عشق و مرگ

استاندارد
وهم بود یا فریب ، یا خیال و خواب بود
حس گرم و روشنی که مثل آفتاب بود

تازه می شدیم با خیال گرم و روشنش
مثل موج اضطراب و اوج التهاب بود

تلخ بود چون شراب و گرم بود چون شرار
عشق لعنتی که لحظه لحظه اش عذاب بود

محو شد میان سایه های مبهم غروب
گویی از نخست نقش مبهمی بر آب بود

مثل برگ و بوی گل ، نه در فضای باغچه
بلکه در میان برگهای یک کتاب بود

از چه بی فروغ می شود اگر دروغ نیست؟
این سوال ، پرسشی همیشه بی جواب بود

مثل مرگ ، عشق چند بار در نمی زند
عشق هم ، درست مثل مرگ ، فتح باب بود

مرگ اگر نبود زندگی ملال بود و رنج
عشق هم اگر نبود کار دل خراب بود

تقابل شهر و روستا از دیروز تا امروز

استاندارد

نزاع بین شهر و روستا و تفاوت نگاه و رای طبقات متوسط شهری با مردم سنتی روستاها و شهرهای کوچک اتفاق تازه ای نیست.در این راستا ، از دیرباز کسانی بوده اند که زندگی ساده و صمیمی روستا و بادیه را بر دنیای پر زرق و برق شهرها و روابط مصنوعی حاکم بر زندگی شهری ترجیح می دادند و در برابر , افرادی هم یافت می شدند که  زندگی در فضای امن و  از لحاظ فرهنگی گشاده شهرها را بر زیست بسته در تنگنای آبادیها برتری می دادند.

در روزگاران دور حتی در میان شهرنشینان کم نبودند کسانی که دوست داشتند فرزندان خردسالشان نخست سالهایی را در فضای سالم و طبیعی و دست نخورده غیر شهری بگذرانند و هنگامی که در حال و هوای فرهنگ باصفای آبادی به جوانانی برومند بدل شدند، آنها را به شهر و محیط شهرنشینی باز می گرداندند. شاید اگر یزدگرد , به روایت نظامی , فرزند خویش بهرام را در کودکی به یمن و به سرزمین گرم و خشک عرب می فرستد , به دلیل همین فرهنگ و نگاه به مزایای زندگی بدوی باشد . او می خواهد این فرزند در فضای سالم بادیه ببالد و چون فرزندان دیگرش دچار مرگ زودهنگام نشود:

پیش از آن حالتش به سالی بیست
چند فرزند بود و هیچ نزیست

حکم کردند راصدان سپهر
کان خلف را که بود زیباچهر

از عجم سوی تازیان تازند
پرورشگاه در عرب سازند

مگر اقبال آن طرف یابد
هر کس از بقعه ای شرف یابد

نمونه این برتری دادن به فضای بادیه را در ماجرای معروف “میسون” همسر معاویه می توان دید. معاویه این دختر بادیه نشین را که عطر وحشی صحرا  در گریبانش می وزید , به همسری گزید و برای او در پایتخت افسانه ای خود قصری باشکوه ترتیب داد و زیباترین و اشرافی ترین امکانات شهرنشینان آن روزگار را برایش فراهم آورد , اما میسون نتوانست فضای شهری را تحمل کند و شعری سرود با این مضمون که من زندگی ساده بادیه را با همه بدویت و خشونتش بر زیستن در این قصر و پوشیدن این جامه های فاخر و… ترجیح می دهم. او پس از طلاق گرفتن از خلیفه , عطای  زندگی شاهانه را به لقای شهرنشینی بخشید و به صحرا باز گشت.

فرهنگ اسلامی گویا بیشتر با زندگی شهری تناسب دارد. در قرآن کریم آمده است : “الاعراب اشد کفرا و نفاقا” [=اعراب به کفر و نفاق نزدیکترند]   این “اعراب” بخلاف تصور بسیاری , به معنی عربها و قوم عرب نیست , بلکه به معنی “اعرابیان”  و بادیه نشینان است.بدین ترتیب , اعراب به واسطه فضای بسته ذهنی و فرهنگ منحط خویش از درک حقیقت دورتر دانسته شده اند.اگر در متون کهن فارسی از اعراب به نکوهش یاد شده باشد , ناظر به همین معنی اعراب و مردم  نادان بادیه است.

در روایات اسلامی نیز همچون روایت مشهور : علیکم بالسواد الاعظم” به زندگی در سواد اعظم و شهرهای بزرگ سفارش شده است , چرا که ” ز آب خرد ماهی خرد خیزد ” و انسانهایی که در فضاهای بدوی و بسته بالیده اند , معمولا از آن کرامت و فرهنگ برخوردار نیستند که پرورش یافتگان در محیطهای فرهنگی گسترده , از آن برخوردارند.شاعری با توجه به روایت یادشده رندانه سروده است:

من نه خود می روم اندر پی آن زلف بخم
مصطفی گفت: علیکم بسواد الاعظم !

