جویبار سرخ بی رمق
روی آسفالت
از حرکت می ماند
رهگذر
با روزنامه
حادثه را می پوشاند
مرد له شده در زیر چرخ زمان
کفش ملی به پا دارد
و تیترهای درشت
بوی خون می دهد.
خرداد ۷۸
جویبار سرخ بی رمق
روی آسفالت
از حرکت می ماند
رهگذر
با روزنامه
حادثه را می پوشاند
مرد له شده در زیر چرخ زمان
کفش ملی به پا دارد
و تیترهای درشت
بوی خون می دهد.
خرداد ۷۸
مادر می را بکرد باید قربان
بچه او را گرفت و کرد به زندان
بچه او را از او گرفت ندانی
تاش نکوبی نخست و زو نکشی جان
جز که نباشد حلال دور بکردن
بچه کوچک ز شیر مادر و پستان
تا نخورد شیر هفت مه به تمامی
از سر اردیبهشت تا بن آبان
آن گه شاید ز روی دین و ره داد
بچه به زندان تنگ و مادر قربان…
شعر فارسی همواره با طنز درآمیخته بوده است و شاعران خوش سخن ما پیوسته از چاشنی طنز برای دلنشین کردن سروده های خویش بهره برده اند. البته این طنز در بسیاری موارد از محدوده شوخیهای نجیب کلامی فراتر رفته و احیانا کار به رکیک ترین و ناگوارترین طعن و تعریضها رسیده است.
سرآغاز قصیده مادر می از رودکی را می توان از نمونه های نخستین طنز – از توع لطیف و پوشیده آن – در شعر فارسی دانست.این قصیده ظاهرا اولین قصیده کامل فارسی- با همه ویژگیهای یک قصیده – است که به دست ما رسیده است.حفظ این چکامه را وامدار مولف ناشناخته تاریخ سیستان ( تالیف پس از 445 ه ق ) هستیم . تاریخ سروده شدن این قصیده , با توجه به ماخذ پیشین , بین سالهای 311 تا 329 ه ق است.
مادر می در عین حال یک “خمریه” است و شاعر در آن توصیف شراب و شیوه ساختن و نوشیدن آن پرداخته است. با توجه به همین فضاست که طنز لطیف و پوشیده رودکی – استاد شاعران – در ابیات نخست قصیده شکل می گیرد.
اگر دقت کنیم می بینیم که شاعر برای بیان شیوه شراب سازی با زرنگی خاصی از اصطلاحات دینی یاری گرفته و واژگانی را که به حوزه شریعت ارتباط می یابد , برای سرودن خمریه به کار گرفته است! واژگانی چون : “قربان” ( قربانی کردن) , “حلال” و “دین” و “داد”. لحن شاعر در بیت سوم دقیقا لحن فقیهی است که گویی مسئله ای شرعی را بیان می کند که” باید توجه داشت هیچ مادری را هر چند واجب القتل باشد , تا زمانی که به فرزند خود شیر می دهد نباید کشت یا به او آسیب رساند!”
چنان که می دانیم استفاده از “پارادکس” یا متناقض نما یکی از شگردهای موثر طنز آفرینی است و رودکی به کمک همین شیوه است که قدم به وادی طنزسرایی نهاده است.
نه رخصت بی صبری و نه طاقت صبر
این سوی افق مِه است و آن سو همه ابر
یک سینه رنجور و تب دوری دوست ؟!
یک مردهّ بی گور و شب اول قبر ؟!
زین پیش مگر بر زبان یکی از بزرگان و عزیزان رفته بود که استادان ادب پارسی در آغاز پیران و محتشمانی بودند که دانش خود را نه از کلاسهای دانشکده ادبیات بلکه از محضر اوستادان کهن و حوزه های دانش و دین آموخته بودند. اینان هر آینه خداوندگاران دانش و فضیلت بودند و هریک نادره دوران در دانش و بدیع الزمان در عرصه تحقیق، و شماری از آنان علاوه بر فضیلت و دانش از انسانیت و اخلاق و جوانمردی و عرفانی بهره مند بودند که دست هرچه رذیلت را از دامان آنان کوتاه می داشت ، چونان استاد علامه سید جلال الدین همایی ، رحمه الله علیه ، و از زندگان استاد علامه سید جعفر شهیدی ،سلّمه الله تعالی.
