ظلمت

استاندارد

ظلمتی بیهوده می‌تابد از این فانوس‌ها
بندانگشتی‌ست اینجا عمق اقیانوس‌ها

گوش عالم کر شده، بی‌نکتۀ سنجیده‌ای
زین خروش سنج‌ها و این غریو کوس‌ها

کِرم‌های پیله‌اند این کاسبان فلسفه
سودی از آنان نمی‌بینی مگر افسوس‌ها

مدعیّ فلسفه، لیک از غرور و از سفه
منکران راز «یاسبّوح» و «یاقدّوس‌ها»

همگنانِ غار افلاطون و چون اصحاب کهف
خفته امّا در شب آشفتۀ کابوس‌ها

نکته‌های تازۀ این فیلسوفان کهنه‌تر
از حدیث کاهنان در عهد دقیانوس‌ها

طوطیانی چندحرف از این و آن آموخته
زاغکانی خویشتن‌آراتر از طاووس‌ها

نیست درمان و دوایی درد اینان را که نیست
چارۀ درد جهالت نزد جالینوس‌ها

تازگی‌ها دل‌خوشند از اینکه ویروسی غریب
شعله‌ها شاید زند در خرمن ققنوس‌ها

تا حقیقت را مگر چون فکرشان باطل کند
دل به یک ویروس بستند این کم از ویروس‌ها

نکبت است این حکمت نابالغ این کودکان
همچنان چون هیئتِ منحوس بطلمیوس‌ها

به نام پدر

استاندارد

تو را چون تک‌درختی زیر بار زندگانی بارور دیدم
تو را یک‌عمر همچون گردبادی بی‌پناه و  دربه‌در دیدم

اگرچه خُلق تو، مانند دستت، گاه‌گاهی، تنگ هم می‌شد
ولی همواره بعد از اخم‌هایت خنده‌ات را چون شِکر دیدم

برایم قصّه‌های خنده‌داری گاه گفتی تا بیارامم
ولی من زیرچشمی چشم‌هایت را، شبیه ابر، تر دیدم

برایم کوه بودی، پرشکوه و ریشه‌دار و ساکت و نستوه
تو را بگذار تا ساده، صمیمی، مختصر گویم: «پدر» دیدم

نمی‌دانم چه شد، آیینه‌ای گویا به من دادند از اوهام
در آن آیینه تصویر تو را آشفته و زیروزبر دیدم

در آن کابوس وحشتناک تصویر تو را همچون هیولاها،
به یک دست تو داس مرگ و در دستی دگر گویا ‌تبر دیدم

پدر! بر من ببخشا گر تو را در این مَجازآباد پرنیرنگ
شبیه قاتلی بالفطره با چشمانی از خون شعله‌ور دیدم

اگر در شاهنامه بر زمین افتاد سهراب جوان، اینجا
به دست این «اُدیپانِ» مجازی خون رستم را هدَر دیدم

مجازآباد ما گویا به‌غیر از صفحۀ سرخ حوادث نیست
که در هر سطر آن خونی روان از دختری خونین‌جگر دیدم

در این شهنامه رستم می‌درد هرشب گلوی دخترانش را
. که از سهراب‌ هم او را  به خون دخترانش تشنه‌تر دیدم

تورا در قاب این آیینه‌های کوچک و کودن نباید دید
پدر! من فهم این آیینه‌ها را از تو منگ و مختصر دیدم

سفرنامۀ رنج

استاندارد

ما را خدا در این شب ظلمت رها نکرد
در کوچه‌های بستۀ حیرت رها نکرد

در لحظه‌های تلخ و نفس‌گیر گم‌شدن
سرگشته را بدون هدایت رها نکرد

راند از بهشت آدم و گندم بهانه بود
او را در آن سراچۀ غفلت رها نکرد

نوحی هزارسال فراخواند خلق را
وی را در آن نواحی غربت رها نکرد

او را کشاند در دل طوفان و لحظه‌ای
در موج‌خیز لُجّۀ وحشت رها نکرد

حتّی کشید در دل آتش خلیل را
امّا در آن شرار شرارت رها نکرد

یعقوب را به کلبۀ احزان اگر نشاند
او را در آن سرای مصیبت رها نکرد

موسای درمحاصره را تا به نیل برد
امّا میان نیل هلاکت رها نکرد

برد آبروی مریم معصومه را، ولی
در تنگنای آن‌همه تهمت رها نکرد

عیسای پاک را به سر جُلجُتا کشاند
امّا بدون لطف و عنایت رها نکرد

آن شب رسول بود و بسی تیغ آخته
او را میان موج عداوت رها نکرد

او را کشاند در دل یک غار هولناک
امّا به دام اهل شقاوت رها نکرد

جز ‌تار عنکبوت نشد یار غار او
او را بدون پردۀ عصمت رها نکرد

از جمع دوستان دل‌آگاه خویشتن
کس را به خواب رخوت و راحت رها نکرد

گندیدن است آفت ماندن در این جهان
ما را رماند و در دل آفت رها نکرد

یاریّ او که می‌رسد از راه، ناگزیر
مظلوم را بدون حمایت رها نکرد

دستی که خاضعانه به سویش دراز شد
آن دست را بدون اجابت رها نکرد

دجال!

