پر کشید قیصر هم…

استاندارد

من هنوز واژه ای مناسب و گویا برای تسلیت و نیز واژه ای درخور برای سپاس از  الطاف دوستان و عزیزان نیافته ام، بویژه  آن همه شور عاشقانه و صمیمانه بچه های خوب دانشکده ادبیات که نشان دادند این آخرین درس استاد خویش – قیصر عزیز – را  چه زیبا فراگرفته اند ، مرا الکن تر از همیشه به حیرت فروبرده است…در این  یکی دو روزه  ابیاتی از جناب سید ابوالقاسم حسینی(ژرفا) بیشتر تسلی بخش خاطرم بود که آنها را با کسب اجازه  از ایشان به شما تقدیم می کنم:

مهیب بود خبر: پر کشید قیصر هم
شکست قلب گل و قامت صنوبر هم

از آن همه نشکستم چنین که سخت این بار
ـ رسیده بود خبرهای تلخ دیگر هم ـ

به تابناکی یک قطره اشک او نرسد
هزار آینه در آینه برابر هم

ز یاد ناب شهیدان غزل غزل نوشید
ز نوش باده او بی قرار، ساغر هم

زبان دل که به دستور عشق گفت و نوشت
چه عاشقانه سروده است بیت آخر هم

کجا ز خاطر اروند می‌رود یادش
و نامش از قلم نخل‌های بی‌سر هم؟

چنان وجود لطیفش ز درد صیقل دید
که روح‌ پاک و مجرّد ندید و گوهر هم

به سوی “سیّد” و “سلمان” سحر گشود آغوش
مبارک است سفر … رفت این برادر هم

شعر زورخانه ای !

استاندارد

دیرگاهی است گذرها و کوی و برزنها در قرق پهلوانان و لوطیان نیست و دیگر شاهد هنگامه گلریزان مرشدان و های و هوی “نوچه” ها و “لنگی” ها و “زنگی” ها و “صلواتی” های زورخانه نیستیم. قصه اینها را دیری است  زمانه به فراموشی سپرده است.

نکته دیگر اینکه شاعران گذشته گویا بیشتر از امروزی ها به ورزش , که در آن روزگار بیشتر اسب سواری و تیراندازی و کشتی بوده , توجه داشته اند و بسیاری از اصطلاحات رایج یا فراموش شده این  ورزشها , بویژه کشتی را می توان در سروده های آنان یافت. بویژه شعر برخی شاعران دوره صفوی و شاعرانی چون میر نجات اصفهانی(متوفی ۱۱۲۲ ه ق) که مثنویی به نام “گُل کُشتی” در بیان اصطلاحات این فن دارد ، از این لحاظ قابل توجه است. اینک برخی از این اصطلاحات:

بانگ خلیل اللهی: کشتی گیران چون حریف را از جا می کندند تا بر زمینش بزنند , به شیوه حضرت خلیل بانگ الله اکبر از جان برمی آوردند:

گوش بر حرف تو دارند ز مه تا ماهی
گاه کشتی چو کشی بانگ خلیل اللهی
(میر نجات)

تخته شلنگ زدن: جستن و پا افشاندن کشتی گیران:

چنین گر بر در مردم شلنگ تخته خواهی زد

ترقی گر کنی آخر تو کشتی گیر خواهی شد!(خان خالص)

دست فرو کوفتن: رسم پهلوانان بوده که چون با حریف بر سر کشتی آیند دست بر شانه کوبند به نشانه ابراز قدرت و پر زوری:

گردون به زبر دستی برخیزد اگر با من

تا دست فرو کوبد پشتش به زمین باشد!( سنجر کاشی)

روی دست : نام فنی است در کشتی:

می توان پیش زبردستان نهادن پشت دست

روی دست از زیر دست خویش خوردن مشکل است!( صائب)

زمین دیوار: ورزشی در کشتی:

دیدن روی تواش ای مه من ناچار است

ورزش مهر به کوی تو زمین دیوار است( میر نجات)

گرده پوشیدن: اشاره به رسمی دارد که در حالت کشتی پهلوانان خاک بر بدن خود می مالیده اند:

گرده پوشید دگر شیر صفت  آهویی

باز هنگامه کشتی ست حریفان هویی!( میر نجات)

گُل زدن و گُل فرستادن: گویا برای دعوت حریف به کشتی برایش سیب یا گل می فرستاده اند.این اصطلاح به صورت “گُل کشتی” نیز کاربرد داشته است:

در این بهار نشد کس حریف فریادم

به بلبلان چمن هم گلی فرستادم( منصف تهرانی)

گهواره دیو: فنی است که دو حریف یکدیگر را تکان دهند تا یکی دیگری را ناغافل به زمین بزند:

همه رنگ و همه مکر و همه ریو است رقیب

بی سخن صورت گهواره دیو است رقیب( میر نجات)

هزاری: کسی که روزی هزار بار ورزش تخته شلنگ کند:

ای که در هند جفا تیغ تو کاری باشد

منصب تخته شلنگ تو هزاری باشد!(میر نجات)