اما چون این گروه گذشته شدند، نوبت به طایفه ای از شاگردان آنان و فارغ التحصیلان دانشکده ادبیات رسید که هرچند از احتشام و تعیّن استادان خویش بهره ای بکمال نیافته بودند، اما همتی بلند داشتند و از پس آنکه به کرسی استادی این رشته تکیه زدند , حفظ حرمت معلمی را ، دامن همت به میان بستند واز پس سالیانی با تلاش و مطالعه فراوان, هر یک آیتی گشتند در دانش و فضیلت و آثاری پدید آوردند هریک رشک عالم تحقیق و معرفت!
اما دریغا که زمانه اینک از این گروه نیز پیرانی روزگار فرسود یا میانه سالانی در آستان تقاعد بر جای مانده است و برخی از آنان نیز چند سالی است تا رخ در نقاب خاک کشیده اند .”فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر”
اما از پس این دو طایفه اینک کار با جوانانی اوفتاده است که در وجود آنان نه از احتشام و فضیلت استادان نخست نشانی توان یافت و نه از همت گروه دوم خبری ، تا بتوانند دست کم از پس تکیه زدن بر کرسی تدریس ، حرمت کسوت معلمی را به جبران مافات بکوشند و دانش و فضیلتی دست و پا کنند! در دستان اینان از دانش و بزرگی پیشینیان، ورق پاره ای به نام مدرک دکتری و فوق لیسانس برجای مانده است و اصطلاحاتی چند که به کار گرم کردن هنگامه ادعا می آید و بس! اینان به دیدار و کردار کمتر شباهتی به سلف صالح خویش می رسانند. اعاذنا الله من شرور انفسنا!
***
اما تواند بود آنچه به نقل از یکی از بزرگان این عرصه آوردیم از سر مطایبه و مبالغه گفته شده باشد و تمامی حقیقت را بیان نکند , زیرا در میان استادان جوان این رشته , بحمدالله و المنّه , کم نیستند شایستگانی که چشم و چراغ اهل بینش اند و حدیقه آفرینش و هریک دارای تعیّنی خاص در فرهنگ و فضیلت . دانشورانی که هرگاه به آثار آنان نگریسته شود در دقت و تحقیق به هیچ روی از آثار پیشبنیان چیزی کم ندارد , افزون بر اینکه از دانش و معرفت دنیای امروز بهره ای بحاصل دارند که هیچ گاه اوستادان و اوستادان اوستادان آنان را حاصل نیوده است.
با این همه جای این نگرانی وجود دارد که از پس گذشت چند نسل ,بویژه با توجه به نظام کمابیش سترون آموزشی ,دیگر از این عرصه مردی و گردی برنخیزد و زوال هر نسلی رکود و نزولی دیگر را در پی داشته باشد!
با آنکه شکسته و فقیر است دلم
از عشق تو سخت ناگزیر است دلم
در بین تمام قشرها ، بیچاره
بیش از همه آسیب پذیر است دلم!!
به شهر من سحر همپایهّ ماست
طلوع صبحدم همسایهّ ماست
بقای عمر گل ، خویشی به یک سوی
دو همسالیم با نرگس ، به یک جوی
بهارستان شادی مکتب ماست
نشاط صبحدم مشق شب ماست
گل سوسن گل سوری صحیفه ست
صبا جاروکش و هدهد خلیفه ست
***
مرا اینجا از آن گلشن که آورد؟
ز شهر من مرا بی من که آورد؟
غریب است این کبود آدمیخوار
اجل هنگامهّ سنگ است و سوفار
زمینش چون عقیق ِ آس کرده ست
هوا از بوی خون آماس کرده ست
کلاه ابر دارد آفتابش
شرر در آستین دارد سحابش
جراحت برق و اخگر انجم اوست
نحوست نیش مار و کژدم اوست
به گردون چون غزال ِ مانده در گل
مَه از خود می رود منزل به منزل
فرازش فتنه بار و فتنه بیز است
فرودش فتنه زار و فتنه خیز است
نه باغ است این، نه راغ است این ، نه گلشن
کجا گلخانه می ماند به گلخن؟!
