مضامین تکراری یا تکرار حال و هوا

استاندارد
تکرار مضمون یک موضوع تقریباً عادی در میان شاعران و ادیبان است.همیشه هم پای سرقت ادبی و انتحال در بین نیست. خیلی وقت ها وجود یک حس و حال و هوا و نوعی تجربه مشترک باعث می شود شاعری در روزگار ما همان مضمونی را در سخن خویش بیاورد که شاعری دیگر قرن ها پیش پرداخته است.مثلاً به این مضمون که در سخن خاقانی(قرن ششم) آمده توجه بفرمایید:

آنچه بایست ندادند به من
و آنچه دادند نبایست مرا

و همین نکته به شیوه ای دیگر در این عبارت از شمس قیس (قرن هفتم)آمده است:

یکی از فضلا و امراء کلام را پرسیدند که چرا شعر نمی گویی؟ گفت: از بهر آنکه چنان که می خواهم که آید نمی آید و چنان که می آید نمی خواهم!

و همین مضمون با پرداختی دلنشین این گونه در سروده ای از استاد شفیعی کدکنی آمده است:

هیچ می دانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
زان که بر این پرده تاریک
این خاموشی نزدیک
آنچه می خواهم نمی بینم
و آنچه می بینم نمی خواهم!

این سه مورد عجالتاً از حافظه ناقص ذکر شد.احتمال می دهم در آثار دیگر شاعران، مخصوصاً هندی سرایان هم نظیر این مضمون را بتوان یافت.

غرایب حافظ (طلوع دادن)

استاندارد

آفتاب فتح را هر دم طلوعی می‌دهد
از کلاه خسروی رخسار مه‌سیمای تو

طلوع دادن حتی در دیوان خواجه نیز تعبیر غریبی است، چرا که خود او بارها عبارت آشنای طلوع کردن را به کار برده است:

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن

ز مشرق سر کوه آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همایون است

و…

به همین دلیل است که برخی نسخه‌ها به جای طلوعی  فروغی ضبط کرده‌اند تا شاید از گرانی طلوع دادن خود را رهانده باشند.

با این همه طلوع دادن تعبیر بی‌سابقه‌ای در متون نیست و شواهد متعددی از کاربرد آن در آثار فصیحان و زبان‌آوران زبان فارسی می‌توان نشان داد، به عنوان مثال به این نمونه‌ها از سنایی و انوری بنگرید:

خاور اکنون داد خواهد مهر عمرت را طلوع
مشرق اکنون دید خواهد ماه و سالت را مسیر

چمن مگر سرطان شد که شاخ نسترنش
طلوع داد به یک شب هزار شعری را

و خواجو که سخن حافظ طرز او را دارد سروده است:

برگ صبوح ساز و قدح پرشراب کن
خورشید را ز برج صراحی طلوع ده

ضمناَ تناسبی میان دم (دمیدن) و طلوع هست که به هیچ‌وجه آن را میان فروغ و دم نمی‌توان یافت.همین‌جا عرض کنیم که برخی نسخ به جای از کلاه خسروی در مصراع دوم در کلاه و با کلاه آورده‌اند که نباید ضبط‌های اصیلی باشند، چرا که طلوع با حرف اضافه از تناسب دارد نه در و با.

عطر عقل و هندوی زلف

استاندارد

مفروش عطر عقل به هندوی زلف ما
کانجا هزار نافه مشکین به نیم جو

معنی ظاهری بیت حافظ، چنان که استاد خطیب رهبر نوشته اند، اجمالاً معلوم است:

« از بوی خوش خرد با گیسوی سیاه ما مگو و تظاهر به داشتن عقل مکن، چه در پیش موی مشکین هزار نافه مشکین به نیم جو نمی ارزد.»

برای درک دقیق تر بیت باید به این نکته هم توجّه کنیم که از «فروختن عقل» همچون فروختن زهد و عظمت و مستوری و قوت بازو و جلوه و فصاحت و حسن،نوعی تفاخر هم فهمیده می شود؛ مثلاً وقتی حافظ می گوید:

آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو

یعنی به آسمان بگو در برابر آستان پرعظمت عشق به بزرگی خویشتن نبالد و فخر نفروشد،لذا فروختن عطر عقل به هندوی زلف را باید تفاخر به عطر عقل در برابر زلف یار معنی کرد. حافظ بر آن است که تفاخر به عقل و فروختن عطر عقل به هندوی زلف یار از قبیل زیره به کرمان بردن است و بر آن است که در آستانه زلف معطر دوست هزار نافه مشکین نیز بهایی ندارد تا چه رسد به عطر عقل!