مولوی بر اساس همین نگاه سروده است:

ده مرو ده مرد را احمق کند
عقل را بی نور و بی رونق کند

قول پیغمبر شنو ای مجتبی
گور عقل آمد وطن در روستا

هر که در رُستا بوَد روزی و شام
تا به ماهی عقل او نبوَد تمام

وانکه ماهی باشد اندر روستا
روزگاری باشدش جهل و عمی

البته در نگاه ژرف و تاویلی مولوی “سواد اعظم” که  در روایات بدان سفارش شده ، فراتر از آنچه گذشت ، “شیخ کامل واصل” است و “ده ” که از آن در زبان روایات یادشده نهی شده عبارت است از مدعیان تصوف و عرفان :

ده چه باشد ؟ شیخ واصل ناشده
دست در تقلید و حجت درزده

نظیر همین شهرگرایی در سخن ناصر خسرو نیز دیده می شود :

هر چه جز از شهر  ، بیابان شمر
بی بر و بی آب و خراب و یباب

روی به شهر آر که این است روی
تا نفریبدت ز غولان خطاب

 البته  با کمی دقت در می یابیم که در نگاه تاویلی او نیز مراد از مدینه  و شهر ، علاوه بر آنچه گذشت ، همانا ” مدینه علم النبی” , یعنی علی علیه السلام است:

گرت خوش آید سخن من کنون
ره ز بیابان به سوی شهر تاب

شهر علوم آن که در  ِ او علی ست
مسکن مسکین و مآب مثاب

در برابر این نگاه شهرگرا, دیدگاهی قرار دارد که به دلایل فرهنگی از فضای ناسالم و غیراخلاقی  شهرها گریزان است و شهر را که  پر از کرشمه و خوبی است و خوبان از شش جهت راه را بر اهل دل بسته اند , لغزشگاه  زاهدان و عابدان می شمارد. سعدی حکایت عابدی را آورده است که در غاری بیرون از شهر به زهد و پاکدامنی پناه گرفته بود و چون علت این کار را از او می خواهند پاسخی شگفت می دهد. روایت سعدی از این قرار است:

بدیدم عابدی در کوهساری
قناعت کرده از دنیا به غاری

چرا گفتم به شهر اندر نیایی
که باری بند از دل برگشایی

بگفت آنجا پریرویان نغزند
چو گِل بسیار شد پیلان بلغزند!

 صائب سواد شهرها را “سرمه خاموشی” می داند و در گریز از شهر و سفر کردن است که خود را آسوده و رها می یابد:

سرمه خاموشی من از سواد شهرهاست
چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا

 ***

صائب ! سواد شهر مرا خون ِ مرده کرد
این دل رمیده را به بیابان که می برد؟!

در دنیای مدرن و معاصر , نزاع شهر و روستا از منظری دیگری ادامه یافته است. به عنوان نمونه ، فروغ  که شاعری شهری اما منتقد مناسبتهای مدرن شهری است سوکمندانه از مرگ زبان گنجشکان و عناصر اصیل طبیعت در فضای های صنعتی و شهری می گوید:

زبان گنجشکان یعنی : بهار . برگ . بهار
زبان گنجشکان یعنی : نسیم . عطر . نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه می میرد

در روزگار ما “بازگشت به روستا” از مضامین رایج در ادبیات مدرن است و شاعران فراوانی را می توان یافت که در جستجوی اصالتها و صمیمیتها و در گریز از فضای پر دود و دم تمدن ماشینی ما را به گریز از شهر فرامی خوانند.دامان این بحث را با ابیاتی از علی معلم دامغانی فراهم می آوریم:

 سخت دلتنگم، دلتنگم، دلتنگ از شهر
بار کن تا بگریزیم به فرسنگ از شهر

بار کن، بار کن، این دخمه طراران است
بار کن، گر همه برف است ، اگر باران است

بار کن دیو نیَم، طاقت دیوارم نیست
ماهی گول نیم، تاب خشنسارم نیست

من بیابانی‌ام، این بیشه مرا راحت نیست
بار کن، عرصه جولان من این ساحت نیست

کم  ِ خود گیر به خیل و رمه برمی‌گردیم
بار کن جان برادر ! همه برمی‌گردیم…

ابیات مجلسی حافظ !

استاندارد

این روزها در جلسات رای اعتماد به وزرا در مجلس شورای اسلامی ، گویا بساط شعر و شاعری به طرز مبسوطی گسترده بوده و بسیاری از مخالفان و موافقان و خود وزرای پیشنهادی دولت مهرورز به عنوان چاشنی سخنانشان از ابیات و اشعار فراوانی استفاده کرده اند ، به گونه ای که بر زبان  رئیس محترم مجلس چنین رفته که اگر مجموعه شعرهای خوانده شده در این چند روز را جمع کنیم یک کشکول فراهم خواهد شد به این هوا! 