نه سر دارم از این سودا نه سامان
که بی ما سوختم در شهر خامان
بسامان کی شود کار من از شاه
کزین دریوزه مردم گم کنم راه
بپردازم از این اشباح خونخوار
کزین سان می نمایند آدمی وار
مگس وش عنکبوت کام و نام اند
به قوّت گرم قوت ِ بام و شام اند
سراب است این، سرابُستان من نیست
مرا بیدای این وادی دمن نیست
خوشا عهد وقوف و شهریاران
خوشا با زُمره طوف ِ شهر ِ یاران
هر ثانیه شعله ورتر از تب بگذشت
نام تو هزار بار بر لب بگذشت
مُردیم هزار دفعه و زنده شدیم
تا پاسی ازاین هزار و یک شب بگذشت!
میر نجات اصفهانی (متوفی ۱۱۲۲ ه ق) از سادات کهکیلویه بود. او از دبیران و منشیان دوران صفوی است که در سرودن شعر شاگردی صائب تبریزی را کرده است. در مطلبی که در مورد اصطلاحات کشتی پیش از این نوشتیم ذکر خیری از او کردیم. ابیاتی از او در تذکره ها آمده که برخی از آنها هنوز ورد زبان مردم است. بیتهایی که در اینجا آورده ایم از صیادان معنی استاد محمد قهرمان انتخاب شده است:
کوه و صحرا پر است از نامت
بس که فریاد کرده ایم تو را
آن قَدَرها که یاد ما نکنی
آن قَدَر یاد کرده ایم تو را!
لباس سرمه ای ای کعبهّ نگاه مپوش
به مرگ من که دگر جامهّ سیاه مپوش!
رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد
ما به قربان تو رفتیم و همان جا ماندیم!
ما به لطفی ز تو یک عمر قناعت داریم
یاد کن یک دم و صد سال فراموشم کن!
شد باعث غفلت مرا آگاهی از آمرزشت
برده ست خواب راحتم در سایهّ دیوار تو
رفتند رفیقان همه ، ای عمر گرامی
ماندیم در این بادیه ، بردار قدم ، های!
ناز عجبی می کشم از زندگی خویش
باز آ که وجود تو ضرور است عدم! های!
بسیار بدی کردی و پنداشتی اش نیک
نیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی!؟
لاله خاکستری از خاک برون می آید
بس که در هر قدمی سوخته ای کاشته ای!
دلواپس لحظهّ جدایی توام
دیری ست که ای عشق هوایی توام
در وقت اضافه عمر من می گذرد
من منتظر گل طلایی توام!
***
شیرینی و سلمایی و عذرایی نیست
دیری ست تغزّل و تمنّایی نیست
آیین غزل را تو مگر تازه کنی
در دشت جنون بجز تو لیلایی نیست!
چشمان تو دو معبد رویایی ، بر قله های مبهم تقدیرند
آرام و وهمگون و تماشایی ، سرشار از شکوه اساطیرند
آرام خفته ای و دگر تب نیست ، آن التهاب هر شب و هر شب نیست
درد و تب این دو یار قدیمی هم ، دیگر سراغی از تو نمی گیرند
زین پس غم زمانه نخواهی خورد ، بر شانه بار درد نخواهی برد
ای دوست زنده ای و نخواهی مرد ، اسطوره های عشق نمی میرند
این واژه ها حقیر تر از آن اند تا ترجمان تسلیتی باشند
آنجا که بغضهای فرو خورده آتشفشان بسته به زنجیرند
وقتی که دوست زخم زبان دارد ، دشمن هزار مکر نهان دارد
دیگر…چگونه..آه…چه باید گفت…این بغضها چقدر گلوگیرند!
ای کاش مرد آتش و خون بودند ، افراسیاب جنگ و جنون بودند
گرسیوَزان دون و زبون اینجا پیران این جماعت بی پیرند
این بغضهای سرکش بی پایان ، بگذار بشکنند و فرو ریزند
آیینه های غمزده بعد از تو پیوسته در شکستن و تکثیرند!
بهمن۷۷