ترقی معکوس !

استاندارد

از دست بوس میل به پابوس کرده ای
خاکت به سر ترقی معکوس کرده ای !

ترقی معکوس که عبارت رندانه و طنزآلود تنزل است , گویا از دوران صفویه به این سو رواج یافته است.وقتی می گویند فلانی ترقی معکوس کرده یعنی دستخوش ادبار و بازگشت شده و نه تنها از خود رشدی نشان نمی دهد , بلکه هر روز دچار پسرفت نیز می شود. همین اصطلاح در یک رباعی منسوب به ابوسعید ابوالخیر( متوفی ۴۴۰ ه ق) نیز آمده است :

مشهود و خفی چو گنج دقیانوسم
پیدا و نهان چو شمع در فانوسم

 القصه در این چمن چو بید مجنون
می بالم و در ترقی معکوسم !

اما به قول استاد شفیعی کدکنی : ابوسعید از “شاعران بزرگی است که صاحب دیوانهای مشهورند ولی هرگز شعر نگفته اند ” و آنچه در دیوانها به او منسوب است جز یکی دو رباعی در واقع از او نیست.[اسرار التوحید ، بخش اول ، مقدمه مصحح ، ص صد و پنج ] همین رباعی نیز , چنان که رباعی شناس محقق روزگار ما  ،جناب سید علی میرافضلی ، بر آن اند , از یکی از شاعران دوره صفوی است ! بیدل سروده است:

ناله در  ِ عجز زد ز عجز  ِ رسایی
آب شد این شعله از ترقی معکوس

البته این را هم بیفزاییم که مشابه این مضمون به شکل “سیر معکوس ” در سخنان شیخ محمود شبستری (متوفی ۷۲۰ ه ق) نیز سابقه دارد :

هر آن کس را که ایزد راه ننمود
ز استعمال منطق هیچ نگشود…

گهی از دَور دارد سیر معکوس
گهی اندر تسلسل گشته محبوس

ضمنا ترقی معکوس را احیانا با تعبیر ” واترقیدن” هم بیان کرده و در کتابهای لغت این شاهد را برایش آورده اند :

هر که بینی ترقیی دارد
من بی چاره واترقیدم !

 کلیم همدانی(متوفی ۱۰۶۱ ه ق) نیز از ترقی معکوس با تعبیر “ترقی واژون” یاد کرده است:

مرا همیشه مربی چو طالع دون بود
ترقی ام چه عجب گر چو شمع واژون بود!

در روایات اسلامی، کسانی که دچار ترقی معکوس اند و” امروزشان بدتر از روز پیش” است “ملعون” خوانده شده اند! و متاسفانه اوضاع به گونه ای است که برای بیان حال و روز روحی و اخلاقی و اجتماعی برخی از ما , تعبیری رساتر و تلخ تر از “ترقی معکوس” نمی توان یافت.

شعر و جنون و عشق

استاندارد
نه ، شاعر نیستم
اما نگاه تو
به جزر و مدّ و طوفان می کشد
گاهی
تمام واژه هایم را…
[ اگر آتش پرستان
باخبر بودند از گرمای سوزان نگاه تو…! ]

نه ، مجنون نیستم
اما پریشان می کند
حتی نسیمی
گیسوی در رهگذار  بی پناهی ها  رهایم را…

[ مگر دیوانه باشد آدمی
خود را به دست عقل بسپارد! ]

نه ، عاشق نیستم
اما جنون و شعر
دست از این سر شوریده
هرگز
بر نمی دارند
و خالی می کند یک حس مبهم
زیر پایم را…

[ شراری
می تواند دخمه ای خاموش را
مانند یک آتشکده
سوزان و بی پایان
برافروزد!
 ]