به نظر برخی از صاحب نظران ، اگر ابیات و اشعار قرائت شده در صحن مجلس شورا نبود ، عمرا اکثریت قریب به اتفاق وزرای محترم می توانستند رای بیاورند و مملکت در این صورت ، بویژه با توجه به توطئه های استکبار جهانی و عوامل و اذنابش امروزه با یک بحران حاد و جدی روبه رو بود! عده ای از کارشناسان  عقیده دارند ، اگر وزارت امور خارجه بتواند از ظرفیتهای ناشناخته شعر فارسی در مذاکرات هسته ای به نحو شایسته ای بهره بگیرد ، به سادگی می تواند پرونده ایران را از شورای امنیت به آژانس برگرداند و ملت شعردوست ایران را از حق مسلمشان برخوردارسازد! 

به هر حال ، وقتی ذوق شعر رجال سیاست و وکلا و وزرا و استقبال آنان از این سرمایه استراتژیک ملی این چنین باشد، قطعا  تکلیف موکلان و رعایای مملکت محروسه گل و بلبل معلوم است و همه آحاد رعیت ، شعر را از نان شب واجب تر می دانند و حاضرند از یارانه نان و بنزین و گوشتشان هم اگر شده بزنند و در عوض شعر را به عنوان یک کالای اساسی در سبد خانوار جای بدهند!  همه امارات و قرائن و شواهد ،از جمله همین رای اعتماد گرفتن اکثر وزرای محترم به قوت بازوی شعر و  بویژه آمارهای موجود در وزارت فخیمه ارشاد ، مخصوصا آمار و شمارگان مجموعه های چاپ شده اشعار  لابد همین استقبال پرشور و زایدالوصف را تایید می کنند و اگر نکنند معلوم می شود در آن شواهد و قرائن و آمارها خللی هست و لاغیر!

علی هذا و با توجه به رویکرد نمایندگان محترم مجلس به مقوله شعر و با عنایت به اینکه احتمال می دهیم نمایندگان محترم به واسطه کثرت اشتغالات و سرکشی به مناطق محروم و حوزه های انتخابیه و غیره نتوانند ابیات مناسبی را برای طرح در جلسات علنی و غیر علنی و  فراکسیونها و کمیسیونهای مختلف انتخاب کنند ، گذری می کنیم بر دیوان خواجه حافظ شیرازی و فی المجلس تعدادی از ابیات مجلسی این شاعر شیرین سخن را با توجه به شان نزول و مناسبت آنها در اینجا ذکر می کنیم تا ان شاء الله کشکول آقای دکتر لاریجانی هم از آنچه هست کامل تر شود:

این بیت با مباحث جلسات غیر علنی و غیر رسمی مجلس ، مخصوصا در باره موضوع لباس شخصی ها و کوی دانشگاه و […] تناسب دارد:

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست

این بیت جان می دهد برای وقتی که رئیس مجلس به تذکرات آیین نامه ای و غیر آیین نامه ای یک نماینده  وقعی نمی گذارد و در نتیجه اشک نماینده مورد نظر در آمده و صدای او در ازدحام موافق و مخالف گم شده باشد:

میان گریه می خندم که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست لیکن درنمی گیرد

این بیت تقریبا مناسب مواقعی است که یک ناطق، فارغ از حضور افرادی که مثل “هلو” هستند ، وقت مجلس را با حاشیه روی و مباحث خارج از دستور در خصوص موضوعاتی مثل “هلوکاست”و یا جزئیاتی مثل ابهامات در برخی قراردادهای نفتی و غیره  گرفته باشد:

حسن مه رویان مجلس گرچه دل می برد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

این بیت هم  وصف حال مواقعی است که خردگرایی در بین نمایندگان ملت به اوج رسیده و در موقع نطق مثلا  یکی از نمایندگان اقلیت در باره مسائل کم اهمیتی مثل قضیه کهریزک و امثال آن نمایندگان اکثریت به خشم آمده و فضای مجلس متشنج شده و خوراک لازم برای رسانه های بیگانه به حد کافی فراهم آمده باشد:

مباحثی که در آن مجلس  جنون می رفت
ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود

این بیت را می توان بر سردر جلسات فراکسیون روحانیون مجلس شورا نوشت:

ز در درآ و شبستان ما منور کن
هوای مجلس روحانیان معطر کن

این بیت را گویا حافظ برای جلساتی از مجلس سروده که در آن طرح سوال و احیانا استیضاح از برخی بزرگان ریاکار روزگار خودش مطرح بوده و خوشبختانه(!) درحال حاضر چندان موضوعیتی ندارد:

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند؟!

