ست که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری ست که در نافهّ آهوی ختن نیست
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچ کجا خانهّ من نیست
آوارگی وخانه به دوشی چه بلایی ست
دردی ست که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چوتهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست
هر چند که سرسبز بوَد دامنه آلپ
چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهرعظیم است ولی شهرغریب است
این خانه قشنگ است ولی خانهّ من نیست
درگذشت این استاد استادان زبان و ادبیات فارسی را تسلیت عرض می کنیم.
دوست گرامی و استاد ارجمند جناب دکتر کاووس حسن لی از افاضل روزگاراست و دانشگاه شیراز به وجود ایشان مزین و مفتخر.حضرت ایشان از شمار آن استادان ادبیات است که پرداختن به تحقیقات ادبی که ایشان دستی تمام در آن دارند ، ذوق ادبی ایشان را تباه نکرده و در سرودن قدمی راسخ واستادی تمام دارند. از سالها پیش آثار دلنشین و غزلیات نغز از ایشان فراوان شنیده ایم و آنچه در اینجا به عنوان نمونه تقدیم حضور می کنیم ، سروده ای است طنزآلود در باب گرفتاریهای حاشیه ای یک استاد ادبیات.البته آنچه دکتر حسن لی با زیبایی و شیرینی تمام بیان کرده اند ، تنها بخشی از این دردسرها و اضافه کاریهاست!
اول صبح شنبه از منزل
با امید و انرژی کامل
ظاهرم را کمی صفا دادم
ساعت هفت راه افتادم
چشمم اول در آن سحرگه شاد
به نگهبان پارکینگ افتاد
بر خلاف همیشه با خنده
زود آمد به محضر بنده
که: “خدا لطفها به ما کرده
که مرا خادم شما کرده
نظرش باز بر من افتاده
دختر خوشگلی به من داده
اسم او را بگو چه بگذارم
البته چار تا دیگه دارم
اسم او جور باشه با هممون
با من و بچهها و با ننمون”
دست او تا رها شد از دستم
اسمها را گرفتم و جستم
با شتاب آمدم به دفتر کار
دیدم آنجا کسی به حال نزار
بوق سازی است که انواع و اقسامی دارد و انواع آن که در بزم و رزم استفاده می شود. “سورنا ” نایی است که در سور و جشن نواخته می شده و “کرنا” نایی بوده که در “کار” یعنی کارزار به کار می رفته است. بوق و کرنا را معمولا در زمان آماده باش سپاه و حمله می نواختند تا هم در دل دشمن ترس بیندازند و هم بر شجاعت سپاه خودی بیفزایند.تصویر کاربرد این ساز در میدان نبرد در این بیت فردوسی جالب توجه است:
ز نالیدن بوق و بانگ سپاه
تو گفتی که خورشید گم کرد راه
طبعا در شرایط عقب نشینی و شکست زمینه ای برای نواختن بوق وجود ندارد و از همین جاست که مفهوم کنایی و طنزآلود “بوق در هزیمت زدن” به معنی کار غیرمتعارف کردن از قدیم در متون فارسی بروز یافته است.به عنوان مثال , در قابوس نامه رفتار جوانانه و جاهلانه افراد مسن به بوق در هزیمت زدن مانند شده است:
” پیر که جوانی کند , در هزیمت بوق زدن باشد!”
مولف کتاب سپس برای تاکید موضوع به بیتی از خود استناد می کند :
چون بوق زدن باشد در وقت هزیمت
مردی که جوانی کند اندر گه پیری!
اما گویا همواره کسانی از جوان و پیر وجود دارند که در گاه هزیمت هم نمی خواهند خودشان را از تک و تا بیندازند و خروجشان از میدان معرکه , مثل ورودشان با هیاهو و اشتلم همراه است. ناصر خسرو در نکوهش کار نابخردانه اینان سروده است:
در هزیمت چون زنی بوق ار به جای استت خرد
ور نه ای مجنون چرا می پای کوبی در سَرب؟!
و نظامی نیز در خسرو و شیرین این عمل را به رفتار کسی مانند می کند که در اعماق چاه قصد دارد خیمه بر اوج آسمان و کوکب عیوق بزند :
تو نیز اندر هزیمت بوق می زن
ز چاهی خیمه بر عیوق می زن!
به نظر می رسد که وقتی پای حق و حقیقتی در کار نیست که پایداری و مقاومت را در بدترین احوال هم ضروری می کند , پذیرش شکست و تسلیم شدن در برابر واقعیت , با همه تلخی آن بهتر از بوق در هزیمت زدن و خود را مضحکه مردم کردن است. اساسا تسلیم در برابر واقعیت عاقلانه تر و آبرومندتر از لجبازی و دمیدن در شیپور مواضع غیرمنطقی است و هزینه کمتری برای مردم و خود شخص به بار می آورد , لذا از قدیم و ندیم و باز هم به طنز گفته اند: “الفرار ممالایطاق من سنن المرسلین!”
و فردوسی حکیم نیز برآن است :
هزیمت بهنگام بهتر که جنگ
چو تنها شدی نیست جای درنگ!
و این سخنی است مورد وفاق سعدی که استاد مصلحت بین روزگار است:
چو بینی که یاران نباشند یار
هزیمت ز میدان غنیمت شمار!