ردیف گردانی

استاندارد

در غزل پست قبلی که به مقتضای مفهوم ، تغییری در ردیف داده شده و در بیت آخر “بود” به “شد” مبدل شده بود ، تعدادی از دوستان تصور کرده بودند که اشتباه تایپی صورت گرفته و تعدادی از اساتید نیز این کار – یا به قول برخی از دوستان “شگرد” – را از جانب بنده  رفتاری “جوانانه” و در راستای گرایش به غزل پست مدرن ارزیابی فرموده بودند!!
در این مورد خاص ، ذکر این نکته لازم می نماید که تغییر ردیف حداقل از قرن هفتم  در شعر فارسی سابقه دارد و برخی از شاعران و سخنوران به مقتضای ضرورت و بی آنکه خواسته باشند اداهای جوانانه یا پست مدرن از خودشان در بیاورند، به تغییر و تبدیل ردیف در اثنای شعر روی آورده اند.بنابر این، تغییر ردیف را نباید امری غریب  محسوب کرد.این ماجرا – بی آنکه از نوگرایی و بدعت رویگردان باشیم-  ربطی  هم به تکلفها و تفننهای پست مدرنانه و غیر آن ندارد ، مگر اینکه مثل برخی از دوستان پست مدرن خواسته باشیم سابقه این گونه شعر را در روزگار رودکی و کمی قبل یا بعد از او نشان بدهیم!!

مثلا کمال اسماعیل اصفهانی(متوفی ۶۳۵ ه ق ) در قصیده ای با مطلع:

سپیده دم که نسیم بهار می آمد
نگاه کردم و دیدم که یار می آید

در لابه لای سخن “می آمد” را به “می آید” تغییر داده و گفته است:

ز بهر حال ز ماضی شدم به مستقبل
که بر انام چنین خوشگوار می آید

زهی رسیده به جایی که پیش دانش تو
همه نهان سپهر آشکار می آید

البته همان گونه که مشاهده می شود این تبدیل ناگهانی نیست و شاعر با چراغ زدن و اعلام ، این تغییر مسیر را انجام داده است. خواجه نصیر طوسی نیز در معیار الاشعار با اشاره به موضوع ردیف در شعر فرموده است:

تکرار ردیف واجب بوَد  ، مگر در ترجیعها ، یا آنجا که شاعر به طریق بدعت ردیف بگرداند، یا ترک کند و ذکر علت و ایراد کند….و هر بدعت که مقبول و لطیف بوَد نوعی از صنعت باشد.

در مورد این موضوع مراجعه بفرمایید به توضیحات سودمند آقای رحیم مسلمانیان در کتاب پارسی دری.

 


فصل فاصله
 

 در نظرسنجی بلاگفا

 فصل فاصله

 یکی از  وبلاگهای برتر  در زمینه هنر و ادبیات شناختهشده است.

ناگهان

استاندارد
سلام ِ صبح ِ تو لبریز مهربانی بود
شبیه عشق پر از شور زندگانی بو
دنه حاجتی به تمنا ، نه “دوستت دارم”
سلام ِ ساده رساتر از این معانی بود

پر از طراوت حسی که مثل لحظه عشق
اگرچه رنگ گذر داشت ، جاودانی بود

شبیه بارش رگبار تند پاییزی
تمام عشق همین حس ناگهانی بود

غروب بود و حضور مکدّر اشیا
سلام تو ُپر ِتردید و بدگمانی بود

خراش داد صدای تو زخم روحم را
که مثل اشک تو و بغض من نهانی بود

شبی به آخر خط می رسیم و می بینیم
که آن خراش همان خط و آن نشانی بود

تو می رسی به نگاهی ، خدا نکرده ، سیاه
و حسرتی که چرا آنچه بود  فانی بود ،

و من کنار ردیف سترون کلمات
به شاعری که شبی ناگهان روانی…شد !

مضامین گمشده 17

استاندارد

دانش مشهدی (درگذشته پس از  ۱۰۸۳  ه ق) از لطیف گویان سبک هندی است. دیوان او را استاد محمد قهرمان تصحیح کرده است. اینک ابیاتی از او :

چشم بر راه نسیم خوش خبر داریم ما
همچو بوی گل عزیزی در سفر داریم ما

شکسته بالی من عذرخواه پرواز است
نشسته ام که نگاهی کند شکار مرا

کجا پروای مردم هست چشم می پرستش را
بغیر از خواب شبگردی نگیرد چشم مستش را

تو رفتی سرگران از بزم و دور از دیده می گردد
ز بی جایی چو مرغ آشیان گم کرده ، خواب امشب