استاندارد

ارباب اقتدار و اتوریته
فرمانروای مطلق هر حیطه

از کوچه‌های تنگ یهودیه
از آن اوست تا یونیورسیته

با خنده ملایم یک قدیس
با پنجه‌های خونی عفریته

پیچیده نعره‌اش همه جای خاک
با برترین صدا و تونالیته

پایان مه‌گرفته یک تاریخ
دجال تیره‌چشم مدرنیته!


به نظر برخی از اصحاب روایت دجال یک شخص نیست. یک تفکر و یک جریان نیرومند است که در آخرالزمان تاریخ را در دورانی نسبتا طولانی تحت‌تاثیر حضور فریبکارانه خود قرارمی‌دهد.ویژگی مهم او یک چشم‌بودن و یکسویه نگری و نگاه تک بعدی و مادی او به عالم و آدم است.در روایات زادگاه او یهودیه دانسته شده است.دجال مردم را با جاذبه‌های اقتصادی می‌فریبد و ظاهری حق به جانب دارد اما کارنامه‌ او ستمگرانه و خونین است.

این ویژگی‌ها باعث شده که برخی محققان دجال را با جریان مدرنیته و نظام سرمایه‌داری جهانی که رابطه تنگاتنگی با صهیونیسم دارد و علی‌رغم ظاهر حق به جانب و آزادی‌خواهانه خود خونین‌ترین و ناعادلانه‌ترین جنگ‌ها را درتاریخ برپاکرده منطبق بدانند!

بدیهی است که نقد مدرنیته به معنی مخالفت با دانش و دستاوردهای دنیای جدید و مفاهیمی چون دمکراسی نیست.

 

عادت

استاندارد

پیش از آنی که به چشمان تو عادت بکنم
باید ای دوست به هجران تو عادت بکنم

یا نباید به سرآغاز تو نزدیک شوم
یا از آغاز به پایان تو عادت بکنم

بهتر آن است که چشم از تو بپوشم انگار،
تا به چشمان پشیمان تو عادت بکنم

چون زمستان و خزان از پی هم می آیند
من چگونه به بهاران تو عادت بکنم؟

بادبان می کشم و موج و خطر در پیش است
باید ای عشق به طوفان تو عادت بکنم

ساده تر نیست در آغوش عطش جان بدهم
تا به سرچشمه سوزان تو عادت بکنم؟!

ای دل غمزده دیری ست که عادت دارم
به سخنهای پریشان تو عادت بکنم
!

آرامش

استاندارد

کام دل شکستۀ ناكام من تويي
آغاز من تويي و سرانجام من تويي

در خواب هم به گریۀ من خنده مي زني
زيباي خفته! بخت سيه فام من تويي

چون حافظ از زمانه به سويت گريختم
اي شاخۀ نبات، گل‌اندام من تويي

بر سنگفرش خاطره با من قدم بزن
در اين غروب غمزده همگام من تويي

با تو به التهاب، به تشویش می رسم
با آنکه  بی‌کرانۀ آرام من تويي

اي پرغبار، خاطر دردآشناي من!
آيينۀ شكستۀ ايام من تويي

نام مرا به روي تو آيا نهاده اند
يا اي دريغ گم شده همنام من تويي؟

هم‌سفر

استاندارد

از خویش تهی می‌شدم و شور و شر من
می‌مرد بدان‌گونه که لرزان‌شرر من

شوقی نه که در حال و هوایی بتکاند
انبوه غبار قفس از بال و پر من

چون معجزه رخ دادی و در لحظۀ تردید
واشد به یقین رخ تو چشم تر من

تاویل چه رویای شگفتی که گذشتی
چون خواب خوشی بر شب دور از سحر من

چون جوجۀ گنجشک که از لانه بیفتد
افتاد به دست تو دل دربه‌در من

تا از تو خبردار شدم گم شدم از خویش
زان روز کسی جز تو ندارد خبر من

هر سو که نظر کردم و هر جا که گذشتم
نگذشت به‌غیر از تو کسی از نظر من

آن‌گونه پرم از تو که انگار از آغاز
من هم‌نفست بودم و تو هم‌سفر من