غزلی از سالهای بی قراری

استاندارد
  وقتی به عشق گفتی ، ای دل ، جواب آری
دیگر نمی توان خفت آسوده در کناری

هرگز نمی پذیرد آرام روح عاشق
جز در کنار یاری یا بر فراز داری

وقتی دل آشنا شد با راز عشق ، دیگر
این گام خستهّ تو ، این وسعت صحاری

ننگ است مرگ عاشق در بستر علایق
زیباست جان سپردن با زخمهای کاری

وقتی فتادی از پا باید به سر دویدن
سستی گذر ندارد در کوی بی قراری

آرامش حقیری در جان برکه می رفت
طوفان نهیب زد : هی…دلمرده حصاری !!

تالابهای راکد از عشق بی نصیبند
باید گذشتن از خود چون رودهای جاری…

خرداد ۶۷

واژه ها و رنگها

استاندارد

در ارتباط بین شعر و نقاشی همین بس که قرنها پیش, جاحظ شعر را نوعی نقاشی و گونه ای تصویرگری با کلمات دانسته است. پاره ای سروده ها دقیقا یک تابلو نقاشی را پیش چشم ما مصور می کنند. بسیاری از سخنوران زبان فارسی یقینا با عوالم نقاشی و نگارگری بیگانه نبوده اند و در تصویرسازیهایشان از عناصر موجود در نقاشی های ایرانی فراوان بهره برده اند.

علاوه بر جذابیتهای ظاهری تابلوها , همواره عواملی در زوایای خطوط و در سایه روشن رنگها وجود داشته که نگاه شاعران را به جود جلب می کرده است. از این عوامل می توان به پارادکسی اشاره کرد که میان “شتاب” و “سکون” در نقاشی ها جاری است. آهویی که بر پرده نقاشی یک شکارگاه از برابر شکارچی می گریزد , با “شتاب ساکن ” خویش تمثیلی از این پارادکس شگفت است. واعظ قزوینی چه زیبا سروده است :

ز خود هر چند بگریزم همان در بند خود باشم
رم اهوی تصویرم شتاب ساکنی دارم !

pp1257و چهره ها و تصاویر با حالت یکنواختی که بر پرده نقاشی دارند , نمودار نوعی “حیرت ” اند.تاثیر تبریزی سروده است:

حیرت از دیده من پا نگذارد بیرون

پرده چشم من و پرده تصویر یکی ست!

در نگاه بیدل دهلوی بلبل تصویر نیز با “بال رنگ” پرواز می کند.  راستی وقتی  رنگ “می پرد” چرا پرواز بلبل تصویر ناممکن باشد؟!

نیستم بی سعی وحشت با همه افسردگی

بلبل تصویرم و تا رنگ دارم می پرم!

به نظر صیدی طهرانی :

صورت دیوار هم در عالم خود زنده است

هر کسی را جامه هستی به رنگی داده اند!

با این مقدمه شما را با ابیاتی آشنا می کنیم که هریک به گونه ای تصویرگر رابطه شعر و تصویرند:

 آب تصویر:

ناله من ز ناتوانیها

 بی صداتر ز آب تصویر است(واعظ قزوینی)

ابر تصویر :

گریه ظاهر نشود دیده حیرت زده را

ابر تصویر به صحرای دگر می بارد (قاسم مشهدی)

چمن تصویر :

هیچ کس را گل امیدی از آن بر سر نیست

باغ بی حاصل دنیا چمن تصویر است! (ناظم هروی)

دیده تصویر :

مرا بر لب نفس از ضعف , چندان دیر می آید

که پنداری نگاه از دیده تصویر می آید ! (قاسم مشهدی)

غنچه تصویر :

سخن عشق اثر در دل زهاد نکرد

نفس صبح چه با غنچه تصویر کند ؟! (صائب)

گل تصویر :

ز چشم اهل تحیر نشان اشک مخواه

که کس گلاب نمی گیرد از گل تصویر(بیدل دهلوی)

محفل تصویر :

پاس دلبر بزم ما را محفل تصویر کرد

کز حیا تا آخر مجلس به سرگوشی [= نجوا] گذشت ( اشرف مازندرانی )

مردم تصویر :

داریم همچو مردم تصویر در جهان

بیداریی که فرق ندارد ز خواب ما (عالی شیرازی)

مرغان تصویر :

نغمه خاموشی ست مرغان گل تصویر را

با خیال او دم از گفتار می باید کشید ( صیدی طهرانی)

مطرب تصویر :

با وجود حیرت از ذکر تو غافل نیستیم

مطرب تصویر را در پرده هست آهنگها (نجیب کاشانی)

مغالطه در فهم امروزی از متون گذشته !