می رود هر شام از کویت به حسرت آفتاب
توشه راهش نگاه واپسینی بیش نیست

پیک یار آمد و تسکین دل نالان داد
برگ گل در قفس مرغ گرفتارم ریخت

شاید آن روی فلک بهتر از این رو باشد
پشت این آینه بر جانب ما افتاده ست

فتنه خیز است ره دیده و دامان ، بسیار
رفت صد قافله اشک و یکی باز نگشت

نشاط  مرده و دل بی ترانه تاریک است
به چشم اهل مصیبت زمانه تاریک است

چراغ فیض در این بزم  ، تیره می سوزد
ببند دیده و بگشا که خانه تاریک است !

گره نتواند از کارم گشودن
قلم در دستم انگشت زیاده ست !

سینه ما جانگدازان کربلای حسرت است
آرزوی کشته ای هر سو شهید افتاده است

سرگذشت شیشه می خواب غفلت آورد
گوش بر افسانه ای افکن که بیدارت کند !

چنین مست از شبیخون گلستان که می آیی
که بوی خون گل از دامن پاک تو می آید

رنگ گل قطره شبنم شد و بر خاک چکید
چمن از روی که امروز طراوت دارد ؟

به امید وصالت در شب هجر
نمی خوابم چو خون بی گناهان

دلیل راه عدم کو که زحمت عجبی ست
به سوی منزل نادیده بی نشان رفتن !

همچو دزدی که به باغ از گذر آب رود
از رگ تاک به میخانه رهی پیدا کن

در این سودا نزد ناخن به دل افغان زنجیری
ندارد ناله های پیش پا افتاده تاثیری

می آید و گرم از برم می گذرد
چون اشک که از چشم ترم می گذرد

همچون مژه بس که در نظرها پستم
یک قطره آب از سرم می گذرد !

 


معرفی  همراه با ملاطفت  کتاب

هنوز اول عشق است
به قلم فرهاد صفریان عزیز و معرفی کوتاه دیگری
از سایر محمدی

………………………………………………………………..

مرکز فروش :   خیابان انقلاب ،چهار راه ولی عصر ،
بین فلسطین و صبای جنوبی ، موسسه نمایشگاههای
فرهنگی ایران ،پلاک ۱۱۷۸ ، فروشگاه نشر تکا .
تلفن : ۶۶۹۶۵۵۸

آویختن تازیانه

استاندارد

 در تاریخ بیهقی , آنجا که مردم ری می خواهند نهایت فرمانبری خود را از سلطان مسعود نشان بدهند , این عبارت را از زبان خطیب خویش به او ابراز می کنند :

 امروز بنده و فرمانبردارند…و اگر امروز که نشاط رفتن کرده است , تازیانه ای اینجا به پای کند , او را فرمانبردار باشیم!

 معنای سخن مردم ری اجمالا معلوم است , اما اگر بخواهیم منظور دقیق آنها را دریابیم نیازمند مقدماتی است که آن را باید در  دیگر آثار تاریخی و ادبی جستجو کرد.ابن فقیه همدانی , مورخ و جغرافی نگار و ادیب بزرگ ایرانی در قرن سوم در کتاب البلدان داستانی از شاپور – پادشاه ساسانی – (حکومت : 241 / 272 م ) نقل می کند. در بخشی از این ماجرا شاپور که مدتی را در جامه رعیت و به دور از سلطنت زندگی کرده بود , وقتی مطمئن شد که روزگار شوربختی و وبال عمر وی به سرآمده و دوران بخت و اقبال وی , طبق پیشگویی ستاره شناسان , فرا رسیده , بار دیگر جامه پادشاهی بر تن می کند و از پدر همسرش می خواهد که تازیانه او را از سردر دهکده بیاویزد. بخشی از ترجمه عبارت ابن فقیه از این قرار است :

 پس آن گاه تازیانه ای که به همراه داشت برگرفت و به پدر همسرش داد و گفت : ” این تازیانه را بر در دهکده بیاویز و بالای باروی دهکده رو و بنگر که چه می بینی.” و آن مرد چنین کرد . لختی درنگ کرد. سپس فرود آمد. گفت : ” ای شهریار , لشکری انبوه را می بینم که در پی یکدیگر می آیند.” هنوز چندی نگذشته بود که لشکر , گروه گروه ,در رسیدند و هر سوار که تازیانه پادشاه را می دید , از اسب خویش فرود می آمد و آن را نماز می برد.