حافظ تکلیف مواقعی را  هم که عده ای از مجلسیان برای اعتراض به سخنان مخالفان ، خواسته باشند با توسل به “آبستراکسیون” و ترک صحن ، جلسه را از اکثریت و رسمیت بیندازند مشخص کرده و سروده است:

عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن

این بیت را هم در مواقعی که طبع شعر مجلسیان، مثل جلسات رای اعتماد ، حسابی  گل کرده و مجلس شورا به مجلس مشاعره و بهارستان به گلستان تبدیل شده باشد می توان خواند :

مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میان
نستدن جام می از جانان گران جانی بود

در حاشیه سفر استاد شفیعی کدکنی و بازنشستگی استاد مظفر بختیار

استاندارد
استاد گرامی دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی چندی پیش با نوشتن این نامه تصمیم خود را به انجام یک سفر علمی و پژوهشی به مرکز مطالعات عالی دانشگاه پرینستون ، به همکارانشان در گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران اعلام کردند.پس از سفر حضرت استاد، دوستان زیادی از جمع استادان و دانشجویان گرامی در مورد انگیزه و چگونگی سفر ایشان و مدت آن از بنده پرسش کردند.  امیدواریم نشر این نامه در اینجا از نگرانی دوستان بکاهد و غیبت استاد همان گونه که خودشان تصریح فرموده اند بیش از یک سال به طول نکشد و کرسی افاضه ایشان در دانشکده ادبیات خالی نماند.

 

 

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنیسفر علمی استاد شفیعی کدکنی که البته زمزمه آن از مدتها پیش شنیده می شد ، دومین اتفاقی است که در ایام اخیر اسباب دلتنگی و نگرانی استادان و دانشجویان زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه تهران را فراهم کرده است. اتفاق ناخوشایند دیگر که چندی پیش بی سر و صدا رخ داد ، بازنشستگی استاد فرزانه دکتر مظفر بختیار بود.

دکتر بختیار از فحول و اعاظم این رشته است که وسعت اطلاعات ایشان هر صاحب نظری را مبهوت می کند. متاسفانه شان و قدر عظیم این استاد گرانمایه به واسطه بدمهری زمانه و تواضع استاد و دوری ایشان از شهرت طلبی های رایج ، چنان که باید شناخته نشده است.به راستی مظفر بختیار ” جهانی ست بنشسته در گوشه ای “! من هر گاه این ابیات لسان الغیب شیرازی را می خوانم، به قرینه تبادر ذوقی ، نام درخشان استاد مظفر بختیار بر ذهن و دلم می گذرد :

نظر بر قرعه توفیق و یمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد

شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور
که جود بی دریغش خنده بر ابر بهاران زد

دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل
که چرخ این سکه دولت به دور روزگاران زد!

به شیوه سخن حافظ ، دوام عمر و ملک این دو نام آور عرصه ادب و  اندیشه را به دعا از خدا می طلبیم و آرزو می کنیم سایه منیعشان همواره و از دور و نزدیک بر سر شاگردان آنان و همه علاقه مندان به فرهنگ در این دیار گسترده و پایدار بماند!

ترجمه سروده هایی از نزار قبانی

استاندارد
شب
در خیابانهای شب
جایی برای پرسه زدن من
باقی نمانده است
چشمانت
همه مساحت شب راگرفته اند!
خورشید
خروس و شعر
دچار  خود بزرگ بینی اند
چون خیال می کنند
آفتاب صبح
از گلویشان طلوع می کند!
 

 

موسیقی

بارانهای اروپا
سوناتهای بتهون را می نوازند
و بارانهای سرزمینم
زخمهای “سید درویش”* را
و من بی تردید
هوادار این مرد اسکندرانی هستم
که ماه اندوه
و گلدسته های حسین (ع)
در حنجره اش می درخشند!

 


*سید درویش: موسیقیدان مشهور عرب که اهل اسکندریه مصر بود و به سال ۱۹۲۳م درگذشت.

ماسه های بی حماسه !

استاندارد
بنگر دوباره سر به گریبانش
از جوش و از خروش پشیمانش

در این هوای شرجی دم کرده
آماس کرده پیکر سوزانش

کف بر دهان ملتهب آورده ست
بهت است در نگاه هراسانش

کو آن همه خروش و تموجها
کو آن همه تلاطم و طوفانش

ای کاش اتفاق نمی افتاد
کابوس پر تشنج و هذیانش

سنگین شده ست بار گناهی گنگ
بر شانه های زخمی وجدانش

از ماسه ها حماسه نمی خیزد
خالی ست دست ساحل و دامانش 

دریا فقط به نام تو پرشور است
با واژه های تلخ مرنجانش

انصاف نیست عهدشکن باشی
با او که مانده بر سر پیمانش

دریا دلش دوباره به هم خورده ست
آشفته است حال پریشانش

قی می کند به دامن جلبکها
تف می کند به ساحل و مرجانش !