در این زمینه باید به رابطه هندو و عطر و هندو و عقل اشاره ای کنیم تا راز تشبیه عقل به عطرنیز که تشبیه تقریباً شگفتی است دانسته شود.امّا در رابطه با نسبت عطر و هندو باید یادآور شویم که هندوستان از دیرباز سرزمین عطر بوده و انواع کافور و عود و مواد خوشبوی آن سرزمین شهرتی عظیم داشته است. نظامی سروده است:

یکی گفت هندوستان بهتر است
که خاکش همه عود و گِل عنبر است

امّا هندوستان از قدیم سرزمین حکمت و خرد و اسرار و عجایب نیز شمرده می شده و کسانی چون برزویه طبیب برای کسب دانش و آوردن کتاب های نفیس-از قبیل کلیله و دمنه– با زحمت بسیار به آنجا سفر می کرده اند.سعدی در گلستان از طایفه ای از حکمای هندوستان سخن گفته که در باب بزرجمهر سخن می گفته اند و مولوی سروده است:

عمر و ذکا و زیرکی داد به هندوان اگر
حسن و جمال و دلبری داد به شاهد ختن

بر اساس بیت مولوی هندوان، در برابر ختنیان و چینیان که مظهر جمال ظاهر و صورت اند نماد معنی و خرد و زیرکی شمرده می شوند و همین معنی ،اگر تاویلی تر بنگریم، در بیت حافظ نیز نمود یافته است.حافظ ، به صورتی لطیف و ظریف، عطر زلف یار را با نافه مشکین که خاستگاه چینی دارد (نافه مشک ختن معروف ترین نافه است و حافظ سروده است : یارب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان!) مقایسه کرده و عطر زلف هندوی یار را که در مفهوم تاویلی با عالم معنی برابر است از مشک چین که مظهر صورت است هزاربار برتر دانسته است. بر این اساس در شعر حافظ هندوستان به نمایندگی زلف نماد عالم معنی و چین به نمایندگی نافه مشک نماد عالم صورت و عقل ظاهری است. خاقانی نیز در این بیت هند را مظهر عالم معنی و چین را نماد عالم صورت شمرده است:

من همی در هند معنی راست همچون آدمم
وین خران در چین صورت کوژ چون مردم گیا

با این مقدّمات معنی دقیق بیت از این قرار است: به عطر عقل ظاهری و صوری در برابر زلف هندوی یار فخر مفروش چرا که هندوی زلف به اعتبار استناد عطر و معرفت به هندوستان –یعنی عالم معنی-بسی والاتر و فراتر از عطر عقل ظاهری است و هزار نافه مشک با عطر خوش زلف یار برابری نتواند کرد!

غرایب حافظ(روی دیدن)

استاندارد

عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند
ای ملامت گو خدا را رو مبین، آن رو ببین

مرحوم قزوینی در حاشیه این بیت  به نقل از برهان قاطع و فرهنگ جهانگیری نوشته اند:

“روی دیدن” کنایه  از جانبداری کردن و طرف گیری کردن از کسی باشد. امیرخسرو گوید:

جور رویش به هرکه می گویم
روی آن دلربای می بیند

و کاتبی گوید:

آن که گوید روی او خورشید را ماند به نور
روشنم گردید کو خورشید را رو دیده است

طبعاً حق با مصحّح دانشمند دیوان خواجه است. روی دیدن و رودیدگی گونه ای ملاحظه کاری است که در میان ما جماعت ایرانی فراوان دیده می شود که وقتی روی کسی را می بینیم در حضور او دچار رودربایستی می شویم و حق را به او می دهیم! امّا اگر کسی در سخن و شواهد مرحوم قزوینی به واسطه دورافتاده بودن و غرابت معنی کمترین تردیدی داشته باشد خوب است به این شاهد که ما از جهانگیرنامه – از متون منثور قرن دهم- نقل می کنیم توجّه کند:

به جهت احتیاط که مبادا بعضی از اهل اردو به تعدّی و ستم در خانه …آن ها فرود آیند…و قاضی و میرعدل به جهت رودیدگی مداهنه نمایند…

بنابر آنچه گذشت معنی بیت حافظ چنان که مرحوم قزوینی نوشته اند از این قرار است:

ای ملامت  گو از بهر خدا جانبداری مکن؛ یعنی جانبداری آفتاب را منما و آن رو ببین، یعنی روی دلبر ما را ببین تا بدانی که هزار مرتبه از آفتاب بهتر است.

البتّه ناگفته نگذاریم که نسخه بدل دیگر بیت؛ یعنی: “ای ملامت گو خدا را رو مبین و رو ببین” بسیار شیواتر از ضبط غنی- قزوینی است.