 در شاهنامه فردوسی , بخش پادشاهی بهرام گور , آنجا که بهرام , به صورت ناشناس مهمان زن و مردی از رعایای خود شده , وقتی می خواهد خود را معرفی کند , از میزبان خود می خواهد که تازیانه او را بر درگاه خانه بیاویزد:

…ازان شیربا شاه لختی بخَورد
چنین گفت پس با زن رادمرد

که این تازیانه به درگاه  بر
بیاویز جایی که باشد گذر

ازان پس ببین تا که آید ز راه
همی کن بدین تازیانه نگاه

خداوند خانه بپویید سخت
بیاویخت آن شیب شاه از درخت

همی داشت آن را زمانی نگاه
پدید آمد از راه بی‌مر سپاه

هرآن کس که این تازیانه بدید
به بهرامشاه آفرین گسترید

پیاده همه پیش شیب دراز
برفتند و بردند یک یک نماز

زن و شوی گفت این بجز شاه نیست
چنین چهره جز درخور گاه نیست

 و همین ماجرا در داستان دیگری هم از حوادث روزگار این پادشاه تکرار می شود:

 چو خورشید تابنده بفراخت تاج
زمین شد به کردار دریای عاج

پرستنده تازانه شهریار
بیاویخت از خانه‌ ماهیار

سپه را ز سالار گردنکشان
بجستند زان تازیانه نشان

سپاه انجمن شد به درگاه بر
کجا همچنان بر در شاه‌بر

هر آن کس که تازانه دانست باز
برفتند و بردند پیشش نماز

 از آنچه گذشت می توان نتیجه گرفت:

تازیانه پادشاهان از لوازم شناخته شده آنان و از نمادهای تاجوری و سلطنت بوده است به گونه ای که بر اساس یک رسم کهن , وقتی تازیانه پادشاه در جایی آویخته می شد , سربازان و سپاهیان و رعیت , مجبور به ادای احترام به آن و بدین وسیله ابراز وفاداری نسبت به او بوده اند. در عبارت تاریخ بیهقی نیز مردم ری , از طریق یادآوری این رسم کهن که گویا در درباهای ساسانی نیز رواج داشته , قصد آن داشته اند که بگویند فقط تازیانه مسعود را به عنوان نماد سلطنت می شناسند  و تنها او  – و نه آل بویه و دیگر رقبای او را – به امارت قبول دارند.


پارسای پارسیبازتاب انتشار

پارسای پارسی

 در خبرگزاریهای:

 ایکنا ، شهر ، ایرنا ، برنا ، فارس ، خبر ، آفتاب ،

 اخبار کتاب ، روز آنلاین ، ایسکانیوز

یار مهربان

استاندارد
اولین بهار
با تو در کنار “جوی مولیان”
آشنا شدم
با تو در شکوفه زار “کوی دلبران”
قدم زدم
یادشان به خیر
بوسه های اولین
که طعم وحشی تمشک داشتند
و واژه های عشق را
بر لب تو می نگاشتند…

بعد از آن
هر قصیده ای برای من
شرح گیسوی تو بود
هر غزل
حکایتی از آرزوی تو
هر ترانه
جلوه ای از آن جنون عاشقانه…

آی یار مهربان
هزار سال می شود که می شناسمت !

مرد درد !