در آفاق ظهور

استاندارد

گفت راوی که زمین طوفانی ست
آسمان در طلب قربانی ست

بغض سنگین و نفسگیری هست
که در ابعاد گلو زندانی ست

رعد ، این رعد خروشان در باد
گوییا قهقهه ای شیطانی ست

باد ، این باد پریشان در دشت
سر به سر نوحهّ سرگردانی ست

بوی پیراهن یوسف گم شد
بر علَم پیرهن عثمانی ست

فتنه ها از پی هم، همچون موج
می رسند و چه شبی ظلمانی ست !

حاجت این همه سوراخ نبود
کشتی یی را که چنین طوفانی ست

خطر لرزش و ریزش دارد
شانه ها بر 
گسل ویرانی ست

رسم ننگین برادر کشتن
مرده ریگ کهن انسانی ست

گفت راوی که در آفاق ظهور
پیش تر واقعهّ سفیانی ست

گفت راوی که زمین تاریک است
فتنهّ…[ خط سند خوانا نیست ]

شاعران در ستیز با شعر!

استاندارد

شاعران به نکوهش هر کس و هر چه زبان گشوده اند از جمله خود شعر! این شعر ستیزی گونه ای “شعر ضد شعر” را پدید آورده که نمونه آن در ادبیات فارسی کم نیست.شاعران  شعر ستیز , گاهی از منظر شرع به شعر نگریسته اند و  به استناد بخشی از آیات پایانی سوره شعرا ، شاعران را مورد پیروی گمراهان و متاع سخن را اسباب سرگردانی شمرده اند. مرحوم امیری فیروزکوهی با طنزی دلنشین به این دیدگاه اشاره دارد:

سرّ ما را آشکارا کرد در قرآن  ، امیر !
غیر شاعر هیچ قومی را خدا رسوا نکرد !

مخالفت شماری دیگر از شاعران با شعر از منظر حکمت و فلسفه است. چرا که شعر از دیدگاه منطق ، چیزی جز در هم پیوستن خیالات رنگین و چه بسا واهی و بی پایه و اساس نیست و ماجرای مخالفت فیلسوفان با شعر از روزگار یونان باستان سابقه دارد.جامی در هفت اورنگ آورده  است :

جامی ! از شعر و شاعری باز آی
با خموشی ز شعر دمساز آی

شعر شَعر [=پارچه مویین ] خیال بافتن است
بهر آن شَعر مو شکافتن است

به عبث شغل موشکافی چند
شعرگویی و شَعر بافی چند؟!

و انوری حتی شاهنامه فردوسی را با همه حکمت سراینده آن به دلیل همین گرایش فلسفی در برابر شفای بوعلی در نقصان می بیند :

انوری! بهر قبول عامه چند از ننگ شعر
راه حکمت رو قبول عامه گو هرگز مباش…

در کمال بوعلی نقصان فردوسی نگر
هر کجا آمد شفا شهنامه گو هرگز مباش!

در نظر این قبیل شاعران حکمت شعار, ژاژخایی ها و خیال بافیهای شاعران که به عنوان نمونه نعل اسب ممدوح را به هلال ماه مانند کرده اند , از عواملی است که به بی اعتباری شعر افزوده است. مولوی می گوید:

گر نسبتی کنند به نعل آن هلال را
زان ژاژ شاعران نفتد ماه از مهی

 و این ویژگی شعر که اکذب آن را احسن آن دانسته اند , دلیل دیگری است بر پرهیز دادن از فن شعر. نظامی سروده است:

در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او

با ملاحظه خلق و خوی بسیاری از شاعران  در بسیاری از دورانها که به گداصفتی و  تملق گویی و مدح اصحاب قدرت متمایل بوده اند , باید به کسانی چون ناصر خسرو حق داد که زبان به نکوهش فن شعر بگشایند. ناصر ، شعر را همچون کتابت ، پیشه ای دنیوی می داند که در روزگار وی به ابتذال دچار آمده و در مرتبتی فروتر از مطربان درباری نشسته است:

نگر نشمری ای برادر گزافه
به دانش دبیری و نه شاعری را…

اگر شاعری را تو پیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را

تو برپایی آنجا که مطرب نشیند
سزد گر ببری زبان جری را…

و دیگری بنیان گذار قاعده شعر در گیتی و جمع شاعران را – بی هیچ استثنا و بلانسبتی ! – نفرین کرده و آنها را از خیر دو عالم بی نصیب خواسته است :

یا رب این قاعده شعر به گیتی که نهاد
که چو جمع شعرا خیر دو گیتیش مباد !

و انوری در ابیاتی که رنگ اعتراف دارد ، شاعری را پیشه ای غیر ضرور در نظام عالم و فروتر از کناسی [=نجاست روبی] دانسته و شاعران را که مشتی گدا صفت اند ، از  مردمی و آدمیت بی بهره دانسته است:

ای برادر بشنوی رمزی ز شعر و شاعری
تا ز ما مشتی گدا کس را به مردم نشمری

باز اگر شاعر نباشد هیچ نقصان اوفتد
در نظام عالم از روی خرد گر بنگری؟!