استاندارد

تلقی امروزی از متون ادبیات  گذشته نوعی مغالطه جدی است که بر بررسی های ادبی این روزگار سایه افکنده است. کم نیستند کسانی که کوشیده اند مفاهیم کاملا امروزی را از متون گذشته استنباط کنند و دغدغه های انسان امروز را به شاعرانی که قرنها پیش به خاک رفته اند نسبت بدهند. از این جمله می توان به بررسی های پردامنه ای اشاره کرد که در گذشته نه چندان دور تلاش می کرد اصول دیالکتیک و آموزه های مارکسیسم را از دل مثنوی مولانا و دیوان حافظ و….بیرون بکشد یا فردوسی را  – بر اساس همان اصول – به خاطر مخالفت با طبقات زحمتکش و حمایت از مظاهر فئودالیسم  محاکمه کند!!

 امروزه نیز یافت می شوند مدعیان پر هیاهویی که مبانی تفکرات فیلسوفان مدرنیته  را با شعبده ای غریب از دل مثنوی مولوی و دیگر آثار ماقبل مدرن بیرون می آورند!  این جماعت گویا خود را در برابر این پرسش ساده ملزم به پاسخ نمی بینند که  مولوی یا حافظ و سعدی و  فردوسی و دیگران , با  آن مبانی تفکر که می شناسیم , چگونه می توانسته اند مثل مردم این روزگار بیندیشند و دغدغه هایی را داشته باشند که در روزگار آنان سالبه به انتفاء موضوع بوده است ؟! این جماعت اگر آدمهای ساده دلی نباشند , گویا فقط به نوعی استفاده ابزاری از آثار پیشینیان برای تبلیغ باورهای های خودشان می اندیشند و گاه هیچ ابایی ندارند که حاصل دریافتهای آنان به طنز  و ریشخند بینجامد !!

در اینجا به نمونه های مشهور و غیرمشهوری  از این استنباطها اشاره می کنیم و تلاش می کنیم سخن ما از نوعی طنز نیز – برای رفع تنوع ! –خالی نباشد!

دل هر ذره را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی !

این بیت شعار سازمان انرژی اتمی است. بسیاری عقیده دارند که هاتف اصفهانی در این بیت به اصول شکافتن هسته اتم و تولید انرژی هسته ای اشاره کرده است ! بر این اساس , اگر آقای البرادعی به جای این همه کار در آژانس (!) کمی ادبیات فارسی می خواند متوجه می شد که این ملت از چند قرن قبل دنبال نصب سانترفیوژ و کسب تکنولوژی آب سنگین بوده و افکار خطرناکی را در سر می پرورده است !!

بنی آدم سرشت از خاک دارد

اگر خاکی نباشد آدمی نیست

این بیت سعدی را همیشه این طور می فهمیده اند که آدمیزاده از خاک آفریده شده و اگر خاکی و متواضع نباشد آدمی نیست , اما اخیرا عده ای یاء “خاکی” و ” آدمی” را نکره می خوانند و منظور سعدی را این جور ملتفت می شوند که اگر خاک دچار فرسایش بشود ، محیط زیست آسیب خواهد دید و نسل آدمیزاده هم مثل دایناسورها منقرض می شود. خداییش سعدی غیبگوی بزرگی بوده که قرنها قبل  از به وجود آمدن اختلالات زیست محیطی معاصر و شکاف لایه اوزون آن را پیشگویی کرده است !

هیچ شکلی بی هیولی قابل صورت نشد

آدمی هم پیش از آن کادم شود بوزینه بود

به عقیده برخی، مولانا بیدل دهلوی به استناد بیت بالا مدتها قبل از داروین نظریه تطور انواع را بیان کرده بوده و  داروین در واقع ، کاری جز رونویسی از روی دست بیدل نکرده است !!