استاندارد

واژه هایی چون “درد” و “رنج”  بی آنکه از طراوت و سرزندگی شعر او بکاهند , از کلمات پربسامد در شعر قیصر امین پور هستند.زندگی  امین پور , بویژه در سالهای پایانی , آمیخته با دردی توانسوز بود. او درد را در سالهای واپسین خویش , لحظه به لحظه  و در بستر ریاضتی شگفت , زندگی کرد . او خود سروده است:

من
سالهای سال مردم
تا اینکه یک دم زندگی کردم

 تو می توانی
یک ذره
یک مثقال
مثل من بمیری ؟
  (دستور زبان عشق , ص 30)

 دردهای امین پور از جنس دردها و دغدغه های بسیاری شاعران دیگر نبود. دردهای او “چامه” و “چکامه” نبودند که  قیصر آنها را  چون دیگران ” به رشته سخن” در آورد. دردهای او “نهفتنی و نگفتنی”  بودند , یعنی  از جنس سخن  و واژه نبودند که بتوان آنها را به سادگی گفت و سرود. او حرفهای آن شاعران دیگر را سطحی تر از آن می دید که خود لب به سرودن آنها بگشاید:

 این دردها به درد دل من نمی خورند
این حرفها به درد سرودن نمی خورند

 شیواست واژه های رخ و زلف و خط و خال
اما به شیوه غزل من نمی خورند…

 غم می خورند شاعرکان مثل آب و نان
اما دریغ جز غم خوردن نمی خورند !
   (گلها همه آفتابگردانند , ص 90)

 درد قیصر، در معنی متعالی خویش، دردی ازلی بود , دردی مرده ریگ نیاکان وی که  همگی پرورده رنج و درد بودند و فرهنگ این سرزمین را پی نهاده اند:

 هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را اندوه مادرزاد
  (گلها همه آفتابگردانند , ص 120)

 قوم و خویش من همه از قبیله غم اند
عشق خواهر من است , درد هم برادرم
( دستور زبان عشق , ص 38)

 و این درد سرنوشت او  و “نام دیگر” اوست:

 اولین قلم
حرف درد را
در دلم نوشته است

دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟…

 درد حرف نیست
درد نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
( آینه های ناگهان , ص15- 16)

 قیصر شاعری آرمانگرا بود و بخشی مهم از دغدغه های او به دردهای اجتماعی و رنجهای هم نسلان او مربوط می شد :

 اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم
(همان , ص 101)

او زخم خورده چپ و راست سیاسی و اجتماعی بود و از هر طرف در معرض آسیب جریانهای مختلف قرار داشت.از جمله  , هم ظاهر بینان و خشک اندیشان از او دل خوشی نداشتند و  هم , بی آنکه هرگز از مزایای انتساب به جریان شعر انقلاب , چون برخی دیگر, کیسه ای دوخته یا منفعتی برده باشد.در معرض تهمتهای  مدعیان روشنفکری قرار داشت. جرم او در این میانه تنها این  بود که خودش بود و مستقل فکر می کرد:

 جز همین زخم خوردن از چپ و راست
زین طَرفها چه طرف بربستم

 جرمم این بود من خودم بودم
جرمم این است من خودم هستم
(گلها همه آفتابگردانند , ص 132)

 او در حالی که “الفبای درد از لبش می تراود“(همان ,ص 104) در هجوم این همه درد  , همواره به “عشق” پناه می برد و فکر می کند که “عاقبت هجوم ناگهان عشق / فتح می کند / پایتخت درد را “ (آینه های ناگهان , ص 20) و همه جا , حتی در میان انبوه کاغذها و پوشه مدارک اداری و غیر اداری و… به دنبال ” یادداشتهای درد جاودانگی” است که هم نام یک کتاب است و هم به درد ازلی انسان ایهام و اشارت دارد:

 پس کجاست؟
چند بار
خرت و پرتهای کیف بادکرده را
زیر و  رو کنم:
پوشه مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسر کار
کارتهای اعتبار…
صورت خرید خواربار
صورت خرید جنسهای خانگی…
پس کجاست
یادداشتهای درد جاودانگی؟
( گلها همه آفتابگردانند , ص 51-52)

 او همواره دردهای انسانی و اجتماعیش را فریاد زد :

 نعره زدم عاشقان گرسنه مرگند
درد مرا قوت لایموت گرفتند!
(آینه های ناگهان , ص 76)

 اما حاشا که هرگز از درد جسمانی خویش که  هر روز و هر لحظه وجود او را چون شمع ذوب می کرد ننالید و از آن دم نزد:

 درد تو به جان خریدم و دم نزدم
درمان تو را ندیدم و دم نزدم

 از حرمت درد تو ننالیدم هیچ
آهسته لبی گزیدم و دم نزدم
(دستور زبان عشق , ص 84)

 اما دردهای  اجتماعی قیصر، اگر چه مثل مردم زمانه محصور در دغدغه های رایج نان و آب و…نبود , اما درد مردم زمانه بود. دردی ژرف و مقدس..او نمی خواست و نمی توانست در سطح بلغزد و دردهای اجتماعی را جار بکشد و شعارگونه تکرار کند. او مثل هر روشنفکر اصیلی از دردها و دغدغه های عامیانه برکنار بود , اما عمیقا درد مردمی را که “چین پوستینشان ” و “رنگ روی آستینشان” و “نامهایشان” و “جلد کهنه شناسنامه هایشان” درد می کرد , از نزدیک می فهمید , ولی در عین حال ،دردهای او فراتر و ژرف تر از این همه بود:

 دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است….

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده سرودنم
درد می کند…

 دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
( آینه های ناگهان , ص 14- 15)


طاهره صفارزادهسید نوشته بود:

دنیا

بدون طاهره 

               ناپاک است…

طرح عقیم سازی گربه ها !

استاندارد

wluivcشهرداری تهران  ،  مدتی است ، طبق آنچه این روزها در خبرها آمده ،  قصد دارد که در یک اقدام قاطع و ضربتی بلایی سر گربه های این شهر بیاورد که این سر و آن سرش ناپیداست! 

توی شهری که آدماش سردن
بلانسبت دو رو و نامردن

 توی شهری که شاخه های گلش 
 
یا که مصنوعین  یا که زردن

حجره ها ش، کوچه هاش ، پر موشه
سگاشم بی حیا و ولگردن ،

مثل اینه که در میون همه
گربه هاشن که یک کمی مردن

اونا رم شهرداری تهرون
امر کرده به اخته شون کردن!

 


بعد از تحریر: این قضیه گربه ها انگار دارد بیخ پیدا می کند و برخی از اجله طنزپزدازان و اکابر گردن کشان نظم گویا دارند در این باب افاضاتی می فرمایند. بر این اساس اگر با افاضات و اضافات این عزیزان برگ زرین دیگری بر دفتر شعر فارسی افزود شد ، این بنده سراپا تقصیر کلا و جزئا بی تقصیر خواهم بود!! عجالتا پیشنهاد نمکین استاد قزوه را  در مورد صادرات غیر نفتی گربه در اینجا بخوانید.

و این هم طنز خواجه پیشی از  مولانا بلفضول الشعرا که اگر نخوانید از کیسه تان رفته است!

اما حسن ختام این ماجرا،  این پست کمدی موزیکال است از بدیهه سرای نازنین وبلاگستان ، جناب نجوای کاشانی که در اینجا می توانید بخوانیدش!

تو مپندار که من شعر به خود می گویم…

استاندارد

بسیاری از عالمان گذشته , از روزگار خواجه نصیرالدین طوسی- در شرح منطق اشارات _ به این سو بر آن بودند که در تحقق دلالت تصدیقیهّ الفاظ بر معانی خودشان ، علاوه بر علم به وضع لغوی ” اراده متکلم” نیز شرط است. شماری از عالمان اصول در “مبحث  الفاظ” که از مباحث جدی و خواندنی اصولی است این نکته را مطرح کرده اند که واژه هایی که ناخواسته و بدون اراده گوینده بر زبان جاری می شود , مثل هذیان و سخنان افرادی که در خواب سخن می گویند ، فاقد “دلالت” است.

مرحوم محمدرضا مظفر [ اصول الفقه ,ج1 , ص 19 ] _ از اصولیان معاصر- با تمثیلی جالب این ادعا را مدلل ساخته است. او می گوید: دلالت کلمات بر معانی خودشان از قبیل دلالت تابلوهای راهنمایی و رانندگی بر مدلول آنهاست. ما وقتی واژه ای را می شنویم یا می خوانیم , از لحاظ نحوه دلالت ، درست مثل وقتی است که با تابلو یی در خیابان مواجه شده باشیم.