آدمی را چون معونت شرط کار شرکت است
نان ز کناسی خورد بهتر بود کز شاعری…

و خاقانی شاعران روزگار خود را – همچون منجمان و کیمیاگران و فیلسوفان – مشتی فلک زده می بیند که شعر آنان در ترازوی شرع و عقل شعیری[ =جوی] ارزش ندارد:

در جهان هر کجا فلک زده ای ست
بینوایی به دست فقر اسیر

شغل او شاعری است یا تنجیم
هوسش فلسفه ست یا اکسیر

چیست تنجیم و فلسفه ؟ تعطیل
چیست اکسیر و شاعری ؟ تزویر…

در ترازوی شرع و رسته عقل
فلسفه فلس دان و شعر شعیر

بسیاری از مخالفان شعر , حالت سرایندگی را که گاه عارض شاعران می شود به عادت ماهیانه زنان تشبیه کرده اند . انوری و عراقی و عطار با توجه به ابیات ذیل از طرفداران این دیدگاه اند:

شعر دانی چیست ؟ دور از روی تو ، حیض الرجال
قایلش گو خواه کیوان باش و خواهی مشتری

***

شعر آن به که خود ندانندش
زان که حیض الرجال خوانندش

***

اگر چه شعر در حد کمال است
چو نیکو بنگری حیض الرجال است!

به همین دلایل است که در گذشته بسیاری از عالمان و عارفان و افراد متشخص اگر چه شاعرانی توانا بودند , همواره پرهیز داشتند از اینکه ننگ شاعری بر پیشانی آنان بخورد. عطار در اسرار نامه از همین گروه است که می خواهند آنان را به چشم شاعران ننگرند :

دگر کز شاعرانم نشمری تو
به چشم شاعرانم ننگری تو

اما شیخ محمود شبستری به استناد عظمت و بزرگواری همین عطار که خود از شاعری پروا داشته راضی به این می شود که از شعر احساس سرشکستگی و ننگ نداشته باشد و البته هیچ افتخاری هم به آن نکند :

مرا از شاعری خود عار ناید
که در صد قرن چون عطار ناید

در روزگار ما , مشکلات دیگری نیز چون ژورنالیسم و مصرفی شدن شعر و در غلتیدن در وادی نثر و سطحی نگری و ابتذال و معنی گریزی و معنی ستیزی و غلبه گرایشهای افراطی و به اصطلاح ” جیغ بنفشی” … بر تن نژند شعر عارض شده و  نگرانی استادان زبان و ادب فارسی و احیانا حتی شاعران نوگرا را باعث گشته است. نمونه این دغدغه ها را در چند پست قبل و در سروده استاد شفیعی کدکنی ملاحظه کردیم.

سفر تشنگی

استاندارد
در سفر تشنگی به آب رسیدیم
خسته تر از خستگی به خواب رسیدیم

عشق طلوعی دوباره کرد و من و تو
در شب ظلمت به آفتاب رسیدیم

شعله یک حس ناشناخته گل کرد
تا به تمنا ، به التهاب رسیدیم

آن همه دلبستگی به واژه بدل شد
واژه به واژه به شعر ناب رسیدیم

***

در تب تشویش ، بین ماندن و رفتن
ما به معمای بی جواب رسیدیم

طاقت ماندن نبود و تاب جدایی
چون به دوراهی انتخاب رسیدیم

خسته و سرگشته هر طرف که دویدیم
باز به سرچشمه سراب رسیدیم

***

قصه ما هرچه تلخ ، هرچه که شیرین
زود به پایان این کتاب رسیدیم!

دریافته هایی از دیوان خاقانی 4

استاندارد

در مجال گسترده تری باید به نقد آثاری که در شرح متون نظم ونثر فارسی نوشته شده یا می شود بپردازیم. اجمال قضیه آن است که برخی از این آثار – بویژه آنها که به سبک و شیوه شروح سنتی و در شرح مشکلات متون نوشته می شوند – نوعا از مشکلاتی رنج می برند , از جمله این مشکلات تکراری بودن مطالب و خالی بودن از روح اجتهاد. است . برخی از این شروح با توضیح واژه های آسان عملا کار عمده ای جز انتقال محتوای کتابهای لغت به کتابهایی که از فرط تکرار حجمی گسترده یافته اند انجام نمی دهند. کافی است در بیتی نامی از جمشید یا سلیمان یا خضر و اسکندر آمده باشد تا این شارحان محترم همه دانسته های خود را  در باب این اسامی و اعلام که از کتابهای دم دستی فراهم آورده اند در ذیل آن بیت ذکر کنند .