مشتی اطفال نوتعلم را

لوح ادبار در بغل منهید

با این نگاه، منظور خاقانی لابد این بوده که بابا این لوحهای فشرده و این سی دی های مبتذل را در اختیار بچه های مردم , قرار ندهید و این قدر اخلاق خراب جامعه را فاسد نکنید خدا را خوش نمی آید !!

مردم چشمم به خون آغشته شد

در کجا این ظلم با انسان کنند؟

مقصودحافظ بر اساس این رویکرد به قرائت متون , بدون برو و برگرد حفظ حقوق بشر و مخالفت با تضییع آن در حکومتهای توتالیتر جهان سوم بوده است !

نفس برآمد و کام از تو برنمی آید

فغان که بخت من از خواب در نمی آید

به نظر برخی از این جماعت شک نباید بکنید که حافظ در هنگام سرودن این بیت عمیقا تحت تاثیر احساسات فرویدی بوده و در موقع سرودن بیت بعدی نیز به رقص دو نفری “والس” یا “تانگو” توجه داشته است:

رقص بر شعر تر و نالهّ نی خوش باشد
خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند!

این مختصر را ، به جد یا به شوخی  ، به عنوان نمونه ای از تلقی های گفته شده بپذیرید!

واپسین عاشقان زمین !

استاندارد
همیشه عشق تا جان  مرا سرشار خواهد کرد
کسی نام تو را در خاطرم
 تکرار خواهد کرد
چنان رازی و نازی خفته در چشمت که هر لحظه
نیازی تازه را در جان من بیدار خواهد کرد

چنان من از تو سرشارم که حتی ” دوستت دارم ”
جز از لبهای گرم  تو  مرا آزار خواهد کرد

فریب نام تو شاید بهشت دیگری باشد
که برزخ را به روی شانه ام آوار خواهد کرد

شبی گم می شوم در ساحل چشمت … و روزی مرگ
مرا در قعر اقیانوسها دیدار خواهد کرد

” مبادا تو نباشی ! ” این همان کابوس تکراری ست
که رنگ زندگی را در نگاهم تار خواهد کرد

من و تو واپسین نسل از تبار عاشقان هستیم
جهان ما را ، مگر در قصه ها ، انکار خواهد کرد !

گرگ و میش

استاندارد

باد می رقصد میان سایه ها
در فضای یک شب پر همهمه

گرگها در شهوت خون شعله ور
گوسفندان بی خیال و واهمه

واپسین فریاد از نای شبان
می شود گم در هیاهوی رمه

گوسفند و گرگ در بزمی شگفت
دست و سرافشان و پاکوبان ، همه !

                     ***

باد می نالد میان لاشه ها
در سکوت یک شب بی زمزمه …

                                فروردین ۸۰

خرده حاشیه هایی بر چند رباعی خیام

استاندارد

آنان که محیط فضل و آداب شدند

در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون

گفتند فسانه ای و در خواب شدند!

مضمون کلی این رباعی آشکار است  ؛ حتی عالمان و فیلسوفان بزرگ نیز از شب تاریک این جهان راه نجاتی نیافتند و سرانجام آنان نیز در خواب شدند و مرگ را به ناگزیر پذیرفتند و تنها افسانه ای از آنان برجای ماند!

اما رباعی را می توان مقداری متفاوت تر معنی کرد و  گفت: حتی آنان که بر همه آداب و فضایل احاطه یافتند یا محیط [= اقیانوس ] فضل و ادب شدند , راز و حقیقت این جهان را   درک نکردند و سخنانی که در بیان این شب تاریک گفتند تنها مشتی افسانه بود ؛ افسانه هایی که به کار خواباندن کودکان می آمد و شگفت انگیز اینکه  این افسانه ها خود آن  فاضلان و ادیبان را به خواب فروبرد ؛ چرا که گویا آنان افسانه خود را باور کرده بودند !! این تفسیر , رباعی را علاوه بر مفهوم فلسفی , با نوعی طنز تلخ و گزنده نیز همراه می کند !

آن را که به صحرای علل تاخته اند

بی او همه کارها بپرداخته اند

امروز بهانه ای درانداخته اند

فردا همه آن بود که درساخته اند!