… چنگیز، متوجه بخارا شد و در اوایل محرم سنه سبع عشره و ستمائه، به دروازه قلعه نزول فرمود.… و لشکرها بر عدد مور و ملخ فزون بود و از حصر و احصا بیرون، فوج فوج، هر یک چون دریای ِ در موج می رسیدند و برگرد شهر نزول می کردند... و روز دیگر را، که صحرا از عکس خورشید، تشتی نمود پر از خون، دروازه بگشادند و در ِ نفار و مکاوحت بر بستند.… و معارف شهر بخارا، به نزدیک چنگیزخان رفتند و چنگیزخان به مطالعه حصار و شهر در اندرون آمد، و در مسجد جامع راند و در پیش مقصوره بایستاد و پسر او تولی پیاده شده و بر بالای منبر برآمد. چنگیزخان پرسید که «سرای سلطان است ؟» گفتند: «خانه یزدان است.» او نیز از اسب فرو آمد و بردو سه پایه منبر برآمد و فرمود که صحرا از علف خالی است؛ اسبان را شکم پر کنند. انبارها که در شهر بود گشاده کردند و غله می کشیدند و صنادیق مصاحف به میان صحن مسجد می آوردند و مصاحف را در دست و پای می انداخت و صندوق ها را آخور اسبان می ساخت و کاسات نبیذ پیاپی کرده و مغنیات شهری را حاضر آورده تا سماع و رقص می کردند و مغولان، بر اصول غنای خویش، آوازها برکشیده.و ائمه و مشایخ و سادات و مجتهدان عصر بر طویله آخورسالاران به محافظت ستوران قیام نموده و امتثال حکم آن قوم را التزام کرده. بعد از یک دو ساعت چنگیزخان بر عزیمت مراجعت با بارگاه برخاست و جماعتی که آنجا بودند روان می شدند و اوراق قرآن در میان قاذورات لگدکوب اقدام و قوایم گشته ، در این حالت، امیرامام جلال الدین علی بن الحسن الرندی، که مقدم و مقتدای سادات ماوراءالنهر بود و در زهد و ورع مشارالیه، روی به امام رکن الدین امام زاده، که از افاضل علمای عالم بود، طیب الله مرقدهما، آورد و گفت: «مولانا، چه حالت است، اینکه می بینم، به بیداری است یارب یا به خواب؟! » مولانا امام زاده گفت: «خاموش باش، باد بی نیازی خداوند است که می وزد. سامان سخن گفتن نیست!»
چون چنگیزخان از شهر بیرون آمد، به مصلای عید رفت و به منبر بر آمد و عامه شهر را حاضر کرده بودند. خطبه سخن، بعد از تقریر… در آن آغاز نهاد که «ای قوم بدانید که شما گناه های بزرگ کرده اید و این گناه های بزرگ، بزرگان شما کرده اند از من بپرسید که این سخن، به چه دلیل می گویم. سبب آنکه من عذاب خدایم، اگر شما گناه های بزرگ نکردتی، خدای، چون من عذاب را به سر شما نفرستادی..
[تاریخ جهان گشای جوینی ، ج ۱ ، ص ۸۰-۸۱]
شمر تکبیر برآورد که در لشکر تو
پرچمی نیست به پا ، دست علمداری نیست!
[ شمر و تکبیر!؟ بلی بین حقیقت وَ دروغ
ای بسا، گرچه به ظاهر، ره بسیاری نیست ]
مرد غرید که تکبیر شما تزویراست
ور نه حاشا که شما را به خدا کاری نیست
گرم سودای خدایید به بازار سیاه
آه ، مکّاره تر از این سر بازاری نیست!
[ غیرتم کشت که چندی ست به بازار دروغ
می فروشند وطن را و خریداری نیست ! ]
مرد غرید : “مرا مرگ حیاتی تازه ست
زندگی کردن با خواری ، جز عاری نیست”
عُمَر سعد به ری – اما – می اندیشید
– “بهتر از گندم ری هیچ بر و باری نیست..”
مرد نالید : ” تو را هرگز از گندم ری
یا که از مردم وی حاصل سرشاری نیست
آسیاها همه بر خون شما خواهد گشت
نان نفرین شدگان لقمهّ همواری نیست”
[ زندگی گرچه مصافی ست میان بد و خوب
کربلا حادثه قابل تکراری نیست * ،
غالبا شمر و یزیدند به جولان اینجا
حُر که سهل است ، در این معرکه مختاری نیست! ]
* هل من ناصر ینصرنی؟
* لایوم کیومک یا اباعبدالله!
این چهارصد و چندمین پست و مطلبی است که در طی این چهار سال در این وبلاگ نوشته می شود. اگر لطف دوستان و خوانندگان محترم این وبلاگ نبود، یقینا هرگز بیشتر این مطالب نوشته نمی شد و بیشتر این کلمات که به صورت شعر درآمدند ، هرگز روی کاغذ نمی آمدند.دوستان زیادی در این چهار سال بر من منت نهادند و با نظرها و نقدهایی که به صورت کامنت بر حاشیه مطالب نوشتند یا به صورت حضوری با من درمیان نهادند ، مرا نواختند. قدردان همه این عزیزان و بزرگواران هستم و اگر نثر شکسته و قلم خسته من گاه در بیان مباحث مختلف حق مطلب را ادا نکرده است ، از همه عذر می خواهم.
اما در برابر همه عزیزانی که بارها به این وبلاگ و وبلاگ دیگر من سرکشی کرده اند و این کوچک ترین ، به واسطه ضیق وقت و گرفتاری نتوانسته است ، بازدید آنها را پاسخی درخور بدهد تنها می توان شرمسار بود.
اگر لطف خدا وعنایت شما باشد بازهم خواهیم نوشت واین چراغ افروخته در باد ،همچنان سوسو خواهد کرد…