غرایب حافظ (بعینه)

استاندارد

 

عروس غنچه رسید از حرم به طالع سعد
بعینه ِ دل و دين مي‌برد به روي حسن

از ديگر غرايب سخن حافظ تعبير “بعينه ِ”( = بعينهي) يا با تلفّظي ديگر “بعينه ُ” (= بعينهو)در بيت فوق است. به نظر مي‌رسد كه خواجه مي‌بايد به شيوۀ رايج، اين تعبير را به سكون هاء مي آورد و با مكسور كردن آن و تبديل آن به ياء، يا مضموم كردن  و تبديل آن به “هو” مرتكب چنين تلفظي نمي‌شد. تو گويي حيص و بيص وزن شعر باعث شده كه حافظ  چنين تعبير غريبي را در سخن خود بياورد وگرنه مثل بسياري شاعران ديگر آن را به سكون هاء مي‌آورد:

شمايل تو بعينهْ نتايج خرد است
كه همگنانْش پسنديده‌اند و بستوده
(انوري)

خجسته كاغذي بگرفت در دست
بعينهْ صورت خسرو بر او بست
(نظامي)

و….

امّا اين داوري در مورد خواجۀ شيرين سخن شيراز منصفانه نيست. واقعيت آن است كه از ديرباز “بعينهْ” و “بعينه ِ” در شعر زبان‌آوران و فصحاي زبان فارسي رواج داشته است. در نزهة‌المجالس كه يك متن قرن ششمي است آمده‌است:

در قدّ خميده و دل تنگم بين
گر صورت غم بعينه ِ ديده نه‌اي

و ابن يمين (۶۸۵ ق) سروده‌است:

همان مضايقه در نان كه با من او كردي
وزير نايب ديوان بعينه ِ آن كرد

بعينه ِ مژۀ اشكبار من بودي
گر آن نگار بياراستي به گوهر موي

امّا بسامد اين تلفظ بي‌شك در شعر خواجوي كرماني كه سخن حافظ طرز سخن او را دارد:

استاد سخن سعدي ست پيش همگان امّا
دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو

فراوان است.

 مي‌توان ادّعا كرد كه اين تلفّظ يكي از ويژگي‌هاي سبك خواجو بوده كه مورد توجّه حافظ نيز قرار گرفته‌است.خواجو سروده است:

مرا ز مهر تو گويي كه ابر نيسان است
بعينه ِ مژۀ سيلبار مردم چشم

خيل خيال خال تو بيند بعينه ِ
در هر طرف كه روي كند ديدبان چشم

و…

اين تعبير و تلفّظ بعد از حافظ در سخن جامي نيز آمده است:

نرگسش را نداده سرمه حُلي
ور نه بودي بعينه ِ ليلي

غرابت اين تلفّظ ظاهرا باعث شده كه در برخي نسخ، به‌ويژه نسخ چاپي بعينه را به “معاينه” تبديل كنند و برخي شارحان نيز قرائت اخير را ترجيح دهندكه با توجّه به آنچه گذشت كار صوابي نمي‌تواند باشد.نكتۀ ديگر اينكه اين تعبير امروزه نيز در زبان گفتار به صورت “عينهو” – كه كوتاه شدۀ بعينه ُ است- رواج دارد.

دجال!

استاندارد

ارباب اقتدار و اتوریته
فرمانروای مطلق هر حیطه

از کوچه‌های تنگ یهودیه
از آن اوست تا یونیورسیته

با خنده ملایم یک قدیس
با پنجه‌های خونی عفریته

پیچیده نعره‌اش همه جای خاک
با برترین صدا و تونالیته

پایان مه‌گرفته یک تاریخ
دجال تیره‌چشم مدرنیته!


به نظر برخی از اصحاب روایت دجال یک شخص نیست. یک تفکر و یک جریان نیرومند است که در آخرالزمان تاریخ را در دورانی نسبتا طولانی تحت‌تاثیر حضور فریبکارانه خود قرارمی‌دهد.ویژگی مهم او یک چشم‌بودن و یکسویه نگری و نگاه تک بعدی و مادی او به عالم و آدم است.در روایات زادگاه او یهودیه دانسته شده است.دجال مردم را با جاذبه‌های اقتصادی می‌فریبد و ظاهری حق به جانب دارد اما کارنامه‌ او ستمگرانه و خونین است.

این ویژگی‌ها باعث شده که برخی محققان دجال را با جریان مدرنیته و نظام سرمایه‌داری جهانی که رابطه تنگاتنگی با صهیونیسم دارد و علی‌رغم ظاهر حق به جانب و آزادی‌خواهانه خود خونین‌ترین و ناعادلانه‌ترین جنگ‌ها را درتاریخ برپاکرده منطبق بدانند!