“صحرای علل” این جهان است که همه پدیده های آن در چنبره  نظام جبری علت و معلولی قرار دارد و هر گاه علت چیزی حادث شود بی تردید و بی اختیار معلول آن نیز در پی حادث می شود.بر این مبنا سرنوشت آدمی نیز در چهارچوب همین جبر قابل تحلیل  است . بنابر این سرنوشت آدمی جز بازیچه جبری کور نخواهد بود. و البته حق با سراینده رباعی است اگر عنصر ” اراده انسان ” را از گردونه علت و معلولها حذف کنیم و آن را کاملا نادیده بگیریم!

در دهر هر آن که نیم نانی دارد

از بهر نشست آشیانی دارد

نه خادم کس بود نه مخدوم کسی

گو شاد بزی که خوش جهانی دارد!

معنی روشن است. کسی که از امکانات رفاهی تکه نانی مختصر دارد و خانه ای …باید به همین مقدار بسنده کند و شادمان باشد.[ بدین ترتیب میزان به اصطلاح” خط فقر” در روزگار شاعر نیز معلوم می شود که عبارت بوده است از داشتن  حداقل مصرف روزانه و خانه مسکونی !]

 اما مضمون زاهدانه رباعی کمی با روحیه خوش باشانه خیامی جور در نمی آید. شاید  برای رفع این اشکال  بتوان “نیم  نان” در مصرع اول را معادل اصطلاح دیوانی قدما و معادل « نان پاره » نیز معنی کرد که به معنی « زمینی بوده که به افراد واگذار می شده تا از درآمد آن استفاده کنند.  این عمل را ” اقطاع ” و “نان پاره ” و بعدها “تیول ” می نامیدند.» البته این برداشت با مضمون رباعیاتی چون :« یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد …» کمی ناسازگار می نماید.

هم دانه امید به خرمن ماند

هم باغ و سرای بی تو و من ماند

سیم و زر خویش از درمی تا به جوی
با دوست بخور گر نه به دشمن ماند!

“درهم” مقیاس سکه نقره و ” جو ” کمترین واحد وزن زر است (یک قسمت از ۷۲ قسمت مثقال و یک شانزدهم دانگ ) یعنی کمترین میزان دارایی. مقصود از “دشمن” هم ، علی الظاهر ، مطلق وارث و مشخصا ” فرزند ” است!!

مضامین گم شده 15

استاندارد

نجیب کاشانی از شاعران و تاریخ نگاران پایان عصر صفوی است و در سخن او شور و حال دیگر مضمون یابان و نکته پردازان این دوران را می توان یافت. اینک گزیده ای از ابیات او:

سر به سر طومار زلفت شرح احوال من است
مو به مو فهمیده ام این مصرع پیچیده را

یاری چرخ و مددکاری ساقی ست یکی
هر که را دست گرفته ست ز پا می افتد !

خم سپهر تهی شد ز می پرستی ما
وفا نمی کند این باده ها به مستی ما

خاکساری بین که چون نقش قدم در راه او
عشق با خاکم برابر کرد و گردی برنخاست

مانند جام می که به گردش فتد به بزم
صد جا دلم زدست تو نامهربان پر است !

می توان از شش جهت تا کعبه مقصود رفت
مختلف هرچند باشد راهها منزل یکی ست

 

 

مشکل فتاده با یار کارم چو صبح و خورشید
با او نمی توان بود بی او نمی توان زیست
گریزانم از بیم غفلت ز راحت
چو طفلی که در خواب ترسیده باشد

در این ره به منزل رسد خاکساری
که چون جاده بر خویش پیچیده باشد

شاعری نیست که معنی بر و ماخذ خوان نیست
همه دزدند ولیکن عسس یکدگرند!

تا نگشتم پیر معلومم نشد
روسفیدیها به مویی بسته بود

شد چشم ما سفید و شب وصل او ندید
تا صبح انتظار کشیدیم و شب نشد

در بند آن نی ام که به دشنام یا دعاست
یادش به خیر هر که مرا یاد می کند !

کجا بودی که دیشب تا سحر در فکر گیسویت
دلم خواب پریشان دید و من تعبیرها کردم

عجب دارم که ابر رحمتم نومید بگذارد
که من عمری به امید کرم تقصیرها کردم

خمیازه کشیدیم به جای قدح می
ویران شود آن شهر که میخانه ندارد!