 بدیهی است که تابلوها و نمادهایی از این دست ، تا زمانی دارای دلالت هستند که همراه با “قصد” به کار رفته باشند. به عنوان مثال ، تابلوهای “توقف ممنوع” یا “گردش به چپ ممنوع” یا انواع چراغهای راهنمایی , در خیابانها و چهار راهها و در محلهای از پیش تعیین شده ، صاحب دلالت اند و هرگز کسی در برابر تابلوی که  – مثلا – در انبار اداره راهنمایی و رانندگی یا بیابانی بی عبور و مرور بر زمین رها شده یا در  گوشه ای از کارگاه رنگ آمیزی بر زمین افتاده , درنگ نمی کند و فرمان آن را به جد نمی گیرد!

البته بدیهی است که چنین تابلوهایی هرگز بی “مفهوم” نیستند. به عقیده عالمان اصول ، مفهومی که از این تابلوها و کلماتی که بی قصد و اراده بر زبان جاری شده اند , دریافته می شود , چیزی از جنس “تداعی معانی” است , و میان دلالت و تداعی معانی تفاوت بسیار است!

اینک و پس از مقدمه ای که گذشت به سراغ گزاره ها و عبارات و کلمات شعری می رویم. پرسش این است: “عبارات شعری چگونه عباراتی هستند؟” آیا شعر سخنی است که اندیشیده شده و همراه با “قصد” قبلی بر زبان شاعر جاری می شود یا شاعر در فرایندی پیچیده و از پیش تعیین نشده به مفهوم و مضمون و قالب بیانی و زبانی می رسد و در فضایی مه آلود یکباره به مکاشفه شعر دست می یابد؟

بدیهی است که بسیاری از  آنچه ما به عنوان شعر می شناسیم – از قبیل سروده های تعلیمی –  از قسم اولند , یعنی مضمون و قالب و زبانی از پیش اندیشیده و برساخته دارند, اما ابیات بسیاری نیز هست که  بی هیچ اندیشه و قصد قبلی , از  قعر اقیانوس “ناخودآگاه” شاعر می جوشند و خود را بر ذهن و زبان شاعر تحمیل می کنند. آیا این سروده ها دارای دلالت هستند یا آنها را باید – به دلیل عدم  اراده و قصد متکلم در بیان –  فاقد دلالت خاص دانست؟

به نظر می رسد  سروده های نوع دوم , اگر آنها را بتوان “گزاره” خواند , گزاره هایی فاقد دلالت تصدیقی هستند , حداکثر این است که فقط مفاهیم و احساسات سیالی را از باب تداعی معانی و “دلالت تصوریه” به ذهن ما جاری می کنند.چنین سروده هایی ، چنان که در این بیت مشهور و منسوب به مولوی آمده ، حاصل نوعی ناهشیاری شاعرند :

تو مپندار  که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم

این گونه سروده ها همواره مفاهیم گسترده ای را به ذهن می رسانند و بر مصادیقی بی نهایت قابلیت انطباق دارند. از این روست که عین القضات  پس از آوردن چند بیت می گوید:

 جوانمردا این شعرها را چون آیینه دان. آخر دانی که آیینه را صورتی نیست در خود, اما هر که در او نگاه کند , صورت خود تواند دید. همچنین می دان که شعر را در خود هیچ معنی نیست, اما هر کسی از او آن تواند دیدن که نقد روزگار او بود و کمال کار اوست. و اگر گویی شعر را معنی آن است که قایلش خواست , و دیگران معنی دیگر وضع می کنند از خود , این همچنان است که کسی گوید : صورت آیینه , صورت روی صیقل است که اول آن صورت نمود. و این معنی را تحقیق و غموضی هست که اگر در شرح آن آویزم از مقصود باز مانم. [ نامه های عین القضات همدانی , ج 1 , ص 216]

البته همان گونه که گفتیم , همه آنچه ما به عنوان شعر می شناسیم این قابلیت را ندارد و این ویژگی تنها در سروده هایی یافت می شود که آنها را “شعر ناب” می توان نامید. به همین دلیل است که عین القضات می گوید : ای برادر این شعرها را [ و نه هر شعری را] چون آیینه دان!