بدیهی است که نقد مدرنیته به معنی مخالفت با دانش و دستاوردهای دنیای جدید و مفاهیمی چون دمکراسی نیست.

 

عادت

استاندارد

پیش از آنی که به چشمان تو عادت بکنم
باید ای دوست به هجران تو عادت بکنم

یا نباید به سرآغاز تو نزدیک شوم
یا از آغاز به پایان تو عادت بکنم

بهتر آن است که چشم از تو بپوشم انگار،
تا به چشمان پشیمان تو عادت بکنم

چون زمستان و خزان از پی هم می آیند
من چگونه به بهاران تو عادت بکنم؟

بادبان می کشم و موج و خطر در پیش است
باید ای عشق به طوفان تو عادت بکنم

ساده تر نیست در آغوش عطش جان بدهم
تا به سرچشمه سوزان تو عادت بکنم؟!

ای دل غمزده دیری ست که عادت دارم
به سخنهای پریشان تو عادت بکنم
!

آرامش

استاندارد

کام دل شکستۀ ناكام من تويي
آغاز من تويي و سرانجام من تويي

در خواب هم به گریۀ من خنده مي زني
زيباي خفته! بخت سيه فام من تويي

چون حافظ از زمانه به سويت گريختم
اي شاخۀ نبات، گل‌اندام من تويي

بر سنگفرش خاطره با من قدم بزن
در اين غروب غمزده همگام من تويي

با تو به التهاب، به تشویش می رسم
با آنکه  بی‌کرانۀ آرام من تويي

اي پرغبار، خاطر دردآشناي من!
آيينۀ شكستۀ ايام من تويي

نام مرا به روي تو آيا نهاده اند
يا اي دريغ گم شده همنام من تويي؟

هم‌سفر

استاندارد

از خویش تهی می‌شدم و شور و شر من
می‌مرد بدان‌گونه که لرزان‌شرر من

شوقی نه که در حال و هوایی بتکاند
انبوه غبار قفس از بال و پر من

چون معجزه رخ دادی و در لحظۀ تردید
واشد به یقین رخ تو چشم تر من

تاویل چه رویای شگفتی که گذشتی
چون خواب خوشی بر شب دور از سحر من

چون جوجۀ گنجشک که از لانه بیفتد
افتاد به دست تو دل دربه‌در من

تا از تو خبردار شدم گم شدم از خویش
زان روز کسی جز تو ندارد خبر من

هر سو که نظر کردم و هر جا که گذشتم
نگذشت به‌غیر از تو کسی از نظر من

آن‌گونه پرم از تو که انگار از آغاز
من هم‌نفست بودم و تو هم‌سفر من

بر لوح سفید می نویسم!

استاندارد
ظاهرا به دلیل اشکالی در بلاگفا همه بخش نظرها و آرشیو مطالب فصل فاصله به باد فنا رفته است!

فصل فاصله از بهمن سال ۱۳۸۴ تا امروز- البته با وقفه ای در میانه- فعال بوده و بویژه آرشیو متنوع آن پیوسته – حتی در ایام فترت و سکوت – محل مراجعه اهل ادبیات و تحقیق بوده است.

همکاران گرامی من معمولا نوشته هایشان را در نشریات دانشگاهی منتشر می کنند که هم بر حجم کارنامه علمی شان بیفزاید و هم در ترفیع و ارتقای اداری شان موثر باشد اما من همیشه نوشتن در اینجا را ترجیح داده ام و خوانندگان اینجا برایم ارزشمندتر و مهم تر بوده اند. به همین دلیل  تقریبا جز به ضرورت اداری چیزی از من در نشریات دانشگاهی منتشر نشده و آنچه نیز منتشر شده عمدتا گوشه ای از نوشته های اینجا بوده است.

نظریات آموزنده و لطف آمیز دوستان خواننده – حتی آنها که رنگ انتقاد و اعتراض داشت- نیز برای من بسیار گرامی و از بهترین و شیرین ترین خاطرات من در تلخ ترین روزهای این سالها بود.فصل فاصله در این سالها به بخشی تفکیک ناپذیر از هویت و دلبستگی های من بدل شده بود.

به هر حال همه آنچه در اوراق این دفتر آمده بود اینک شسته شده است اما هنوزامیدواریم با کمک بلاگفا و توجه مدیر محترم آن آنچه از دست رفته بازیابی شود.

بعد از تحریر

امروز موفق شدم بخشی از مطالب گذشته را از طریق گوگل بازیابی و در قالب وبلاگ مجددا منتشر کنم. البته بخش اعظم مطالب همچنان مفقود است.