این کتابها  بخصوص علاقه وافری به تشریح انواع اضافه استعاری و تشبیهی و اضافه بنوت و برخی نکات دستوری و بلاغی دارند و کاری هم ندارند که طرح کلیشه ای و مکانیکی این مباحث چه گرهی از متن باز می کند و تا چه اندازه در نشان دادن زیبایی و لطافت آن نقش دارد!! نهایت ذوق و سلیقه این شارحان محترم احیانا در توضیح برخی صنایع سبک و سنگین ادبی , بویژه دم دستی ترین این به اصطلاح “آرایه “ها بروز می کند و نهایتا جز وازدگی و خستگی ذهنی چیزی عاید دانشجویان و خوانندگان این آثار نمی شود.

خواننده حرفه ای این قبیل شرحها به سختی می تواند از پس خواندن چند ده صفحه به نکته اجتهادی و بدیع و دندان گیری دست بیابد و  ابهامات متن را از طریق این قبیل شروح بگشاید !

با این مقدمه به ادامه مباحث پیشین در توضیح برخی نکات دیوان خاقانی شروانی می پردازیم و پیشاپیش از برخی دوستان خواننده به خاطر فنی بودن بعضی مباحث پوزش می خواهیم.

۱۵. مرا شهنشه وحدت ز داغگاه خرد
به شیب مقرعه دعوت همی کند که بیا
(ص 7 )

شارحان در توضیح این بیت به مطالب نامنسجمی بسنده کرده اند که در مواردی تقریبا رونویسی از روی یکدیگر است! برای فهم درست بیت به این نکات توجه باید کرد :

پادشاهان در مواقعی از سال در “داغگاه” حاضر می شدند. در این مکان اسبهایی را که به عنوان پیشکش یا مالیات به آنها داده می شد ، طی مراسمی داغ سلطانی می نهادند. در این مراسم احیانا شاعران و افراد دیگر نیز حضور می یافتند و از بخششهای شاهانه که شامل همان اسبها می شد بهره می بردند. یک نمونه بسیار مشهور این رسم درباری را در قصیده معروف داغگاه از فرخی سیستانی خوانده ایم. اما بخششهای شاهانه در بسیاری از مواقع تنها با اشاره تعلیمی یا تازیانه پادشاه – و بدون کلام – انجام می شد. در این بیت معروف حافظ نیز به چنین بخششهایی  که بیانگر کمترین توجه بوده اشاره رفته است :

سمند دولت اگر چند سرکشیده رود
ز همرهان به سر  ِ تازیانه یاد آرید

مفهوم بیت حافظ آن است که ای سواران سرمست غرور و اقبال ، همراهان خویش را به اندک اشاره و بخششی مورد تفقد قرار بدهید.[ یکی از استادان معروف آواز این بیت را با حذف کسره در ” سر ِ تازیانه ” خوانده و ترکیب عجیب ” همرهان به سر تازیانه ”  – ظاهرا به معنی همرهان تحت ستم ! _ را به وجود آورده که نشان می دهد  تصور روشنی از  مفهوم بیت در ذهن ایشان وجود نداشته است !]

بنابر این معنی بیت خاقانی این است : شاهنشاه عرفان و توحید از داغگاه خرد مرا با اشاره “مقرعه ” [= تازیانه] به سوی خود فرا می خواند تا مرا مشمول بخشش و تفقد خود قرار دهد.
نظیر این تعبیر را خاقانی علاوه بر منشآت در دیوان خویش نیز آورده است:

دل مرا که دو اسبه ز غم گریخته بود
هوای تو به سرتازیانه باز آورد

۱۶. بکوفت موکب اقبال موکب اجرام
ببست قبه زربفت قبه مینا
(ص 13 )

“موکب کوفتن ” در این بیت از مسعود سعد نیز آمده که نشان می دهد باید به معنی نواختن طبل موکبیان باشد :

بر دامن کوه کوفته موکب
گوش فلک ِ سپهر کر کرده

۱۷. چرخ در این کوی چیست ؟ حلقه درگاه راز
عقل در این خطه کیست ؟ شحنه راه فنا
(ص 35 )

تعبیر ” شحنه ” در مورد عقل نشان می دهد که مقصود خاقانی از عقل “عقل عملی” است نه “عقل نظری” , چرا که آنچه در وجود آدمی به شحنگی و بیان باید و نباید و ” بکن و نکن ” می پردازد , ساحتی از خرد اوست که حکما آن را عقل عملی نام نهاده اند. حافظ نیز از تعبیر شحنه در باب عقل بهره برده که نشان می دهد مقصود او نیز از عقل همان عقل عملی است :

ما را  ز منع عقل مترسان و می بیار
کاین شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست!

به طور کلی و علی رغم دیدگاه مشهوری که عرفا و اهل تصوف را مخالف عقل و خرد ستیز می پندارد , باید دانست که اهل عرفان مخالف عقل به معنی عقل نظری آن نیستند , چرا که مخالفت با عقل نظری چیزی جز سفسطه نیست و حاصلی جز در غلتیدن در وادی سوفسطایی گری در پی ندارد , عرفا تنها مخالف عقل مصلحت اندیشی هستند که شحنه وار در ولایت وجود انسان جولان می دهد و فتواهای او اغلب با فتوای عشق در تعارض است.