بی هویت

استاندارد

نه جانور ، نه دیو ، نه مردم ؛ معجونی از غرور و توهم
بی بهره از حقیقت انسان ، چیزی شبیه سوء تفاهم

در جنگلی از آهن و سیمان ، در غارهای تازهّ انسان
انسان نیمه اهلی امروز ، مانده ست بی سرود و ترنم

لبریز از تمرد و عصیان ، سرشار از تغافل و نسیان
جاوید در بهشت حماقت ، ناخوانده رمز آدم و گندم

چشمی بدون لذت دیدن ، گامی بدون شوق رسیدن
با خنده ای به رنگ شقاوت ، بی بهره از صفای تبسم

در جنگلی به وسعت دنیا ، یک روح زخم خوردهّ دروا
انسان بی هویت تنها ، بی خویش و بی خدا و رها ، گم

انسان بدون عشق و کرامت ، چیزی ست مثل جنگل  و  دریا
جنگل ولی بدون طراوت ، دریا ولی بدون تلاطم
تیر ۷۷

 


غرض از تکرار این غزل قدیمی ، علاوه برجلب نظر عزیزان به ترجمه آن  در  اینجا ، تشکر از لطف و زحمت خانم فریده  حسن زاده (مصطفوی) مترجم توانای آثاری از این دست است: زندگی نامه فدریکو گارسیا لورکا ، صخره (از الیوت) ، شعر افریقای معاصر ، شعر زنان جهان ، شعر امریکای لاتین در قرن بیستم ، برگزیده اشعار مارینا تسوه تایوا ، گزیده اشعار یاروسلاو سایفرت ، شعر امریکای معاصر و شیدایی ها ( برگزیده عاشقانه های جهان)

اعترافات!

استاندارد

اعتراف می کنم
پیش تر
از طلوع چشمهای تو
شعر ناب را نمی شناختم

پیش تر
از تهاجم نگاه تو
رنگ التهاب و
موج اضطراب را نمی شناختم

و پیش از این لبالب از لبت شدن
شعلهّ شراب و
طعم آفتاب را نمی شناختم

اعتراف می کنم
پیش تر
اگرچه بارها
عشق را سروده ام
این سوال بی جواب را نمی شناختم

اعتراف می کنم…
تو نیز اعتراف کن!

ژرفا و سرشک

استاندارد

 جناب سید ابوالقاسم حسینی(ژرفا) که از اجله صاحبان فضل و فضیلت و ذوق و ارباب معنویت و سیادت هستند ،سروده ای  به بنده مرحمت فرمودند تا خدمت استاد عظیم الشان ، جناب دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی(م. سرشک) برسانم. حیفم آمد با این سروده  زیبا و نام این دو عزیز فصل فاصله متبرک نشود. در بالای شعر آمده است: “به احترام انسانی که عمری شعر را زیسته است.”

ای ماه را ز روی تو شرم از قیاسها
ای مهر را ز خاک رهت انعکاسها

مرداب را ز حسرت خوابت”سرشک” و آه
مهتاب را ز چشم ترت التماسها

حیران آن قناعت و دولت: تضادها
سرمست این قیامت و قامت : جناسها

از کوچه باغهای نشابور رد شدم
دیدم به احترام تو صف بسته یاسها

دستار را نهادی و ماندی به عهد خویش
یعنی که اعتبار ندارد لباسها

– ابلیس گاه جامه دگر می کند به تن
زنهار اگر زند ره حق ، التباسها –

ماندی به آستان بلا با ولای دوست
تر جامگان به تولیت ِ اسکناسها

وقتی تبر به جان عزیزت اثر نکرد
سرو بلند را چه غم از زخم داسها؟

تا نام “شیخ” می رود از خویش می روی
خود “مجتبی” سزد که چنین حق شناسها

یاد سه شنبه ها – که مرا نیز کاش بود –
آکنده عطر جان به مشام کلاسها

شعر و ادب به نام تو جان دوباره یافت
از پشت بیمها و حصار و هراسها

هر جا که تر شود لبی از قند پارسی
بر حضرت شفیعی کدکن سپاسها

جلوه زار حسن !

استاندارد

چنین می نماید که گذشتگان ما با آنکه در روزگار پوشیدگی و تسلط افزون تر معیارهای اخلاقی زندگی می کرده اند , تصور  و تصویر دقیق تری از مفهوم زیبایی و انواع آن داشته اند. نسیمی که پوشیده  از بن کاکلی می وزید , دل آنها را عاشق تر می کرد و جان آنها را بی تاب تر…گویا آنها بیش از ما قدردان  زیبایی و وفادار به آن بودند.بگذریم که زیباییهای آن روزگار به واسطه تازگی و اصالت ، فریباتر بود و دلرباتر…چرا که به ابتذال و  بازاری بودن جلوه های امروز گرفتار نیامده بود.