مرنج ای جان نرفتم گر به استقبال یار از خود
تپیدنهای دل پنداشتم آواز پایش را

فروغ فرخزاد و نقد مدرنیسم

استاندارد

فروغ فرخزاد در میان شاعران این روزگار « شاعری شهری» است. او دردها و دغدغه های انسان شهرنشین معاصر را بیش از هر کس درک می کند و به تصویر می کشد.به این دلیل او را باید  یکی از مدرن ترین و امروزی ترین شاعر معاصر در عرصه ” اندیشه ” و “زبان” و “ساختار شعر” دانست. ذهنیت  فروغ نه مثل نیما در روستاها و جنگلهای مازندران می گذرد و نه چون اخوان در حال و هوای خراسان کهن و پندارهای باستانی و ” مزدشتی ” جاری است و نه چون سپهری در فضای عرفان هند نفس می کشد و حتی از شاملو با آن زبان  باستانگرای بیهقی وار بسیار امروزی تر می نماید!

فروغ  , بویژه در آغاز جوانی ، منتقد پرشور سنتهای اجتماعی و اخلاقی بود و با بیان بی پرده احساسات زنانه  بر چهره هنجارهای رایج احلاقی و سنتی  ناخن می کشید…البته کسانی هم – لابد قربه الی الله ! – فروغ جوان را در این عرصه تشویق می کردند.( در اولین تپشهای عاشقانه قلبم که نامه های او به پرویز شاپور است به برخی از این افراد , مثل شجاع الدین شفا و علی دشتی و سعید نفیسی که همه از صاحب منصبان فرهنگی  آن دوره اند، اشاره شده است.)

اما این تمامی ماجرا نیست. فروغ در سالهای کمال اندیشه و شعر خویش به  منتقد  دنیای مدرن و مناسبتهای  حاکم برآن که  چه بسا به مسخ انسان و ارزشهای انسانی  در مسلخ ماشین  انجامیده مبدل می شود.  فروغ را بیشتر ” شاعری ایستاده در مصاف هنجارهای اخلاقی” شناسانده اند و این بعد از شخصیت او – به عنوان منتقد مدرنیسم – مغفول مانده , لذا در اینجا به بازخوانی نمونه هایی از شعر او با این نگاه  می پردازیم:

فروغ در شعر” آن روزها رفتند” با بیانی نوستالژیک از فضاهای سنتی و قدیمی با حسرت یاد می کند و سرانجام از زنی سخن می گوید که ” در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت ”  (تولدی دیگر ,ص 16 ),  و فضاهای شهری امروز به غربت رسیده و” اکنون زنی تنهاست!” فروغ در” آیه های زمینی” که روایتی است سهمناک از دنیای آخرالزمانی بشریت امروز بر ” مرگ خورشید ” مویه می کند :

خورشید مرده بود

و هیچ کس نمی دانست

که نام آن کبوتر غمگین

کز قلبها گریخته ایمان است! (همان , ص 95)

او گاه به “این حقیقت یاس آور ” اندیشه می کند که ” زنده های امروزی چیزی جز تفاله یک زنده نیستند” (همان , ص 101) و معتقد است :

شاید که اعتیاد به بودن

و مصرف مدام مسکن ها

امیال پاک و ساده انسانی را

به ورطه زوال کشانده است ( همان , ص 102)

اما شعر ” ای مرز پرگهر” (ص 134 – 143) سراسر هجویه ای است بر زندگی مصرفی  که در آن سالها با لفافه ای از وطن پرستی باسمه ای و ” افتخارات تاریخی” بزک شده بود و تبلیغ می شد!

او در شعر بلند ” ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ” از ” ناتوانی دستهای سیمانی ” سخن می گوید( ص 33) به نظر او زبان گنجشکان که “زبان زندگی” و طبیعت است در کارخانه که نمادی است ازدنیای صنعتی امروز می میرد:

زبان گنجشکان یعنی : بهار . برگ . بهار

زبان گنجشکان یعنی : نسیم . عطر . نسیم

زبان گنجشکان در کارخانه می میرد ( ایمان بیاوریم…ص 39)