۱۸. سِحر دم او شکست رونق گویندگان
چون دم مرغان صبح نیروی شیران غاب
(ص 49 )

خاقانی شاعران و گویندگان رقیب خود را اگر چه شیر بیشه باشند در برابر خود ناتوان می بیند و خود را  همچون مرغ صبح [ همان خروس خودمان !] می داند که صدایش پای شیران را سست می کند و توان آنها را می گیرد. پیشینیان عقیده داشتند شیرهایی که به قصد شکار به روستاها نزدیک می شوند تاب شنیدن صدای خروس را ندارند و با برخاستن آوای مرغ سحر از حوالی ده می گریزند. در شرح معموری – از شروح قدیمی خاقانی به این نکته اشاره شده و خاقانی نیز در بیتی دیگر آورده است :

عقل گریزان ز همه کز خروس
نیک گریزد دل شیر ژیان

۱۹. آمده تا نخله محمود و در راه از نشاط
حنظل مخروط را نارنج گیلان دیده اند
( ص 93 )

شارحان محترم در مورد “حنظل مخروط” نکته مفیدی را متذکر نشده اند. اگر به نسخه اعتماد کنیم ظاهرا می توانیم کلمه مخروط را به معنی “خرط شده” یعنی  حنظل خرد شده و تراشیده بگیریم  و حنظل نیز چنان که معلوم است گیاهی است تلخ و بدمزه. بدین ترتیب خاقانی تکه های  گیاه حنظل را که در صحرای حجاز و بر سر راه حاجیان روییده – به واسطه ارزش معنوی این سفر – با نارنج گیلان مقایسه کرده است, اما گویا نسخه چندان معتبر نیست , چرا که در شرح شادی آبادی این تعبیر به صورت ” حنظل محروق” آمده و این شارح قدیمی آن را “حنظل سوخته که تلخ تر از حنظل معمولی است” معنی کرده است , اما فارغ از این دیدگاه می توان احتمال داد که مراد از محروق در اینجا – به قرینه گیلان – یک عنوان جغرافیایی و نام کوه مشهوری در  راه مکه است . خاقانی در بیت دیگری که مثل بیت مورد بحث در مورد سفر کعبه است به کوه مورد نظر اشاره کرده است :

کوه محروق آنک و چون زر به شفشاهنگ در
دیو را زو در شکنجه ی حبس خذلان دیده اند

۲۰. ماه نو دیدی , لبت بین , رشته جانم نگر
کاین سه را از بس که باریک اند همبر ساختند !
( ص 112)

شاعر باریکی و نازکی هلال و لب یار و رشته جان خویش را با یکدیگر مقایسه کرده است! نکته تقریبا انحرافی ! در بیت این است که مردم قرن ششم و معاصران خاقانی در چهره معشوق کشته و مرده لبی بوده اند که به غایت کوچک و نازک – چون هلال و رشته در حال گسست جان عاشق – باشد. این سلیقه و نظر مردم آن روزگار بوده است , اما اینکه مردم روزگار ما در این مورد چه دیدگاهی دارند به خودشان مربوط است و ما سر رشته ای در این زمینه نداریم!

۲۱. ذات جسمانی او کز دم روحانی زاد
نه ز صلصال , ز مشک هنر آمیخته اند
(ص 119)

 خاقانی ممدوح خود را نه سرشته از خاک که آغشته و آمیخته با مشک هنر می داند. اما نکته قابل بحث در بیت تعبیر ” مشک هنر ” است.استاد گرامی دکتر محمد استعلامی در نقد و شرح قصاید خاقانی مرقوم فرموده اند : ” مشک هنر معنای روشنی ندارد!” سایر شارحان نیز از کنار این تعبیر به سادگی درگذشته و آن را شایسته شرح ندانسته اند.

به نظر می رسد که مشک هنر یکی از جلوه های  شعبده کلمات در سخن خاقانی است. همه ما با “آهو” آشناییم و رایحه خوش مُشک آن را که در فضای ادبیات فارسی پیچیده می شناسیم , حال اگر این نکته را هم به یاد بیاوریم که “آهو” در لغت فارسی، علاوه بر نام این جانور مشهور، به معنی “عیب” و نقص (متضاد با هنر و فضیلت و کمال ) نیز هست ، معمای سخن خاقانی بر ما گشوده می شود.

 خاقانی با توجه به معنای دوم و ایهامی آهو  – که در اینجا مد نظر نیست – دست به نوعی تشبیه تفضیل لطیف زده و ذات ممدوح خود را نه سرشته از مشک آهو  که آغشته به مشک هنر شمرده و او را به طور ضمنی از شائبه هر گونه آهو و عیب مبری و آراسته به هنر و فضیلت دانسته است! خاقانی در این بیت هم به ایهام تضاد آهو و هنر نظر دارد :

دیدی آن جانور که زاید مشک
نامش “آهو” و او همه هنر است؟!