نمونه را به شعر پیشینیان- و عمدتا صائب تبریزی – نظری افکنده و انواع حسن را به روایت آنان گرد آورده ام. بی شک اصحاب نظر و “حسن شناسانِ” صاحب دل نمونه های بیشتری سراغ دارند و در تکمیل بحث دستگیری خواهند فرمود. شاید برای ما که از زیبایی ، نظرباخته آب و رنگهای هالیوودی(!) هستیم, شگفت آور باشد که ببینیم پیشینیانمان این همه واژه و تعبیر در بیان جمال  و انواع آن داشته اند و ما امروز این قدر در این زمینه بی واژه ایم!

حُسن بازاری: حسن معمولی و مبتذل , مقابل حسن خانگی که خواهد آمد:

میان حسن تو و حسن یوسف مصری

تفاوتی ست که در خانگی و بازاری ست! (صائب)

حسن برشته: زیبایی چهره سبزه ، همراه با نوعی گلگونگی:

لرزان ز سرزمین صباحت رسیده ام

حسن برشته ای که کبابش شوم کجاست؟! (صائب)

حسن بی رنگ: جمال فارغ از جلوه و خود فروشی:

حسن بی رنگ به هر کس ننماید خود را

ور نه در فصل خزان نیز چمن خالی نیست! (صائب)

حسن تلخ: جمال سبزه رخی که به سیاهی بزند:

حسن تلخ تو گلوسوز تر است از شکّر

خم زلف تو ز قلاّب رباینده تر است (صائب)

حسن خانگی: مقابل حسن بازاری:

عشق پنهانی خُنک چون ناز  ِ حسن خانگی ست

شیوه های دلفریب عشق در دیوانگی ست! (صائب)

حسن خدا آفرین و حسن خداداد :  حسن مادرزاد ، مقابل حسن ساختگی:

دلفریبان نباتی همه زیور بستند

دلبر ماست که با حسن خداداد آمد (حافظ)

حسن رباینده: جمالی که با یک دیدن دلربایی کند:

تا از آن حسن رباینده نظر یافته است
آب آیینه رباینده تر از سیلاب است! 
(صائب)

حسن ساخته: حسن متکلفانه برآمده از زیور و آرایش:

به حسن ساخته زنهار اعتماد مکن

که در دو هفته مه چارده هلال شود(صائب)

حسن شسته: زیبایی در غایت روشنی و صفا:

این حسن شسته ای که تو داری نداشت صبح

هر چند گرَد چهره او آفتاب شست! (سالک یزدی)

حسن صحرایی: زیبایی طبیعی مردم صحرا نشین, مقابل زیبایی دستکاری شده شهرنشینان:

همان بهتر که لیلی در بیابان جلوه گر باشد

ندارد تنگنای شهر تاب حسن صحرایی! (صائب)

حسن صندلی: چهره زیبایی که به رنگ صندل – سفید مایل به لیمویی- باشد:

شکسته رنگی من با طبیب در جنگ است

علاج درد سرم حسن صندلی رنگ است! (صائب)

[در فهم معنی شعر به این نکته توجه داشته باشید که صندل را در درمان سر درد موثر می دانسته اند.]

حسن غریب: زیبایی نادر و کمیاب و متفاوت:

هر کس نشد به حسن غریب تو آشنا

آمد غریب و رفت غریب از جهان برون (صائب)

حسن گلوسوز: حسن شیرین, در برابر حسن نمکین و سبزه . چون شیرینی زیاد گلو را می سوزاند  حسن سفید را گلوسوز گفته اند:

در  ِ پروانه زدی شمع شب افروزی کو
همه تن عشق شدی حسن گلو سوزی کو
(طالب آملی)

حسن گندمگون و گندمی: زیبایی مرتبط با چهره گندمگون:

حسن گندمگون اگر صائب! نباشد در نظر

رخت بیرون از بهشت جاودانی می کشم!

حسن مهتابی: حسن سفید و مات:

ماه هر چند خوش آیند نباشد در روز

حسن مهتابی دلدار تماشا دارد (صائب)

حسن نیمرنگ: نزدیک به حسن صندلی رنگ:

شکستِ رنگ کند کار شیشه با دلها

حذر کنید ز حسنی که نیمرنگ افتاد! (صائب)

واقعه

استاندارد

شبی خواب جهان در بستر کابوس خواهد سوخت
زمین در هُرم یک طوفان نامحسوس خواهد سوخت

حقیقت مثل مرغی آتشین بال و اساطیری
هزاران بار در خاکستر ققنوس خواهد سوخت

و انسان بار دیگر در هبوطی یا سقوطی تلخ
سراپا در هجوم جلوهّ طاووس خواهد سوخت

اگر افراسیاب و کینه اش هم دست بردارند
زمین را آزمندیهای کی کاووس خواهد سوخت

در آن درد و دریغ آباد و وانفسای بی فریاد
تمام واژه ها جز حسرت و افسوس خواهد سوخت…

ولی همواره تا راهی به سوی روشنی باشد
چراغی در دل شبهای بی فانوس خواهد سوخت!

                                                 مرداد ۷۷