او در همین شعر از “جنازه های خوشبخت ” می گوید که” در ایستگاههای وقتهای معین/ و در زمینه مشکوک نورهای موقت/ و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی” , ” در چار راهها نگران حوادث اند” و بناست چون قهرمان عصر جدید چاپلین” در زیر چرخهای زمان ” له شوند! (همان , ص 41)

او می پرسد: آیا  ” پیغمبران” _که گویا در اینجا فیلسوفان دنیای جدیدند – ” رسالت ویرانی را با خود به قرن ما آورده اند / و این انفجارهای پیاپی/ و ابرهای مسموم / آیا طنین آیه های مقدس هستند؟!”  لذا او از انسان قرن بیستم که قدم به کره ماه می نهد می خواهد که ” تاریخ قتل عام گلها” را بنویسد!( همان , ص 63)

شاعر تولدی دیگر در “پرنده فقط یک پرنده بود” پرنده را که نماد رهایی و زندگی است در برابر نمادهای زندگی مدرن ، مثل “روزنامه” و ” چراغهای خطر ” آورده است:

پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواند…

پرنده روی هوا
و برفراز چراغهای خطر

در ارتفاع بی خبری می پرید

و لحظه های آبی را

دیوانه وار تجربه می کرد (ص ۱۳۳)

فروغ در “دلم برای باغچه می سوزد” توصیفگر نزاع سنت و مدرنیسم در جامعه ماست . او در کنار پدری که ” از صبح تا غروب شاهنامه و ناسخ التواریخ می خواند ” و نماد شخصیتهای منجمد سنتی در دیار ماست ، به خواهر و برادری اشاره می کند که از آن سوی بام افتاده اند و یکی ” به فلسفه معتاد است ” و ادعای روشنفکری دارد و دیگری ” خانه اش در آن سوی شهر است/ او در میان خانه مصنوعیش/ با ماهیان قرمز مصنوعیش/ و در پناه عشق همسر مصنوعیش/ در زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی/ آوازهای مصنوعی می خواند….و حمام ادکلن می گیرد” (همان , ص 75) و در این میان , و در جنگ مغلوبه سنت و مدرنیسم ،تنها فروغ است که به عنوان یک منتقد راستین نگران باغچه (= جامعه ) و گلهای آن است!

نیکی چه بدی داشت…؟!

استاندارد

 

بسیار بدی کردی و پنداشتیش نیک
نیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی؟!

این بیت که به عکس شاعرش در میان مردم شهرتی فراوان دارد از میر نجات اصفهانی (متوفی ۱۱۲۲ ه ق ) از شاعران دوره صفوی است.بد نیست دیگر ابیات غزل میر نجات را  از یک نسخه عکسی از کتابخانه دانشگاه تهران (به شماره ۳۵۷۷) نقل کنیم:

ای جان هوس عالم انوار نکردی
از داغ غمی فکر دل زار نکردی

از دوش …..بار…. نفکندی
خود را ز غم دهر سبکبار نکردی

از صفحه دل زنگ کدورت نزدودی
خود را ز صفت آینهّ یار نکردی

جز کوی توکل به همه کوی دویدی
کردی همه کاری ولی این کار نکردی

منصور نگشتی به جهاد دل خودکام
مردانه خرامی به سر دار نکردی

از بس که خوش افتاده تو را معنی انکار
دیدی رخ جانانه و اقرار نکردی

بر مائدهّ دوست بدین گرسنه چشمی
هرگز هوس نعمت دیدار نکردی

بسیار بدی کردی و پنداشتیش نیک
نیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی

در کفر “نجات” است تو را دست غریبی
یک سبحه ندیدیم که زنار نکردی!

ولی دریغ…!

استاندارد

چو شاخه ای که امیدش به برگ و باری نیست
بهار آمده ، اما مرا  بهاری نیست

نوشته است: بهار است ، شاخه ها سبزند …
ولی به گفتهّ تقویم اعتباری نیست

مرا که عطر بهشت از تن تو بوییدم
به باد هرزهّ اردیبهشت کاری نیست

درون قاب خزان ایستاده ام ، بی برگ
ز هیچ رهگذرم چشم ِ انتظاری نیست

تو مثل باد بهاری ، گره گشا ، سرسبز …
ولی دریغ ،  تو را عهد استواری نیست

قرار بود که از عشق نگذریم ، ولی …
گذشتم از تو و دیگر مرا قراری نیست…!